🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_84🌹 #محراب_آرزوهایم💫 هانیه که امروز حسابی حس شوخیش گل کرده خنده
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_85🌹
#محراب_آرزوهایم💫
قبل از اینکه ذهنم زیر خرواری از سوالات و خود درگیریهام جون بده با تکون دستی به خودم میام و نگاهم به فاطمه میافته که با خنده میگه:
- چند دقیقهست دارم صدات میکنم، کجا سیر میکنی؟ عاشقیها!
نگاه بیتفاوتی بهش میندازم و سرم رو میچرخونم تا مجبور نباشم ظاهر دو روش رو تحمل کنم که مشتی سبزی برمیداره و داخل دیگ میریزه.
- انشاءﷲ همهی جوونها زودتر برن سر خونه و زندگیشون.
سرم رو میچرخونم و چپ چپ نگاهش میکنم که هانیه حرفش رو تأیید میکنه.
- انشاءﷲ.
نگاه معنا داری به هانیه میندازم که پرسشگرانه بهم خیره میشه، نگاهم رو ازش میگیرم و با خودم میگم:
- یعنی توهم خبر داشتی و به من هیچی نگفتی؟!
همون موقع با صدای امیرعلی نظر هممون جلب میشه.
- زودتر بیاید بیرون خدام چند کاروان دیگه هم قراره بیان.
هانیه با اشاره به من میگه:
- بقیه سبزیها رو بریز بریم.
قبل از اینکه امیرعلی بره فاطمه کمی صداش رو بلند میکنه.
- ببخشید آقا امیرعلی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
قبل از اینکه حرفی بزنه بیرون میره که با حرص اداش رو در میارم، هانیه که دوباره متوجه حالتم میشه با تلفیقی از خنده و تعجب میپرسه.
- وا! چته تو؟ چرا اینجوری میکنی؟
برای پوشوندن گافی که دادم لبخند تصنعیای میزنن و ما بقی سبزیها رو داخل دیگ میریزم.
چون داخل اتوبوس خوابیدم حسابی خواب از چشمهام رخت بسته. تصمیم میگیرم نحوهی نماز شب خوندن رو از حسنا یاد بگیرم تا امشب بتونم به همون سنگر وسط پادگان پناه ببرم و بتونم با خدای خودم خلوت کنم.
تقریبا ساعتهای دو نصف شب بعد از کلی حرف زدن و خندیدن با اعتراض بقیه به بستر میرن و موقعیت رو برای من فراهم میکنن تا بتونم به استقبال اولین مناجات شبانهم برم.
حدود نیم ساعتی صبر میکنم تا به طور کامل از خوابیدن همه، مخصوصا هانیه مطمئن بشم. جانماز و مفاتیح کوچیکم رو از داخل کیفم بیرون میکشم، پاورچین پاورچین به سمت در سوله میرم که صدای حدیث میخکوبم میکنه و با صدای آرومی مورد خطاب قرارم میده.
- نرگس کجا میری؟
دستم رو به نشانهی سکوت روی لبهام میزارم و میگم:
- هیس! میرم بیرون یک دوری بزنم، زود برمیگردم به هانی چیزی نگیها!
داخل اون تاریک شب لبخندش رو حس میکنم که با خوشحالی بدرقهم میکنه.
- باشه برو، التماس دعا.
لبخندی بهش میزنم و جوابش رو میدم.
- حاجتت روا.
نصف شبی شوخیش گل میکنه، دستهاش رو بلند میکنه و با لحن بامزهای حرفم رو تصدیق میکنه.
- الهی آمین!
آروم آروم به بیرون قدم میزارم و زیر لب همش از خدا خواهش میکنم تا کسی توی سنگر نباشه. سنگر رو که خاموش میبینم با خوشحالی به سمتش شتاب میکنم، وقتی اونجا رو خالی از سکنه میبینم با خوشحالی دستهام رو بهم میکوبم و جیغ خفهای میکشم که فورا دستم رو جلوی دهنم حائل قرار میدم تا صدای جیغم کسی رو به اینجا نکشونه. فانوس کنار در رو روشن میکنم و با شوق و ذوق زیادی جانمازم رو وسط سنگر پهن میکنم تا به قول حسنا هرچه زودتر طعم این مناجات شیرین رو حس کنم...