eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_86🌹 #محراب_آرزوهایم💫 نمازم که تموم میشه زانوهام رو بغل می‌کنم،
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 قبل پیاده شدن امیرعلی از جاش بلند میشه و با لبخند تلخی که روی لب‌هاش وجود داره میگه: - از امروزتون حسابی استفاده کنین که آخرین روزه. با تکرار این حرف برای هزارمین بار بغض گلوم رو می‌گیره و از اتوبوس پیاده میشم. طبق معمول نگاهی توی دشت می‌چرخونم که با سر در ورودی فکه مواجه میشم. «پنج روز تشنگی» آقایون جلوتر از ما شروع می‌کنن به حرکت و ماهم به دنبالشون راه می‌افتیم. در بین راه نگاهم به امیرعلی می‌خوره که توقف می‌کنه، کفش‌هاش رو از پاش بیرون میاره  و پا برهنه به راهش ادامه میده. ناخودآگاه خم میشم و کفش‌ها‌م رو در میارم، با اینکه اول کمی پاهام از داغی شن‌های زیر پام می‌سوزه اما اهمیتی نمیدم و به راهم ادامه میدم، کم کم بقیه دخترهام به تبع از من همین کار رو می‌کنن و به سمت کانال کمیل حرکت می‌کنیم. در بین راه نوشته‌های روی تابلوها رو می‌خونم و با فضای اونجا همراه میشم. به بخش مستطیل مانندی می‌رسیم که طول زیادی داره و کمی از سطح زمین پایین تره، همه داخلش می‌شیم و روی خاک‌ها می‌شینیم. راوی کم کم شروع می‌کنه به تعریف که دستم رو روی خاک‌ها می‌زارم و مشت می‌کنم، دستم رو بالا میارم که آروم خاک‌های داخل دستم از بین انگشت‌هام به زیر می‌ریزه و از این کار حس خوبی بهم دست میده. نگاهم رو به دو دیوار خاکی دورم میدم و کمی احساس خفگی می‌کنم. حال و هوای حرف‌های راوی عوض میشه، انگار حرف‌هاش مثل مقتله و در حالی که گلوم از شدت بغض به تنگ میاد با خودم زیر لب میگم: -عراقی‌ها مگه دلشون مثل سنگ بود که چنین بلایی رو سر صد و سی جوون آوردن؟ اشک‌هام مثل یک رود باریکی روی گونه‌هام جاری میشن، نگاهم رو به خاک‌ها میدم و دوباره یاد حرف‌های حاج آقا سامعی می‌افتم که میگه: «ذره ذره‌ی خاک‌های اینجا از وجود شهداست!» از اینکه روی این خاک‌ها می‌شینم خجالت می‌کشم و گریه‌م دوچندان میشه اما مدام سعی در مهارش دارم تا صدای هق هقم بلند نشه. از کانال کمیل که خارج می‌شیم پیاده به سمت فکه حرکت می‌کنیم، زمینی از جنس شن که مدام نگاهم رو به زیر پام میدم و به سطح رملی مانندش چشم می‌دوزم. از سر در فکه که رد می‌شیم نگاه همه به قفس مستطیل شکلی می‌افته که کفش پر شده از استخون‌های شهدای مفقودالاثر. دیگه تاب نمیارم و صدای هق هقم بلند میشه، نه تنها من بلکه صدای گریه و شیون همه سکوت دشت رو می‌شکنه. کمی که آروم می‌شیم جلوتر می‌ریم، به دلیل رملی بودن زمین گاهی پاهان داخل شن‌ها فرو میره و سوزشش بیشتر میشه. با چشم‌های پف کردم به دو طرف نگاه می‌کنم که با سیم خاردار احاطه شده، دلیلش رو از هانیه جویا میشم که میگه: - یک زمانی اینجا میدون مین بوده، با اینکه پاکسازی کردن اما احتمال داره مین‌های زیر خاکی وجود داشته باشه. آهانی میگم و کمی از جمع جدا میشم، هوا خیلی از صبح گرم تر میشه و کمی طاقتم رو طاق می‌کنه اما با خوندن تابلوهای اطراف سعی می‌کنم خودم سرگرم کنم تا خستگی و تشنگی رو از یاد ببرم. حسابی با نوشته‌های روی تابلوها همراه میشم که، متن‌های قشنگی رو روی خودشون با رنگ‌های مختلف جای دادن، متن‌هایی از قبیل. «سلام بر فکه و گمنامی... فکه یعنی با خدا همسایگی... خدا را در رمل های فکه بجویید... قتلگاه فکه دارالشفاست... کربلا به رفتن نیست به شدن است اگر به رفتن بود شمرهم کربلایی است... سری به درون بزن، شاید آن بغض قدیمی اینجا...» 🏴@TARKGONAH1