•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_92🌹
#محراب_آرزوهایم💫
نگاهم رو به بیرون میدوزم که مناظر با سرعت از جلوی چشمهام رد میشن و جاشون جلوی چشمهام کم رنگ میشن.
از طرفی دلم حسابی برای مامان و بقیه تنگ شده اما دل کندن از اینجاهم برام عذاب آوره، از الآن دلم برای این مکان معنوی تنگ شده و دلم برای برگشت پر میکشه.
با صدای حدیث به خودم میام که خطاب به فاطمه میگه:
- یک مداحی بزار توی قطار حال کنیم، اعصابم خورد شد انقدر ساکته.
با خوشحالی حرفش رو تأیید میکنه و دستش به سمت گوشیش میره اما به محض روشن کردنش ذوقش کور میشه.
- یادم رفت شارژش آخرشه.
حدیث ناامید از فاطمه به طرف هانیه میچرخه و از اون درخواست میکنه.
- هانی تو بزار، ترجیحا مداح هیأت خودمون باشه.
گوشیش رو به اسپیکر فاطمه وصل میکنه و صدای مداحی توی کوپه میپیچه اما با اعتراض فاطمه کمی کمش میکنن.
- صداش رو کم کن کوپه آقایون نره زشته.
چرا همیشه این صدا کنار گوشمه؟ این مداح کیه که همه مداحیاش رو توی گوشیاشون دارن؟ به طرف هانیه میچرخم و میگم:
- چقدر قشنگ میخونه، کانالش رو برام بفرست.
خندهی ریزی میکنه که دلیلش رو نمیفهمم.
- باشه، چقدر هم که تو نداری.
به نشانهی اعتراض کمی صدام بالا میره.
- به جون هانیه ندارم.
- مگه میشه؟ یعنی تو کانال هیأت رو نداری؟ مداحیهای امیرعلی هم دانلود نکردی؟
لحظهای مغزم از کار میافته و زبونم بند میاد.
- یعنی این کسی که داره میخونه...امیرعلیه؟
همشون میزنن زیر خنده و میگه:
- تو که نمیدونستی؟!
- گفتم به جون هانی!
خندش تشدید میشه و در بین خندههاش میگه:
- وای نرگس! چقدر خنگی تو، یعنی تا الآن نفهمیدی؟
با یاد آوری گذشته لب پایینم رو به دندون میگیرم.
- ای وای من!
خندهش قطع میشه و کمی جدی بهم نگاه میکنه.
- چی شده؟ باز چه گندی زدی؟
- آخآخ! اون روزی که رفته بودم پایین از گوشی مامان پخش میشد خوشم اومد بهش گفتم برام بفرسته، پس بگو چرا بهم میخندید و هرچی میپرسیدم میگفت هیچی.
حدیث با صدای بلند میزنه زیر خنده و ادامه حرفم رو میگیره.
- رفیق بیکلک مادر.
هانیه که هنوز حرفهام رو باور نکرده ادامه میده.
- واقعا نفهمیدی صدای امیرعلیه؟
- آخه خیلی صداش فرق میکنه، واقعا متوجه نشدم.
اینبار حرفم رو تأیید میکنه و این بحث خاتمه پیدا میکنه.
نیم ساعتی که از ناهار میگذره همه خوابشون میبره اما من بدون اینکه دست خودم باشه خیره میشم به فاطمه و بیدلیل لحظه به لحظه دلم کینهش رو میبافه. هانیه که بیدار میشه متوجه نگاهم میشه و آروم لب میزنه.
- تو چرا انقدر به فاطمه بد نگاه میکنی؟
نگاهم رو به هانیه میدم که ادامه میده.
- اونم با چشمهای صادقی که تو داری و تمام احساساتت رو میشه از داخلش خوند.
در حالی که به حرفش میخندم میگم:
- نمیدونم شاید رگ خواهر شوهریم زده بالا.
جدی میشه و با تعجب میپرسه.
- چی میگی؟
- امیرعلی داره داماد میشه.
- دروغ میگی؟ با کی؟ چرا مهدیار بهم چیزی نگفته؟
بیتفاوت با چشم به فاطمه اشاره میکنم و میگم:
- مگه نمیبینی؟ جلوت توی خواب نازه.
هانیه درحالی که چشمهاش دو برابر حد معمول باز شده نگاهم میکنه.
- چی؟!
🏴@TARKGONAH1