eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 تا دم دم‌های صبح از شدت این غم دامنه زده توی قلبم پلک روی هم نمی‌زارم که کم کم بچه‌ها بیدار میشن و شروع می‌کنن به جمع کردن وسایلشون. به چهره‌ی هرکسی که نگاه می‌کنم بدون استثنا غم و ناراحتی بی‌داد می‌کنه، بعضی با اشک و آه و بعضی‌ها از نگاه‌های خسته و بی‌رمغشون. بدون هیچ رقبتی ساکم رو بین دست می‌گیرم و با آه بلندی از ته سینه‌م به دیوار‌های سوله دست می‌کشم. هانیه کنارم قرار می‌گیره اما قبل از اینکه حرفی از دهنش خارج بشه میگم: - من میرم توی محوطه، نگران نشی. قبل از اینکه جوابی بخواد بده وارد محوطه میشم، نفس عمیقی می‌کشم، گوشه‌ای دنج و خلوت برای خودم پیدا می‌کنم و روی خاک‌ها می‌شینم، توی این مناطق خاکی شدن چادرم حس قشنگی تو وجودم ایجاد می‌کنه؛ دستی روی سطح سردشون می‌کشم و چفیه‌م رو از داخل ساک بیرون می‌کشم، چفیه‌ای که همون روز اول خریده‌م و هرجا که می‌رفتم همراهم بود. مهرم رو از جیبم در میارم و بوسه‌ای روش می‌زنم‌، روی چفیه‌م می‌زارمش و از جام بلند میشم تا برای وداع دو رکعتی نماز بخونم‌؛ به سجده شکر آخر نمازم که می‌رسم اشک‌هام شروع می‌کنن به ریختن و زیر لب زمزمه می‌کنم. - شهدا! کمکم کنین شهدایی زندگی کنم. سر که بلند می‌کنم بعد از تسبیحات حضرت زهرا (سلام‌الله) نگاهم به سمت ساعتم کشیده میشه. خداروشکر هنوز وقت دارم و می‌تونم برای اخرین بار دوری اطراف بزنم و از فضا بهره کافی رو ببرم. همین‌طور که برای خودم قدم می‌زنم و به این چند روز فکر می‌کنم با صدای مردونه‌ای از ترس با شتاب سر می‌چرخونم که امیرعلی رو می‌بینم. دستم رو روی قلبم می‌زارم و نفس حبس شدم رو به بیرون هدایت می‌کنم. متوجه لبخند مهار شده‌ش میشم که سریع صداش رو صاف می‌کنه و میگه: - ببخشید ترسوندمتون. - نه، خواهش می‌کنم بفرمایید. - مهدیار هرچی زنگ می‌زنه داخل جواب نمیدن، میشه این لیست رو بگیرین و بگین همه بیان سمت اتوبوس‌ها؟ باید زودتر بریم اهواز. باشه‌ای زیر لب زمزمه می‌کنم که قبل از اینکه متوجه چیزی بشم از جلوی چشم‌هام محو میشه، شونه‌ای بالا می‌ندازم و دوباره به سمت سوله میرم اما اینبار مدام زیر لب غرغر می‌کنم و اوقات خودم رو تلخ می‌کنم. - هر هر، ترسیدن من کجاش خنده داشت؟ وارد قسمت خواهران میشم و چشم می‌چرخونم تا هانیه رو پیدا کنم. گوشه‌ای وایستاده و بقیه هم دورش جمع شدن، به سمتش میرم و لیست رو به سمتش می‌گیرم تا چک ‌کنه. به سمت در می‌ریم و بعد از تشکر و خداحافظی از خادم‌های پادگان همین‌طور که به سمت اتوبوس‌ها می‌ریم هانیه رو مخاطب قرار میدم. - تلفنت رو چرا جواب نمیدی؟ - مگه زنگ زدی؟ - نه شوهرت زنگ زده بود. با تعجب سمتم سر می‌چرخونه و دستش به سمت گوشیش میره. - اونوقت شما از کجا فهمیدی؟ مثل لحن خودش جواب میدم. - امیرعلی گفت. -‌ آهان انگار چیزی به یادش میاد و یکهو به سمتم برمی‌گرده و میگه: -‌ عه؟ امیرعلی گفت؟ به سمتش می‌چرخم که با چشم‌های پر از شیطنتش روبه‌رو میشم. آرنجم رو تو بازوش فرود میارم و کشیده میگم: -‌ بیا بریم از دست تو آخر موهام رنگ دندون‌هام میشه...