🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_82🌹 #محراب_آرزوهایم💫 در ادامه آروم میخنده که سر جام کمی قد بلن
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_83🌹
#محراب_آرزوهایم💫
به سمت سنگر میرم و آروم به هانیه خانم میگم:
- باید تا شب نشده به اروندم بریم.
باشهای زیر لب زمزمه میکنن و به داخل سنگر میرن.
از علقمه تا اروند نیم ساعت بیشتر راه نیست و خداروشکر به موقع به مقصدمون میرسیم. قبل از اینکه کسی پیاده بشه از جام بلند میشم و صدام رو بلند میکنم.
- از اتوبوس که پیاده شدین به سمت اسکله برین. لطفا همگی نزدیک کشتی منتظر بمونین و بعد از گرفتن جلیقه وارد کشتی بشین.
از همه زودتر پیاده میشم و بقیه رو هم از این امر با خبر میکنم...
☞☞☞
به سمت اسکله حرکت میکنیم و جلیقهی نارنجی رنگی رو که بهمون میدن به تن میکنیم.
داخل کشتی به وسیلهی پردهی بلندی بخش خانمها و آقایون از هم جدا میشه تا اینکه هر دو طرف راحت باشن.
با اشتیاق لبهی کشتی میایستم تا بتونم به راحتی اروند رود رو از نظر بگذرونم. کمی که راه میافتیم راوی شروع میکنه به تعریف.
- اروند رود پر از رمز و رازه، قصهی عجیبی در خود پنهان کرده، حکایت رشادت شهدای غواص که شبیه یک افسانهست اما افسانهای که هزاران واقعیت غیر قابل انکار رو با خودش همراه داره. اصلی ترین واقعیت اینه که رزمندگان ما دست خالی و با کمبود تجهیزات نظامی اما با وجود اعتقاد راسخ به آرمانهای امام راحل و انقلاب اسلامی، در نبردی نابرابر دنیا رو تکون دادن.
صداش رو بلند تر میکنه که وجودم رو به لرزه میندازه:
- اینجا مدفن عاشقان غواص علقمهست برای اینکه اینجا آب فراتست، همون آبی که ابلفضل (ع) با لب تشنه از اون بیرون اومد اما آب نخورد. شهدای غواص در داخل این آب، با لب تشنه آتش گرفتن و سوختن. موقع حملهی عراق به جای اینکه آب، آتش رو خاموش کنه مواد منفجره، آب رو آتش میزدن، ترکشها به بدن شهدای غواص میچسبید، با وجود لباس پلاستیکی غواصی، آتش بدن اونها رو میسوزوند و لحظه لحظه مثل شمع آب میشدن. شهدای غواص درون آب، آتش گرفتن.
وصیت نامهی شهدا چراغ راه زندگی ماست و همهی این جوونها پر پر شدن برای اینکه حجاب بانوان ما، حیا و چشم جوانان ما حفظ بشه.
همینطور که به عراق نگاه میکنم یک آدم چقدر میتونه بیرحم که اینطور یک عده رو به آتیش بکشه و سوختنشون رو تماشاکنه؟
توی علقمه انقدر که گریه کردم انگار اشکهام خشک شده، هرکار میکنم نمیتونم گریه کنم و این موضوع بیشتر آزارم میده و قلبم رو به درد میاره.
نگاهم رو از گند کاهگلیِ روبهروم میگیرم و کف قایق کنار هانیه میشینم. با صدای جیغ خفهای با تعجب سر میچرخونم و دلیل این صدا رو از هانیه میپرسم که میگه:
- هیچی حدیث حالش بد شده داره خودش رو لوس میکنه.
حسنا که کنارم نشسته با صدای هانیه میگه:
- بیا من قرص ضد تهوع دارم.
قرص رو دست به دست بهش میرسونیم، درحالی که صورتش از حرص قرمز شده میگه:
- من اینو با چی بخورم؟
آروم هممون میزنیم زیر خنده که بیشتر حرصش میگیره.
- کجاش خنده داشت؟!
فاطمه با شوخی و خنده دستی روی شونهش میزاره و میگه:
- میتونی از آب رود استفاده کنی، این اجازه رو بهت میدم.
هانیههم برای تأیید حرفش با خنده ادامه میده.
- آره فکر خوبیه شاید شفات دادن.
دوباره همه میخندیم که حسنا با اعتراض میگه:
- اگه یک دقیقه صبر کنین آب معدنیم رو از تو کیفم در میارم...
🏴@TARKGONAH1