20.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کسانی که نقطه قوت را نقطه ضعف
می پندارند
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما هم مثل من ، از راه دور ،خودتو
اینجا تصور کن و زیارت کن🥲🖐🏻
حاجتت روا رفیقِ شفیقِ من.........
#چهار_شنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
الان شدیدا نیازمند اینم که یکی بیاد
و بگه وسایلتو جمع کن بریم مــشهــد!
#چهار_شنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_12🌹 #محراب_آرزوهایم💫 احساس میکنم که گونههام رنگ میگیره و سری
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_13🌹
#محراب_آرزوهایم💫
بعد از تموم شدن ناهار و تشکر از خاله، با هانیه بلند میشیم برای جمع کردن سفره که همزمان با ما آقازادههم بلند میشن و دیس مرغ و برنج رو برمیدارن که خالهی عزیزم سریع وارد عمل میشن.
- شما چرا؟ نرگس جان بگیر ازشون. شما بفرمایید خواهش میکنم.
به اجبار خندهای میکنم که کاملا قابل رویت هست، دیسها رو ازش میگیرم و ممنونی از روی بیمیلی زیر لب میگم و سمت آشپزخونه میرم.
- ای بابا! این خاله هم امشب قفلی زده رو منها. هعی میخوام با این شازده روبهرو نشم مگه میزارن؟! من موندم هانیه چیه این وسط؟ نکنه واقعا فلجه من در جریان نیستم! هی نرگس جان فلان، نرگس جان بصار. اه!
همینطور که ظرفها رو داخل سینک میزارم به غرغرهام ادامه میدم.
- اصلا این هانیه کجاست؟ تا کارش داری نیستن خانوم، بعد همه چیز میافته گردن من. حالا خوبه وقتهای دیگه مثله عجل معلق بالای سر من میچرخه و هعی ور ور میکنه. الان واسه من غیبش زده. ایــــــــش!
با صدای "اهمی" ساکت میشم، برمیگردم و با صحنهای که روبهرو میشم سکته رو رد میکنم. یک لحظه با دیدن قیافه خندونش که خودش رو نگه داشته تا نخنده کپ میکنم اما سریع خودم رو جمع و جور میکنم و میگم:
- بفرمایید؟
گلوش رو صاف میکنه وهمینطور که به سرامیک های آشپزخونه نگاه میکنه سعی میکنه زیاد منتظرم نزاره:
- اگر ممکنه یک لیوان آب برای بابا میخواستم.
تا اسم بابا رو میشنوم ناخودآگاه زیر لب زمزمه میکنم.
- بابا.
- چیزی گفتین؟
سرم رو به نشونهی منفی به دو طرف تکون میدم و آروم میگم:
- نه!
به سمت یخچال میرم و از پارچ آب، لیوان رو پر میکنم، توی پیشدستیِ چینیای میزارم و میدم بهش، بلافاصله ممنونی زیر لب میگه و از آشپزخونه بیرون میره. با رفتن اون، هانیه به سرعت جاش رو میگیره. دستم رو میکوبم به پیشونیم و فوضول خانم شروع میکنه.
- چی شده؟ چته چرا خودت رو میزنی؟
- ببند هانیه، ببند! کجا بودی تو؟ وای هانیه بگو نشنیده، ای خدا! اگه شنیده باشه آبرو نمیمونه برام، حداقل اگه شنیده از اولش نشنیده باشه. همش تقصیر توئه، بزنمت مثل چی، شاید یکم دلم خنک بشه.
هانیه صداش رو کلفت میکنه و میگه:
- واستا عمو، ترمز بگیر باهم بریم جلو. چه ربطی به من داره؟ مگه چی شده؟
- وای هانی! داشتم غرغر میکردم از دست تو بعد دیدم پشتم سرمه برای حاجی آب میخواد.
تا دوباره قیافش از شرارت پر میشه و میخواد لب باز کنه انگشت اشارم رو میارم جلوش و میگم:
- هیـــــس! هیچی نگو، اگه یک کلمهی دیگه حرف بزنی قول میدم جلوی همینها بزنمت. انقدر امشب کخ ریختی به من.
قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم خاله مثل ارواح جلوم ظاهر میشه.
- بیاین بشینین دیگه چیکار میکنین دو ساعت تو آشپزخونه؟
به محض نشستنمون، خاله چیزی میگه که اصلا انتظارش رو ندارم.
- میخواستم همینجا به نرگس جان بگم که، یعنی ازش خواهش کنم بیاد و اینجا با ما زندگی کنه؛ اینجوری من و هانیه هم از تنهایی در میایم. شوهر منم که میدونین عضو نیروی دریاییه و ماه به ماه خونه نمیاد، همچنین میخواستم به آقا امیرعلی بگم و ازشون خواهش کنم که بیان و با پدرشون پایین زندگی کنن، اینطوری پدر و مادرتون هم خوشحال میشن.
نگاهی به شازده میندازم، سرش رو پایین انداخته و سکوت اختیار کرده که نشون میده اونهم آمادگی شنیدن این حرف رو نداشته و گیج شده. نگاهم رو میندازم روی میز شیشهای جلوی روم.
- پس مهمونیِ امشب یک تیر دو نشون بوده، باید چیکار کنم؟
سکوت اطرافم خیلی آزارم میده و از شانس بدم اولین نفری که مخاطب قرار میگیره منم.
- نرگس جان، نظرت چیه خاله؟
به خاله نگاه میکنم و بعد با عجز نگاهم رو به دایی میدم، با نگاهم ازش میخوام از این مخمصه نجاتم بده...
🌻@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_14🌹
#محراب_آرزوهایم💫
- خواهر جان بزار فکرهاشون رو بکنن، من مطمئنم حتما درست انتخاب میکنن؛ فقط یکم بهشون وقت بدین.
با تمام وجودم لبخندی از روی رضایت تحویلش میدم، اون هم با لبخند چشمهاش رو میبنده و باز میکنه. خاله مریم روی حرف داداش بزرگترش حرفی نمیزنه و سکوت میکنه.
یکدفعه یاد مامان میافتم و نگاهم سمتش میچرخه، با نگاهی مضطرب به حاجی نگاه میکنه اونهم مثل دایی با باز و بسته کردن چشمهاش مامان رو آروم میکنه.
- خدایا شکرت که مامانم حاجی رو داره و دلش گرمه.
نگاهم رو دوباره میچرخونم و اینبار به شازده میرسم که مظلومانه سرش رو پایین انداخته و ساکته.
نخود آش، با اون صداش، رشته افکارم رو پاره میکنه و رو به خاله مریم میگه:
- مامان نمیخواین کادوی عروس و داماد رو بدین؟
- راست میگیها داشت یادم رفت.
عذرخواهی کوتاهی میکنه و جمع رو ترک میکنه. خیره میشم به هانیه، با اینکه بعضی وقتها شیطون میشه و اذیت میکنه اما برام مثل یک خواهره. درسته که بعضی اوقات اونقدر شوخی میکنت و از دستش آسی میشم اما یک قلب مهربون توی سینهش هست که با هیچ چیزی عوضش نمیکنم!
نگاه هانیه برمیگرده سمتم، چشمکی بهش میزنم و با خنده رو به مامان اشاره میکنه. تا نگاهم رو برمیگردونم متوجه لپهای رنگ گرفتهی مامان ملیحه و خندهی حاجی میشم. سعی میکنم خندهم رو کنترل کنم و به لبخندی اکتفا میکنم، با اخمی مصنوعی به هانیه نگاه میکنم و تنها کاری که میکنه شونهای بالا میندازه و هیچ چیزی نمیگه.
بعد از اینکه خاله، هدیهی مامان و حاجی رو میده، مامان ملیحهم کلی تشکر میکنه و بالاخره دایی حرف دلم رو میزنه.
- دایی جان حاضرشو بریم که خیلی خستهم.
نگاهم به چشمهای متعجب شازده روی دایی میافته که دلیلش رو نمیفهمم.
مامان با ناراحتی تمام خیره میشه توی چشمهام و میگه:
- امشب رو نمیمونی؟
نمیتونم بهش نه بگم! من و من کنان دنبال جواب میگردم تا اینکه دایی به داد وضع آشفتهم میرسه.
- نه خواهر گلم، قرار شد یکم بهشون وقت بدیم تا تصمیمشون رو بگیرن.
دست مامان رو بین دستهام میگیرم، فشار آرومی به دستهاش میدم و لبخندی به عنوان تایید حرف دایی میزنم.
به اتاق هانیه میرم، وقتی که حاضر میشم و از اتاق خارج میشم میبینم که مامان ملیحه روبه آقازاده میگه:
- توام نمیمونی پسرم؟
یک آن حس خیلی عجیبی توی دلم موج میزنه که متوجه دلیل و منطقش نمیشم. حقیقتا این روزها احساسهای عجیب و غریب زیادی داشتم و دارم، به همین خاطر توجهی بهش نمیکنم و با لبخند مهربونی جواب مامان ملیحه رو میده:
- انشاءالله چند روز دیگه.
مامان هم با لبخندی متقابل جوابش رو میده. بعد از رفتنش من و دایی از همه خداحافظی میکنیم و میریم به سمت درچوبی خونه که روش از شیشههای رنگی با شکلهای مختلف پر شدهست. کفشهام رو پام میکنم، وسط حیاط میرم و دستهام رو باز میکنم، چشمهام رو میبندم. بوی یاسهای تازه کاشته شده بدجوری هوش از سرم میبره.
- توی این چند روز دلم برای خشت به خشت این خونه تنگ شده بود!
دایی دستش رو پشتم میزاره و با لحن کنایه آمیز میگه:
- عروس خانم ناز داشتن وگرنه همچین دلشونهم با موندن مشکلی نداشت.
بدون اینکه چیزی بگم سریع سرم رو پایین میندازم و میرم توی کوچه. پسر حاجی پشت بهم وایستاده و حواسش بهم نیست.
تازه متوجه تیپش میشم. توی اون کت و شلوار دودی، فرد خیلی باشخصیت و مغروری دیده میشه، با برق کفشهای مشکیش نشون میده که به ظاهر و خوش پوشی اهمیت خیلی زیادی میده.
با صدای قیژ قیژ بسته شدن در قدیمی، هر دومون برمیگردیم سمت دایی...
🌻@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیــه۶۳] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜ ت
02.Baqara.064.mp3
892.7K
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیــه۶۴]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
16.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر هزینه ای که برای پدر و مادرت کنی،
ده برابرش برمیگرده🙂👌•••••••••