•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_80🌹
#محراب_آرزوهایم💫
انقدر حس خوب معنوی کل وجودم رو پر میکنه که از ذوق زیاد دوست دارم تا میتونم از خدا تشکر کنم بابت این سفر قشنگی که نصیبم کرده.
در همین بین یاد حرف حاج آقا سامعی میافتم که همیشه میگه:
« سعی کنید همیشه با وضو باشید، چون ذره ذرهی هواش، حتی تک تک این شن ریزهها از وجود شهداست.»
لبخندی روی لبهام مهمون میشه و با گفتن "یا علی" از جام بلند میشم و دو رکعت نماز شکر بجا میارم، انگار تمام وجودم از عشق خدا و شهداش لبریز شده!
بعد از نمازم سجدهی شکری به جا میارم. کم کم چشمهام سنگین میشن و کنار سنگر پلک روی پلک میزارم.
از صدای همهمهی عجیبی از خواب میپرم و ته دلم خالی میشه که مبادا اتفاقی افتاده باشه. از جام بلند میشم و چادرم رو مرتب میکنم، با احتیاط به سمت در سنگر میرم، نوری که از بیرون به چشمم میاد نظرم رو جلب میکنه و به بیرون قدم برمیدارم.
به جیپی چشم میدوزم که چند قدمیم میایسته و مردی قوی هیکل از داخلش پیاده میشه، به سمت جمعی میره که کمی دور تر از من دور آتیش روی خاکها نشستن و نقشهی روبهروشون رو برانداز میکنن. به صدای خندهی بلندی سرم میچرخه و جمعی رو میبینیم که دور هم گرد اومدن، باهم چایی مینوشن و حسابی گرم صحبت شدن.
لباسهای نظامی که به تن دارن خیلی برام آشناست اما هرچی فکر میکنم به یاد نمیارم که کجا و کی اونها رو دیدم.
کمی اون ور تر چند نفری توی دل شب به مناجات با خدا نشستهن و انگار از هفت دولت آزادِ آزادن؛ از حال خوب و سرزندگیشون لبخندی رو لبهام میشینه.
با صدای قرائت و لحن دلنشین کسی سرم رو میچرخونم، شخصی رو میبینم که چند قدم ازم فاصله داره و درحال زیارت عاشورا خوندنه، سرم رو به کیسههای خاکی سنگر میزارم و به صدای روح نوازش گوش میسپارم، چنان در اعماق وجودم غرق میشم که متوجه نمیشم کی تموم میشه و سجدهی نهاییم بجا میاره.
سجادهی کوچیک جیبیش رو جمع میکنه و از جاش بلند میشه، بدون اینکه بهم نگاه کنه مخاطب قرارم میده و میگه:
- تا وقتی که به وصیت ما عمل کنین ما در هر مکان و هر زمان مواظب شما هستیم، یادتون نره که شهدا زنده اند، خوشحالم که به جمع ما پیوستی!
لحظهای یاد عکسهای دهلاویه میافتم، لباسشون شبیه لباس شهدای توی عکسه. تا متوجه این امر میشم، میخوام لب باز کنم و چیزی بگم اما با تکونهای دست هانیه از خواب میپرم، با ترس از جام بلند میشم که هانیه محکم بغلم میکنه و همینطور که گریه میکنم با لحن توبیخی میگه:
- چرا توی خواب گریه میکردی؟ چرا اینجا خوابیدی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم؟
☞☞☞
به هر طرفی که میچرخم خوابم نمیبره بهناچار از پادگاه خارج میشم و کم کم به سمت کوههای نزدیکمون قدم برمیدارم.
برای هزارمین به یاد سوریه میافتم و فکر اینکه نتونم برم آزارم میده. سرم رو به زیر میندازم، نگاهم رو به کفشهای خاک گرفتهم میدم و با بغض زیر لب از شهدا کمک میخوام.
- راه راست رو بهم نشون بدین و کمکم کنین تا منم مثل شما در راه خدا قدم بردارم و شهید بشم.
نگاهی به آسمون بالای سرم میندازم، چیزی نمونده تا اذان.
دوباره راه پادگان رو پیش میگیرم تا نماز شب بخونم.
- توفیق اجباری هم مزیتهای خودش رو داره.
لبخندی میزنم و به سمت سنگر وسط پادگان میرم، انگار قطعه قطعهی این زمین نجوای عاشقی کنار گوشم میخونه و اغواگرانه عطش شهادت رو به جونم میزاره، تنها در یک جمله میتونم بگم:«عاشقی درد است و درمانش شهادت!»
نمازم رو که میخونم چشمهام کمی سنگین میشه و به سمت خوابگاهم راه کج میکنم.
زمان زیادی نمیگذره که با صدای مهدیار به سختی لای چشمهام رو باز میکنم، اولین کاری که میکنم به ساعت دور دستم نگاه میکنم، سه ساعت بیشتر خوابیدم و الآن هم به لطف آقا مهدیار بدخواب شدم.
از شدت عصبانیت تا میام چیزی بهش بگم کلافه میگه:
- بیا بیرون، خانمم کارت داره...
🏴@TARKGONAH1