eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 هانیه که امروز حسابی حس شوخیش گل کرده خنده‌ی ریزی می‌کنه و جوابش رو میده. - حسنا جعبه ابزارمونه همه چیز توی کیفش هست. همین‌طور که به کارها و حرف‌هاشون می‌خندم به این فکر می‌کنم که چقدر با دوست‌های دانشگاه هم فرق دارن اما بودن باهاشون رو به اون دوران ترجیح مید. حس می‌کنم اینجا خیلی خوشحال تر از اون زمانم و بدون شک تمام این‌ها رو مدیون شهدام. توی دلم برای هزارمین بار خداروشکر می‌کنم و ازش بخاطر این همه اتفاقات خوب و قشنگ تشکر می‌کنم. از کشتی که پیاده می‌شیم زمانی رو آزاد می‌زارن تا چرخی دور و اطراف بزنیم اما از شدت خستگی به اتوبوس پناه می‌برم، چشم‌های خستم رو روی هم می‌زارم و بی‌درنگ به خواب میرم. به پادگان که می‌رسیم به محض اینکه قصد استراحت می‌کنیم گوشی هانیه زنگ می‌خوره و همه خادم‌ها به وسیله‌ی مهدیار احظار میشن. به سمت آشپزخونه‌ی پادگان می‌ریم که از هانیه علتش رو می‌پرسم و اونم در جوابم میگه: - چون آش رشته‌ی نذری پختن گفتن شماهم بیاین یک هم بزنین. به آشپزخونه که می‌رسیم اولین نفری که جلوی چشم‌هام ظاهر میشه امیرعلیه که پای دیگ آش وایستاده و در حال هم زدنه، دوست‌هاشم مثل همیشه دورش رو گرفتن، دستش می‌ندازن و با صدای بلند می‌خندن. - ان‌شاءﷲ حاجت روا بشی برادر. سری به نشانه‌ی تأسف تکون میده که نگاهش به ما می‌افته و بعد از عذرخواهی کوتاهی همه رو بیرون می‌کنه، نگاهم به شخصی می‌افته که هنوز کنار دیگ وایستاده و خودش رو باهم زدن آش مشغول کرده. با صدای امیرعلی سر می‌چرخونم که اون پسر رو با لحن محکمی مورد خطاب قرار میده. - سپهر بیا بریم. تا نگاهم رو متوجه خودش می‌بینه اخم‌هاش رو درهم می‌کشه که منظورش رو از این کار متوجه نمیشم. باهم دیگه از آشپزخونه خارج میشن و به سمت دیگ آش می‌ریم. نوبت به منکه می‌رسه ملاقه رو به دست می‌گیرم اما هرچی فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسه که با لحن شوخ حدیث سرم رو بلند می‌کنم و بهش نگاه می‌کنم. - منتظر چی هستی؟ با مشخصات داری آمار میدی. آرنج هانیه تو پهلوش فرود میاد و در ادامه میگه: - عه، اذیتش نکن بزار هرچی دوست داره از شهدا بخواد. حدیث هم به نشونه‌ی تسلیم دست‌هاش رو بالا میاره و چیز دیگه‌ای نمیگه. همین‌طور که هم می‌زنم یاد مامان ملیحه می‌افتم که چقدر دلم تنگ شده و آرزوی خوشبختی و سلامتی ابدی برای خودش و حاجی می‌کنم. فاطمه به عنوان آخرین نفر ملاقه رو ازم می‌گیره که هانیه میگه: - فاطمه صبر کن، مهدیار میگه یکم سبزی هست بزار بیارن اوناهم بریزیم. باشه‌ای زیر لب زمزمه می‌کنه که تلفنش زنگ می‌خوره، گل از گلش می‌شکوفه و با ذوق تماس رو وصل می‌کنه. - به! سلام آقا امیرعلی. به خوبی شما ماهم خوبیم. منکه همیشه هستم شما هعی نیستی، الآنم خدا می‌دونه کجا داری سیر می‌کنه. امیرعلی اذیت نکن‌ها! منتظرم سبزی بیارن بریزیم تو دیگ آش. شما نگران نباش، وقتی که برگشتیم قشنگ می‌ریم با بابات صحبت می‌کنیم. ان‌شاءﷲ که همه چیز خوب پیش بره و تکلیف ماهم مشخص بشه. باشه قربونت. علی یارت، خداحافظ. سعی می‌کنم خودم رو مشغول کاری نشون بدم اما تمام حواس و فکرم پی تلفن فاطمه‌ست که چی میگه، به محض قطع کردنش هزار و یک فکر به سرم خطور می‌کنه. « امیرعلی ما پشت خط بود؟ چه معنی میده آخه؟ خدای من اصلا با عقل جور در نمیاد، هم فاطمه دختر معقولیه هم امیرعلی اهل این کارها نیست. خدایا چرا ربط بین این دو موضوع رو نمی‌فهمم؟ یعنی چی با بابات صحبت می‌کنیم؟ یعنی حاجی چی میگه؟ پس چرا هیچی رو نمی‌کردن؟ خجالت نمی‌‌کشه چپ میره راست میره میگه نرگس خانم فلان، نرگس خانم بصار؟ بعد پشت پرده...استغفرﷲ نگران ازدواجشون هم هست؟ اصلا چه دلیلی داره من به این چیزهای بیخود فکر می‌کنم؟ با هرکی دلش می‌خواد بره ازدواج کنه مگه من مفتشم؟» 🏴@TARKGONAH1