eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نمازم که تموم میشه زانوهام رو بغل می‌کنم، سرم رو روی زانو می‌زارم و توی فکر فرو میرم. «این چند روزی که اینجا اومدم حسابی روحیه‌م عوض شده، انگار یک آدم دیگه شدم. تمام اون اتفاقات برام یک رویا شده و دیگه بهش فکر نمی‌کنم. نه گوشه گیری می‌کنم، نه ساکت و بی‌حرف یکجا می‌شینم؛ دوباره همون نرگس سابق شدم. انرژی‌ای که اینجا بهم منتقل می‌کنه انقدر زیاده که هر لحظه توی این فضا قدم برمی‌دارم شور و ذوق عجیبی توی رگ‌هام جریان پیدا می‌کنه اما وقتی یاد حرف هانیه می‌افتم که گفت (فردا آخرین روزه و دیگه باید برگردیم) پرده‌ای از غم روی قلبم رو می‌گیره و توی مشتش فشار میده.» آهی از ته دل می‌کشم که لحظه‌ای تمام اتفاقات داخل آشپزخونه توی ذهنم تداعی میشه و بدنم یخ می‌کنه، حالت عجیبی که دلیلش رو نمی‌دونم. «چرا باید این موضوع انقدر برام مهم باشه و باعث ناراحتیم بشه؟ مگه امیرعلی همیشه نقشی غیر از برادرم رو داشته؟ مگه یک خواهر همیشه خوشبختی برادرش رو نمی‌خواد؟ پس چرا توی وجود من احساس حسادت موج می‌زنه و با دیدن فاطمه قلبم به درد میاد؟ کِی توی زندگیم انقدر پر رنگ شد که الآن بحث ازدواجش بخواد آزارم بده و رفتارم رو برعکسِ گذشته سوق بده؟ شاید...شاید با کارهایی که تا الآن برام انجام داده باعث شده جایی رو توی قلبم اشغال کنه اما این درست نیست که من بهش علاقه‌ای داشته باشم، این موضوع یک اشتباه محضه!» سریع سرم رو به دو طرف تکون میدم تا بتونم افکار شومی رو که به ذهنم هجوم آوردن از خودم دور کنم. به ساعت دور دستم نگاه می‌کنم، نیم ساعت تا اذون صبح مونده. مفاتیحم رو باز می‌کنم و بنا به عهد هر روزم شروع می‌کنم به خوندن زیارت عاشورا، با حس خوبی که بهم دست میده سر از سجده برمی‌دارم و دوباره زمان رو چک می‌کنم. تقریبا یک ربع تا اذون مونده، آهی سر میدم و زیر لب میگم: - حیف! کاشکی میشد همینجا نماز بخونم ولی اینبار هانیه بلند بشه و ببینه نیستم معلوم نیست چه بلایی سرم میاره. لبخندی روی لب‌هام می‌شینه و از جام بلند میشم، کفش‌های راحتیم رو بپا می‌کنم و داخل سوله میشم. صبح با چشم‌های خواب آلود سوار اتوبوس میشم که از شدت خستگی نیم ساعتی به خواب میرم اما با تکون دست هانیه چشم باز می‌کنم که میگه: - نرگس نزدیکیم بلند شو. چند بار چشم‌هام رو می‌مالونم و با بدنی کرخ شده توی صندلی جمع میشم که دستم به جیب مانتوم می‌خوره، یاد اون برگه‌ی پلمپ شده‌ی دیروز می‌افتم و از داخل جیبم درش میارم. هانیه که چشمش به دستم می‌افته با ذوق میگه: - توام گرفتی؟ باز کن ببینم کدوم شهید بهت افتاده. برگه رو که کامل باز می‌کنم تیتر بزرگ بالاش رو زیر لب زمزمه می‌کنم. - شهید ابراهیم هادی. با خنده و کنایه میگه: - چه جالب! برای امیرعلی هم شهید ابراهیم هادی بود. برعکس اون با تعجب نگاهش می‌کنم. - واقعا؟! هر دو باهم آروم می‌خندیم و ادامه میده. - جالب تر اینکه الآن داریم می‌ریم کانال کمیل، اونجا محل شهادت همین شهیده. در ادامه شروع می‌کنم به خوندن متن روی برگه. « خدایا! ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم! نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هرکس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم.» لحظه‌ای از خوندن مناجات‌های عاشقانه‌شون با خدا دلم قنج میره و بهشون قبطه می‌خورم، قبل از اینکه توی حال خوشم غرق بشم با نگه داشتن اتوبوس مجبور میشم به خودم بیام...