#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_هفتاد_و_دو
زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که ۲۰ مورد داشت از نماز به موقع و یاد مرگ و همیشه وضو داشتن و خواندن نماز شب و نماز غفیله و نماز امام زمان تا ورزش صبحگاهی و قرآن خواندن بعد از نماز صبح و دعا کردن و کمتر گناه کردن و خوردن صبحانه و ناهار و شام.
جلوی این موارد ستون هایی کشیده و تاریخ هر روز را یادداشت کرده بود و هر شب بعد از محاسبه کا هایش جدول را علامت میزد.
وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در خوردن و پوشیدن افتادن به یاد آن اندام لاغر و نحیف که چند تکه استخوان بود به یاد آن روزهای مداوم و افطاریهای ساده نماز شب های طولانی و بی صدا فریاد گریه های او در سجده هایش و دعاهایی که در حق امام داشت در عمل تکتک آن جدول خودسازی و خیلی چیزهای دیگری که در آن جدول نیامده بود رعایت میکرد.
هیچ وقت صدایش را برای من بلند نکرد اگر شهلا شهرام با من بلند حرف می زدند به آنها میگفت با مامان بلند حرف نزنید از خدا بترسید.
برای هر مادری داغ از دست دادن اولاد سخت است اما داغ از دست دادن اولادی که بدی ندارد و افتخار پدر و مادر است خیلی سختتر است.
ای کاش زینب اذیتی کرده بود یا چیزی از من خواسته بود اما هرچه فکر میکنم او بی آزارترین بچم بود.
۱۴ سال در اصفهان از دادگاه انقلاب سپاه پاسداران از سپاه به بسیج از بسیج به اداره آگاهی رفتن. هر روز به امید پیدا کردن قاتل زینب و قصاص آن از خدا بی خبر ها به جاهای مختلف سر می زدم تا جایی که استخوان هایم به درد آمد.
در همان سالها یک گروه از منافقین را در شیراز دستگیر کردند آنها اعتراف کردند که ترور چند نفر از حزب اللهی ها به عهده گروه آنها گذاشته شده بود.
در بین اسامی هدف آنها اسمزینب هم بود البته آن دو نفر ماموریت ترور حزب اللهی های شیراز را داشتند و دو نفر از افراد تیمشان در اصفهان ماموریت داشتند که سپاهیان آن دو نفر را پیدا نکردند.
باور شهادت یک دختر ۱۴ ساله برای خیلی از مردم سخت بود بعضی ها حتی سخت شان بود که زینب را شهید بخوانند. من خیلی غصه میخوردم وقتی میدیدم که زینب مظلومانه شهید شد و مظلومانه مورد بیمهری و بیتوجهی قرار گرفت غصه میخوردم و کاری از دستم بر نمی آمد.
دلم میخواست داستان زندگی زینب را برای همه بگویم و او را به همه بشناسانم اما ۲۶ سال گذشت و چهره زینب همچنان پشت ابر ماند.
هر بار که میگفتم من مادر شهید هستم کسانی که میشنیدند یک دختر شهید شده است با تعجب می پرسیدند مگه شهید دخترم داریم؟
زینب به خانواده ما ثابت کرد که شهادت مرد و زن ندارد به پشت جبهه ندارد اگر خدا نخواهد وسط میدان هم که باشی زنده می مانی و اگر خدا بخواهد با فرسنگها فاصله از جبهه به شهادت می رسی.
زینب با شهدای فتح المبین تشییع و به خاک سپرده شد در میان شهدا. همانطور که خواب دیده بود شاهین شهر جبهه زینب بود.
بعد از سالها دوری از زینب،بعد از مرگ پدر و مادر بزرگش مجبور شدم از غم تنهایی از شاهین شهر به تهران بیایم.
من که بعد از زینب به هر روز آماده رسیدن به او بودم هنوز نفس می کشم اما پدر و مادر بزرگش پیش او رفتن.
من ماندم که بالاخره امروز بعد از ۲۶ سال داستان زندگی دخترم را که گوشه دلم مانده بود بگویم و به آخرین آرزوی معرفی و شناساندن زینب برسم تا دختر معصوم و بیگناهم زره ای از مظلومیت خارج شود تا مردم بدانند یک روز دختری ۱۴ ساله برای دفاع از عقیده اش با بی رحمی تمام به دست منافقین کوردل به شهادت رسید.
بعضی شب ها خواب تکه شهدا را میبینم خواب درخت های کاج تکه شهدا درخت هایی که سایبان قبرهای شهدا و قبر زینب و حمید یوسفیان هستند.
صدای نسیمی را که میان برگهای آن میپیچید. میشنوم یک تکه از جگر من از قلب من زیر آن درخت هاست گمشده من آنجا خوابیده است.
#پایان
°•✨| ترک گناه |✨•°
📖کتاب رمان یادت باشد #پارت_دویستوسیزدهم🔗 پرسیدم:"حمیدمن شهیدشده مامان؟"سکوت کرد.این سکوت دنیایی از
📖کتاب رمان یادت باشد
#پارت_دویستوچهاردهم🔗
امادرگلزارشهداسردی سنگ مزاراحساس زندگی رادورمیکرد.وقتی روی قبرسنگ می آید،فاصله به خوبی حس میشود.چیزی که درراه خداباجان کندن هدیه کرده بودم،منتظربرگشتنش نبودم؛ولی روزی ماهمین بود.ازخانه یک راست به معراج الشهدارفتیم؛اول خیابان عبید.همه چیزروی دورتندرفته بود.چندساعت بیشترنگذشته بودکه من ازشهادت حمیدباخبرشده بودم.حالاپیکرش رابه قزوین آورده بودند.
میخواستم بگویم:"حمیدجان!توکه بامعرفت بودی.حداقل من روزودترخبرمیکردی.طاقت ندارم این قدرسریع همه چیزروباورکنم.بانبودنت کناربیام وهمه چی روتنهایی پیش ببرم."
به درورودی معراج که رسیدم،عطراسپندوگلاب همه جاراگرفته بود.چقدربرای حمیداسپنددودکرده بودم تاهرکجامیرودسالم برگردد.
معراج الشهدابیست تاپله بیشترندارد تابه بالابرسم،یک ساعت طول کشید.چندبارزمین خوردم.دورتابوت راخلوت کرده بودند.عمه که یابی هوش می شدیاخیره خیره به تابوت نگاه می کرد.بهت زده بود.
بالای سرتابوت حمیدایستادم وگفتم:"دروغه!عروسکه!الان دست می زنم بلندمیشه.دوباره شیطنتش گل کرده ومیخوادسربه سرم بذاره."
سمت چپ صورتش پربودازترکش.ازبالاسردورزدم وبه سمت راست رفتم.چشم های نیمه بازش راکه دیدم،خندیدم وگفتم:"حمید!شوخی بسه.
پاشودیگه.به خدانصف عمرشدم."
حس میکردم داردبامن شوخی میکند،یاشایدهم خواب رفته.پیش خودم گفتم:"الان دست میکشم توی موهاش.الان می بوسمش وبلندمیشه."چشمهایش رابوسیدم.سرم راعقب آوردم.انتظارداشتم بلندبشودواین داستان راهمین جاتمام کنیم.همه ی صورتش رابوسه باران کردم به این امیدکه تکانی بخورد.درطول زندگی،هروقت روی موتورمی نشست یاازبیرون می آمد،دستهای سردش رابین دستهایم میگذاشت.
حالاهم دستهایش سردسردبود.میخواستم بادستهایم گرمش کنم.سرم رامی بردم جلوتوی صورتش،نفس میکشیدم وهامیکردم تاگرم شود.
ناامیدشده بودم.روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم.حمیدیک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت،ولی الان اثری ازآن ماه گرفتگی نبود.بهانه ی دلم جورشده بود.عقب رفتم روی یک سکوایستادم وگفتم:"این شوهرمن نیست.این حمیدمن نیست.حمیدمن روی گردنش ماه گرفتگی داشت،ولی الان اون ماه گرفتگی نیست!
"بابامن راهمان بالای سکوبغل کرده بودوباگریه وصدایی گرفته گفت:"ازبدنش خون رفته،برای همین اثرماه گرفتگی ناپدیدشده."بعدبابابه بالای تابوت رفت.بندکفن رابازکرد.گفت:"فرزانه!بیاببین.همه جای بدنش ترکش خورده،الاسینه اش که سالم مونده."
تااین راگفت دوباره به بالای تابوت رفتم.یادحرف حمیدافتادم که درمجالس امام حسین علیه السلام محکم سینه میزدومیگفت:"فرزانه!این سینه هیچوقت نمیسوزه."همه جای پیکرتیروترکش خورده بود؛شکم،پاها،دست ها،گردن،صورت؛همه جابه جزسینه که کاملاسالم مانده بود.
دست لرزانم راروی سینه اش گذاشتم.دلم میخواست تپش قلب داشته باشد.زیردستم حس کنم که هنوزقلب حمیدمن می تپد،ولی هیچ خبری نبود.هیچ واکنشی نشان نمیداد.سخت ترین لحظات برای یک همسرهمین لحظات است.قلبی که یک عمربرای توتپیده،حالادیگرهیچ نبضی،هیچ حرکتی،هیچ حرارتی نداشته باشد.قلب حمیدمن ازحرکت بازایستاده بود؛همان قلبی که روزخواستگاری به من گفته بودعشق اول این قلب خداست،عشق دومش امام حسین علیه السلام است وشماعشق سوم من هستی."
طبق خواهشی که شب آخرداشتم وحمیدداخل وصیت نامه نوشته بود،قرارشدیک ربع باحمیدتنهاباشم.
بغلش کردم.نازش کردم.روی تنش دست کشیدم.همیشه به این لحظه فکرمیکردم که یک خانم دراین لحظات به شوهرشهیدش چه حرفی میتواندبزند؟برای این دقایق آخروبدون تکرارکلی حرف آماده کرده بودم،ولی همه یادم رفته بود.سرم رابردم کنارگوشش وگفتم:"یادت باشه!دوستت دارم.خیلی خیلی دوستت دارم."سرم رابلندکردم.انگارکه منتظرجواب باشم.چندلحظه ای سکوت کردم.دوباره درگوشش گفتم:"حمید!دوستت دارم."
یادآن جمله ای افتادم که حمیدشب قبل ازرفتن گفته بود:"فرزانه!دلم رولرزوندی،ولی ایمانم رونمیتونی بلرزونی."درگوشش حلالیت خواستم.
گفتم:"حمیدم!ببخش اگردلت رولرزوندم.من روحلال کن.شهادتت مبارک عزیزم.سلام من روبه سیدالشهداءبرسون.به حضرت زهرابگوهدیه ی من روقبول کنن."
نمیگذاشتندبیشترازاین کنارحمیدبمانم.میگفتندخوب نیست پیکربیش ازحددرفضای بازباشد.
میخواستندحمیدمن راداخل سردخانه ببرند.برای بارآخردستم راروی صورتش گذاشتم.حمیدی که همیشه صورت گرم وپرازمحبتش رالمس میکردم،حالاسردسردبود؛سردی عجیبی که تامغزاستخوان آدم میرفت.گفته بودندچشمهای نیمه بازحمیدرانبندیدتامادروهمسرش رابرای بارآخرببیند.خودم چشم هایش رابوسیدم وبستم؛چشم هایی که هیچ وقت به گناه بازنشد.
🌹#پایان🌹
°•✨| ترک گناه |✨•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣6⃣2⃣ #فصل_نوز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣6⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣6⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : آخر
#فصل_نوزدهم
#نحوه_شهادت_شهیدستارابراهیمی
در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچهها جنازهاش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است.
حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#پایان
تصویر زیر عکس شهیدستارابراهیمی هژیر (صمد) وهمسربزرگوارشون خانم قدم خیرمحمدکنعان میباشد👇👇👇
🌷@TARKGONAH1