eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نگاهم رو به بیرون می‌دوزم که مناظر با سرعت از جلوی چشم‌هام رد میشن و جاشون جلوی چشم‌هام کم رنگ میشن. از طرفی دلم حسابی برای مامان و بقیه تنگ شده اما دل کندن از اینجاهم برام عذاب آوره، از الآن دلم برای این مکان معنوی تنگ شده و دلم برای برگشت پر می‌کشه. با صدای حدیث به خودم میام که خطاب به فاطمه میگه: - یک مداحی بزار توی قطار حال کنیم، اعصابم خورد شد انقدر ساکته. با خوشحالی حرفش رو تأیید می‌کنه و دستش به سمت گوشیش میره اما به محض روشن کردنش ذوقش کور میشه. - یادم رفت شارژش آخرشه. حدیث ناامید از فاطمه به طرف هانیه می‌چرخه و از اون درخواست می‌کنه. - هانی تو بزار، ترجیحا مداح هیأت خودمون باشه. گوشیش رو به اسپیکر فاطمه وصل می‌کنه و صدای مداحی توی کوپه می‌پیچه اما با اعتراض فاطمه کمی کمش می‌کنن. - صداش رو کم کن کوپه آقایون نره زشته. چرا همیشه این صدا کنار گوشمه؟ این مداح  کیه که همه مداحیاش رو توی گوشیاشون دارن؟ به طرف هانیه می‌چرخم و میگم: - چقدر قشنگ می‌خونه، کانالش رو برام بفرست. خنده‌ی ریزی می‌کنه که دلیلش رو نمی‌فهمم. - باشه، چقدر هم که تو نداری. به نشانه‌‌ی اعتراض کمی صدام بالا میره. - به جون هانیه ندارم. - مگه میشه؟ یعنی تو کانال هیأت رو نداری؟ مداحی‌های امیرعلی هم دانلود نکردی؟ لحظه‌ای مغزم از کار می‌افته و زبونم بند میاد. - یعنی این کسی که داره می‌خونه...امیرعلیه؟ همشون می‌زنن زیر خنده و میگه: - تو که نمی‌دونستی؟! - گفتم به جون هانی! خندش تشدید میشه و در بین خنده‌هاش میگه: - وای نرگس! چقدر خنگی تو، یعنی تا الآن نفهمیدی؟ با یاد آوری گذشته لب پایینم رو به دندون می‌گیرم. - ای وای من! خنده‌ش قطع میشه و کمی جدی بهم نگاه می‌کنه. - چی شده؟ باز چه گندی زدی؟ - آخ‌آخ! اون روزی که رفته بودم پایین از گوشی مامان پخش میشد خوشم اومد بهش گفتم برام بفرسته، پس بگو چرا بهم می‌خندید و هرچی می‌پرسیدم می‌گفت هیچی. حدیث با صدای بلند می‌زنه زیر خنده و ادامه حرفم رو می‌گیره. - رفیق بی‌کلک مادر. هانیه که هنوز حرف‌هام رو باور نکرده ادامه میده. - واقعا نفهمیدی صدای امیرعلیه؟ - آخه خیلی صداش فرق می‌کنه، واقعا متوجه نشدم. اینبار حرفم رو تأیید می‌کنه و این بحث خاتمه پیدا می‌کنه. نیم ساعتی که از ناهار می‌گذره همه خوابشون می‌بره اما من بدون اینکه دست خودم باشه خیره میشم به فاطمه و بی‌دلیل لحظه به لحظه دلم کینه‌ش رو می‌بافه. هانیه که بیدار میشه متوجه نگاهم میشه و آروم لب می‌زنه. - تو چرا انقدر به فاطمه بد نگاه می‌کنی؟ نگاهم رو به هانیه میدم که ادامه میده. - اونم با چشم‌های صادقی که تو داری و تمام احساساتت رو میشه از داخلش خوند. در حالی که به حرفش می‌خندم میگم: - نمی‌دونم شاید رگ خواهر شوهریم زده بالا. جدی میشه و با تعجب می‌پرسه. - چی میگی؟ - امیرعلی داره داماد میشه. - دروغ میگی؟ با کی؟ چرا مهدیار بهم  چیزی نگفته؟ بی‌تفاوت با چشم به فاطمه اشاره می‌کنم و میگم: - مگه نمی‌بینی؟ جلوت توی خواب نازه. هانیه درحالی که چشم‌هاش دو برابر حد معمول باز شده نگاهم می‌کنه. - چی؟! 🏴@TARKGONAH1