°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_94🌹 #محراب_آرزوهایم💫 بعد از کلی خوش و بش کردن و تعریف خاطرات سف
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_95🌹
#محراب_آرزوهایم💫
فرصت رو مناسب میبینم و سریع اقدام میکنم تا برای هزارمین بار فکر ازواج من و مینا خانم رو از ذهن بابا خارج کنم، پایین پاش روی دو زانو میشینم و دست چروک خوردهش رو بین دستهام میگیرم.
- بابا ازت خواهش میکنم بیخیال این ماجرا بشو، من نمیخوام با دختر عمه ازدواج کنم.
- چرا نمیخوای؟ مینا همهی معیارهایی که تو میخوای رو داره. بعدم این رسم خانوادگی ماست!
سرم رو پایین میندازم و زیر لب میگم:
- لا ﷲ الا ﷲ.
دوباره سرم رو بلند میکنم و با التماس سعی در قانع کردنش میکنم.
- بابا جان میخواین بهخاطر یک رسم خانوادگی زندگی تک پسرتون رو خراب کنین؟
- پسرم من و مادرت هم همینطور ازدواج کردیم.
کمی صدام بلند میشه اما کنترلش میکنم تا از صدای حاجی بلند تر نشه.
- اونجا فرق داشت حاجی، شما عاشق مامان بودین.
- علی جان! عشق، بعد از ازدواج به وجود میاد.
- من چجوری بگم نمیخوام با مینا خانم ازدواج کنم؟ شما دوست دارین این ازدواج سر بگیره و بعد از چند وقت بیاین برگهی طلاقمون رو امضا کنین؟ شما درست میگین مینا خانم دختر محجبه و موجهیه، با وقار، خوش برخورد، تحصیل کرده، کدبانو ولی من و ایشون به هم نمیخوریم.
تنها سری تکون میده و بر خلاف میلش حرفهام رو قبول میکنه.
- چمیدونم بابا جان، هرطور خودت میدونی. دلم نمیخواد زندگی تک پسرم خراب بشه.
لبخندی میزنم، بوسهای روی دستش میزنم و با خوشحالی میگم:
- تا عمر دارم نوکرتم حاجی.
قبل از اینکه بخواد عکس العملی نشون بده در اتاق باز میشه و نرگس خانم بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخونه قدم برمیداره، قبل از اینکه نگاهم کار دستم بده سریع سرم رو به قالی زیر پام میدم که حاجی بوسهای به سرم میزنه و میگه:
- تمام آرزوی من خوشبختی و عاقبت بخیریِ تویه، ولی فردا شب باید بریم و اونا رو هم قانع کنی چون من میدونم مینا تو رو دوست داره.
بدون اینکه سرم رو بالا بیارم حرفش رو قبول میکنم.
- چشم، خدا سایهی شما رو از سر من کم نکنه. با اجازهتون من میرم توی اتاق خودم...
☞☞☞
سعی میکنم عادی رفتار کنم. پارچ خالی آب رو زیر چادر رنگیم میگیرم و با قدمهای محکم به سمت آشپزخونه میرم. پارچ رو داخل دست شور میزارم و شیر آب رو تا آخرین حد فشارش باز میکنم تا هرچه زودتر پر بشه و بتونم به اتاق پناه ببرم. توی این فضا احساس خفگی بهم دست میده و نفسم رو تنگ میکنه؛ فکر به اینکه اون بیرون نشستن و برنامه فردا رو میچینن اما من بیخبر از همه چیز به دنبال فرار از این حس غریبم.
حبابهای آب به سر پارچ میرسن و قبل از سرازیر شدنشون شیر رو میبندم. نفس عمیقی میکشم تا بتونم ذهنم رو آروم کنم، نفسم رو با کلافگی به بیرون میدم و عزمم رو برای رفتن جذب میکنم اما ناخواسته صدای حاجی به گوشم میرسه و متوقف میشم.
- من میدونم که مینا تو رو دوست داره.
قلبم لحظهای از کار میافته و پاهام سست میشه، قبل از اینکه تعادلم رو از دست بدم پارچ رو روی میز ناهارخوری میزارم و خودمم روی یکی از صندلیها میشینم تا کمی حالم سرجاش بیاد...
🏴@TARKGONAH1