•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_90🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تا دم دمهای صبح از شدت این غم دامنه زده توی قلبم پلک روی هم نمیزارم که کم کم بچهها بیدار میشن و شروع میکنن به جمع کردن وسایلشون.
به چهرهی هرکسی که نگاه میکنم بدون استثنا غم و ناراحتی بیداد میکنه، بعضی با اشک و آه و بعضیها از نگاههای خسته و بیرمغشون.
بدون هیچ رقبتی ساکم رو بین دست میگیرم و با آه بلندی از ته سینهم به دیوارهای سوله دست میکشم.
هانیه کنارم قرار میگیره اما قبل از اینکه حرفی از دهنش خارج بشه میگم:
- من میرم توی محوطه، نگران نشی.
قبل از اینکه جوابی بخواد بده وارد محوطه میشم، نفس عمیقی میکشم، گوشهای دنج و خلوت برای خودم پیدا میکنم و روی خاکها میشینم، توی این مناطق خاکی شدن چادرم حس قشنگی تو وجودم ایجاد میکنه؛ دستی روی سطح سردشون میکشم و چفیهم رو از داخل ساک بیرون میکشم، چفیهای که همون روز اول خریدهم و هرجا که میرفتم همراهم بود.
مهرم رو از جیبم در میارم و بوسهای روش میزنم، روی چفیهم میزارمش و از جام بلند میشم تا برای وداع دو رکعتی نماز بخونم؛ به سجده شکر آخر نمازم که میرسم اشکهام شروع میکنن به ریختن و زیر لب زمزمه میکنم.
- شهدا! کمکم کنین شهدایی زندگی کنم.
سر که بلند میکنم بعد از تسبیحات حضرت زهرا (سلامالله) نگاهم به سمت ساعتم کشیده میشه. خداروشکر هنوز وقت دارم و میتونم برای اخرین بار دوری اطراف بزنم و از فضا بهره کافی رو ببرم.
همینطور که برای خودم قدم میزنم و به این چند روز فکر میکنم با صدای مردونهای از ترس با شتاب سر میچرخونم که امیرعلی رو میبینم.
دستم رو روی قلبم میزارم و نفس حبس شدم رو به بیرون هدایت میکنم. متوجه لبخند مهار شدهش میشم که سریع صداش رو صاف میکنه و میگه:
- ببخشید ترسوندمتون.
- نه، خواهش میکنم بفرمایید.
- مهدیار هرچی زنگ میزنه داخل جواب نمیدن، میشه این لیست رو بگیرین و بگین همه بیان سمت اتوبوسها؟ باید زودتر بریم اهواز.
باشهای زیر لب زمزمه میکنم که قبل از اینکه متوجه چیزی بشم از جلوی چشمهام محو میشه، شونهای بالا میندازم و دوباره به سمت سوله میرم اما اینبار مدام زیر لب غرغر میکنم و اوقات خودم رو تلخ میکنم.
- هر هر، ترسیدن من کجاش خنده داشت؟
وارد قسمت خواهران میشم و چشم میچرخونم تا هانیه رو پیدا کنم.
گوشهای وایستاده و بقیه هم دورش جمع شدن، به سمتش میرم و لیست رو به سمتش میگیرم تا چک کنه.
به سمت در میریم و بعد از تشکر و خداحافظی از خادمهای پادگان همینطور که به سمت اتوبوسها میریم هانیه رو مخاطب قرار میدم.
- تلفنت رو چرا جواب نمیدی؟
- مگه زنگ زدی؟
- نه شوهرت زنگ زده بود.
با تعجب سمتم سر میچرخونه و دستش به سمت گوشیش میره.
- اونوقت شما از کجا فهمیدی؟
مثل لحن خودش جواب میدم.
- امیرعلی گفت.
- آهان
انگار چیزی به یادش میاد و یکهو به سمتم برمیگرده و میگه:
- عه؟ امیرعلی گفت؟
به سمتش میچرخم که با چشمهای پر از شیطنتش روبهرو میشم.
آرنجم رو تو بازوش فرود میارم و کشیده میگم:
- بیا بریم از دست تو آخر موهام رنگ دندونهام میشه...