کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۱
عباس هادي:
بــا ابراهيــم از ورزش صحبت ميكرديم. ميگفت: وقتــي براي ورزش يا
مسابقات کشتي ميرفتم، هميشه با وضو بودم.
هميشــه هم قبل از مسابقات کشتي دو رکعت نماز ميخواندم. پرسيدم: چه
نمازي؟!
گفت: دو رکعت نماز مســتحبي! از خدا ميخواستم يك وقت تو مسابقه،
حال کسي را نگيرم!
ابراهيم به هيچ وجه گرد گنــاه نميچرخيد. براي همين الگویی براي تمام
دوستان بود. حتي جایي که حرف از گناه زده ميشد سريع موضوع را عوض
ميکرد.
هر وقت ميديد بچهها مشغول غيبت کسي هستند مرتب ميگفت: صلوات
بفرست! و يا به هر طريقي بحث را عوض ميکرد.
هيچگاه از کسي بد نميگفت، مگر به قصد اصلاح کردن.
هيچوقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نميپوشيد. بارها خودش را به کارهاي
سخت مشغول ميکرد.
زماني هم که علت آن را ســؤال ميکرديم ميگفت: براي نَفس آدم، اين
کارها لازمه.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۷۱ عباس هادي: بــا ابراهيــم از ورزش صحبت ميكرديم. ميگفت: وقتــي بر
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۲
شــهيد جعفر جنگروي تعريف ميکرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشستهبوديم. داشــتيم با بچهها حرف ميزديم. ابراهيم دراتاق ديگري تنها نشسته و
توي حال خودش بود!
وقتي بچهها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود.
باتعجب ديدم هر چند لحظه، سوزني را به صورتش و به پشت پلک چشمش
ميزند! يکدفعه باتعجب گفتم: چيکار ميکني داش ابرام؟!
تازه متوجه حضور من شــد. از جا پريد و از حال خودش خارج شــد! بعد
مكثي كرد و گفت: هيچي، هيچي، چيزي نيست!
گفتم: به جون ابرام نميشه، بايد بگي برا چي سوزن زدي تو صورتت.
مکثــي کرد و خيلــي آرام مثل آدمهایی که بغض کردهاند گفت: ســزاي
چشمي که به نامحرم بيفته همينه.
آن زمــان نميفهميدم که ابراهيم چه ميکند و اين حرفش چه معني دارد،
ولــي بعدها وقتــي تاريخ زندگي بــزرگان را خواندم، ديدم کــه آنها براي
جلوگيري از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبيه ميكردند.
از ديگر صفات برجسته شخصيت او دوري از نامحرم بود. اگر ميخواست
بــا زني نامحرم، حتي از بســتگان، صحبــت كند به هيچ وجه ســرش را بالا
نميگرفت. به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژي داشت!
و چه زيبا گفت امام محمد باقر:از تيرهاي شيطان، سخن گفتن با زنان
نامحرم است.
٭٭٭
ابراهيم به اطعام دادن نيز خيلي اهميت ميداد. هميشــه دوســتان را به خانه
دعوت ميکرد و غذا ميداد.
در دوران مجروحيــت که در خانه بســتري بود، هــر روز غذا تهيه ميکرد
و کســاني که به ملاقاتش ميآمدند را ســر ســفره دعوت ميکرد و پذيرایی
مينمود و از اين کار هم بينهايت لذت می برد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۳
به دوستان ميگفت: ما وسيلهايم، اين رزق شماست. رزق مؤمنين با برکت
است و...
در هيئتها و جلسات مذهبي هم به همين گونه بود. وقتي ميديد صاحبخانه
براي پذيرایي هيئت مشکل دارد، بدون کمترين حرفي براي همه ميهمانها و
عزادارها غذا تهيه ميکرد.
ميگفت: مجلس امام حسين بايد از همه لحاظ كامل باشد.
شبهاي جمعه هم بعد از برنامه بسيج براي بچهها شام تهيه ميکرد.
پــس از صرف غذا دســته جمعي به زيارت حضرت عبدالعظيم يا بهشــت
زهرا ميرفتيم.
بچههاي بســيج و هيئتي، هيچوقت آن دوران را فراموش نميکنند. هر چند
آن دوران زيبا و به يادماندني طولانی نشد!
يکبــار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا ميياري؟! از آموزش
وپــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق ميگيري، ولــي چند برابرش را براي
ديگران خرج ميکني!
نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رســان خداست. در اين برنامهها
من فقط وسيله ام.
من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جایی که فکرش
را نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۷۳ به دوستان ميگفت: ما وسيلهايم، اين رزق شماست. رزق مؤمنين با برکت
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۴
جمعي از دوستان شهيد:
همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريبًا دور به سمت خانه بر ميگشتيم.
پيرمردي به همراه خانوادهاش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوي ما دست تکان
داد و من ايستادم.
آدرس جایي را پرســيد. بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکلاتش
گفت.
به قيافهاش نميآمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيبهاي
شلوارش را گشت ولي چيزي نداشت.
به من گفت: امير، چيزي همرات داري؟! من هم جيبهايم را گشــتم. ولي
به طور اتفاقي هيچ پولي همراهم نبود.
ابراهيم گفت: تو رو خدا باز هم ببين. من هم گشتم ولي چيزي همراهم نبود.
از آن پيرمــرد عذرخواهي کرديم و به راهمــان ادامه داديم. بين راه از آينه
موتور، ابراهيم را می ديدم. اشک ميريخت!
هوا ســرد نبود که به اين خاطر آب از چشــمانش جاري شود، براي همين
آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داري گريه ميکني؟!
صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتيم به يك انســان که محتاج بود
ُ کمک کنيم. گفتم: خب پول نداشتيم، اين که گناه نداره.
گفت: ميدانم، ولي دلم خيلي برايش سوخت. توفيق نداشتيم کمکش کنيم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۵
کمي مکث کردم و چيزي نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خيلي به صفاي
درون و حال ابراهيم غبطه ميخوردم.
فرداي آن روز ابراهيم را ديدم. ميگفت: ديگر هيچوقت بدون پول از خانه
بيرون نميآيم. تا شبيه ماجراي ديروز تکرار نشود.
رســيدگي ابراهيــم به مشــکلات مردم، مرا يــاد حديث زيبــاي حضرت
سيدالشهداء انداخت كه ميفرمايند:((حاجات مردم به سوي شما از نعمتهاي
خدا بر شماست، در اداي آن کوتاهي نکنيد که اين نعمت در معرض زوال و
نابودي است))۱
٭٭٭
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت:
ماشينت رو امروز استفاده ميکني!؟
گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و
گفت: تا عصر بر ميگردم.
عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا ميخواستي بري!؟ گفت: هيچي،
مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي ميکني!؟
گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم.
خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزي در خانه داريد که اســتفاده
نميکني مثل برنج و روغن با خودت بياور.
رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و
ُ ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خردهایی
که به فروشنده ميداد فهميدم همان پولهاي مسافرکشي است.
۱)بحار ج 78 ص ۱۲۱
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۷۵ کمي مکث کردم و چيزي نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خيلي به صفا
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۶
بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آنها را
نميشناختم. ابراهيم در ميزد، وسایل را تحويل ميداد و ميگفت: ما از جبهآمدهايم، اينها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف ميزد که طرف مقابل
اصلا احساس شرمندگي نکند. اصلا هم خودش را مطرح نميکرد.
بعدها فهميدم خانههايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچههاي رزمنده بود. مرد
خانواده آنها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آنها رسيدگي
ميکرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادقانداخت که ميفرمايد:
((ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه
خداست و باعث در امان بودن در قيامت ميشود))۱
ايــن حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود. او تمام تلاش خود را در
جهت حل مشکلات مردم به كار ميبست.
٭٭٭
دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و براي
خودش درآمد داشت. متوجه شد يکي از همسايهها مشکل مالي شديدي دارد.
آنها عليرغم از دست دادن مرد خانواده، کسي را براي تأمين هزينهها نداشتند.
ابراهيم به كســي چيزي نگفت. هر ماه وقتي حقوق مي ِ گرفت، بيشتر هزينه
آن خانــواده را تأمين ميکرد! هر وقت در خانه زياد غذا پخته ميشــد، حتمًا
براي آن خانواده ميفرستاد. اين ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه
داشت و تقريبًا کسي به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت.
۱)بحار ج 74 ص ۳۱۸
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۷
شــخصي به ســراغ ابراهيم آمده بود. قبلا آبدارچي بوده و حالا بيکار شده
بود. تقاضاي کمک مالي داشت.
ابراهيم به جاي کمک مالي، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبي
را براي او مهيا کرد. او براي حل مشکل مردم هر کاري که ميتوانست انجام
ميداد. اگر هم خودش نميتوانست به سراغ دوستانش ميرفت. از آنها کمکميگرفت. اما در اينکار يک موضوع را رعايت ميکرد؛ با کمک کردن به افراد، گداپروري نکند. ابراهيم هميشه به دوستانش ميگفت: قبل از اينکه آدم
محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند. شما مشكلش را بر طرف کنيد.
او هر يک از رفقا که گرفتاري داشت، يا هر کسي را حدس ميزد مشکل مالي
داشته باشد کمک ميکرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفي بزند.
بعد ميگفت: من فعلا احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض ميدهم. هر
وقت داشتي برگردان. اين پول قرضالحسنه است.
ابراهيم هيچ حسابي روي اين پولها نميکرد. او در اين کمکها به آبروي
افراد خيلي توجه ميکرد. هميشــه طوري برخــورد ميکرد که طرف مقابل
شرمنده نشود.
٭٭٭
بــزرگان دين توصيه ميکنند براي رفع مشــکلات خودتــان، تا ميتوانيد
مشکل مردم را حل کنيد.
همچنين توصيه ميکنند تا ميتوانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه، بسياري
از گرفتاريهايتان را بر طرف سازيد.
غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از ســلام و احوالپرسي
يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کلهپزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم:
ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟!
گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و
چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم
سوار شد و خداحافظي کرد.
با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از
اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و
پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۷۷ شــخصي به ســراغ ابراهيم آمده بود. قبلا آبدارچي بوده و حالا بيکار
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۸
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم
وکله پاچه را به آنها داديم.
چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل
ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
٭٭٭
بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم.
سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود!
از شــوق نميدانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نوراني بود. جلو رفتم و
همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد ميزدم و ميگفتم: بچهها
بيائيد، آقا ابراهيم برگشته!
ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلي كار داريم. به همــراه هم به كنار يك
ساختمان مرتفع رفتيم.
مهندسين وصاحب ساختمان همگي با آقا ابراهيم سلام واحوالپرسيكردند.
همه او را خوب ميشناختند. ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت:
من آمدهام ســفارش اين آقا ســيد را بكنم. يكي از اين واحدها را به نامش
كن. بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد.
صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره.
من چه جوري يك واحد به او بدم؟!
مــن هم حرفش را تأييد كردم وگفتم: ابرام جــون، دوران اين كارها تموم
شد، الان همه اسكناس رو ميشناسند!
ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر اين
بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، وگرنه من اينجا كاري ندارم!
بعد به سمت ماشــين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه
تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۷۹
مصطفي صفار هرندي:
از علمایی كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي
بود.
اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود.
اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري
پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت.
هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا.
من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس
اموالش را حساب ميكرد!
خنده ام گرفت! او براي خودش چيزي نگه نميداشت. هر چه داشت خرج
ديگران ميكرد.
پس ميخواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟!
حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما ميشود.
بعد ادامه داد:
من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را
ميبخشم.
امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. بالاخره
خمس را پرداخت.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۷۹ مصطفي صفار هرندي: از علمایی كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت م
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۰
كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق انداخت كه ميفرمايد:
((كســي كه حق خداوندمانند خمسرا نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل
صرف خواهد كرد))۱
بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه
پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام.
حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي.
اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم.
ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاجآقا، اين آقا
ابراهيم پيراهنهاي قبلي را انفاق كرده!
بعضي از بچههاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع
ماليشان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها ميبخشد!
حاجي در حالي كه با تعجب به حرفهاي من گوش ميكرد، نگاه عميقي
به صورت ابراهيم انداخت وگفت:
این دفعه برای خودت پارچه می بُرم، حق نداري به كسي ببخشي. هركسي
كه خواست بفرستش اينجا.
۱)آثارالصادقين ج5ص466
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۱
جواد مجلسي:
پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم.
اينبار نَقل همه مجالس توسلهاي ابراهيم به حضرت زهراۜبود. هر جا
ميرفتيم حرف از او بود!
خيلي از بچهها داستانها و حماســهآفرينيهاي او را در عملياتها تعريف
ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهرهانجام شده بود.
به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه
براي آنها مداحي كند و از حضرت زهراۜبخواند.
شــب بود. ابراهيم در جمع بچههاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد.
صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخيكردند و
صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهایی گفتند كه او خيلي ناراحت شد.
آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت: من مهم نيستم، اينها
مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم!
هــر چه ميگفتم: حرف بچهها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را
بكن، اما فايدهاي نداشت.
آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم!
ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۲
قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به
سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت:
پاشو، الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته
ميدانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز.
ابراهيم ديگر بچهها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح
را برپا كرد.
بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي
حضرت زهراۜ!!
اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچهها را جاري كرد. من هم كه ديشب
قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچهها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم
در فكر كارهاي عجيب او بودم.
ابراهيم نگاه معنيداري به من كرد و گفت: ميخواهي بپرسي با اينكه قسم
خوردم، چرا روضه خواندم؟!
ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت:
چيزي كه ميگويم تا زندهام جايي نقل نكن.
بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نميآمد، اما
نيمههاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه
طاهرهۜتشريف آوردند و گفتند:
نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم.
هر كس گفت بخوان تو هم بخوان
ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي
كردن ادامه داد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۸۲ قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۳
جواد مجلسي:
آذر ماه 1361 بود. معمولا هر جا كه ابراهيم ميرفت با روي باز از او استقبال
ميكردند. بسياري از فرماندهان، دلاوري و شجاعتهاي ابراهيم را شنيده بودند.
يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولاني شد.
بچهها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟!
گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره.
برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي.
يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!
گفتم: آره، چطور مگه؟!
همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديميهاي
ُ جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل
ماست.
بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچهها صحبت كنه.
مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي ميشــه.
روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و
احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت
كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۵
ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم.
در بالای تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به
محض رسيدن آنها را بزنم.
يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي
به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقيها كاملا ميدانستند ما از اين شيار
عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند
نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينهها حبس شده بود!
هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالای سر ما
روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده
بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلولهاي
به سمت ما ميآمد. صداي ناله بچههاي مجروح بلند شد و...
درآن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز
ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در
همين حال شخصي سينه خيز جلو ميآمد و پاي مرا گرفت!
سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد.
چهرهايكه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود.
يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپيجــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با
فرياد الله اکبر آرپيجي را شليک کرد.
سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را ميكرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند
شد و فرياد زد: شيعههاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست.
بچهها همه روحيه گرفتند.
من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك ميكردند.
تقريبًا همه عراقيها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۸۵ ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم. در
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۶
كار تصرف تپه مهم عراقيها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهايدشمن اسير شدند. بقيه بچهها به حركت خودشان ادامه دادند.
من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بيخود نيست كه همه
دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره!
نيمههاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه
الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه!
٭٭٭
عمليات در محور ما تمام شد. بچههاي همه گردانها به عقب برگشتند. اما
بعضي از گردانها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند!
ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردانها صحبت ميكرد، داد ميزد!
خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم.
ميگفت: شما كه ميخواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به
فكر بچههاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروحها رو جا گذاشتيد، چرا ...
با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي
و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند.
آنها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب
انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را
انجام دهد.
ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر
از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند.
حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقيها با شگردي
خاص به عقب منتقل كردند!
ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم.
چند هفتهاي تهران بود. او فعاليتهاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۷
علي صادقي ،علي مقدم:
آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال
بود.
ميگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم.
بعد گفت: امشــب چقدر چشمهاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام
از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست.
من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا
ميكني كه گمنام باشي!؟
منتظر اين ســؤال نبود. لحظهاي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده
كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز
جوابي را كه ميخواستم نگفت.
چند هفتهاي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر
شب بچهها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچههاي هيئتي
و رزمنده است.
٭٭٭
دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن
حرفهاي عوامانه و شوخيها كمتر ديده ميشد!
اكثر بچهها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۸۷ علي صادقي ،علي مقدم: آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران.
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۸
ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهرهاش مثل قبل
است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچهها بود، براي ابراهيم حالت ديگري
داشت.
در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟!
خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذرهاي از آرزوي من است،
من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بيكفن حســين قطعهقطعه
شوم. اصلا دوست ندارم جنازهام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم.
دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد،
نميخواهم مزار داشته باشم.
بعد رفتيم زورخانه، همه بچهها را براي ناهار فردا دعوت كرد.
فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را
فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام
وجودش در ملكوت سير ميكرد!
بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به
من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك
بريزه!
در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره بــود. در ادامه
ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند،
هميشه در هيئت از جبه ها و رزمنده ها ياد ميكرد.
٭٭٭
اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونهاي!؟
آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال
شدم و آمدم دم در.
ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۸۹
هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه،
زحمت نكش.
گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را
آماده كردم.
گفتم: امشب بچههام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم
به راهه.
ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار
كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟
او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!
بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به
صحبت كردم.
نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از جا پريد و به صورتم نگاه
كرد و بيمقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت
ميبيني؟!
توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظهاي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با
آرامش گفتم: بعضي از بچهها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام
جون، تو هميشه اين حالت رو داري!
ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد
سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟
گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۸۹ هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۰
علي نصرالله:
نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچهها خداحافظي كرد. بعد هم
رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد
براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم.
ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.
رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتي
بودند. بچهها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش
ميآمدند. يك لحظه چادر خالي نميشد.
حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد
از سـلام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچهها همه مشغول شدند،
خبريه؟!
حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيایی خيلي
خوشحال ميشيم.
حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچههاي اطلاعات را بين گردانها
تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه.
بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچهها
چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي،
الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۱
حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك
سپاه را تشكيل ميدهد.
حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين
سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند.
عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش
را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتيتر شده بود.
غروب به يكي از ديدگاههاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص،
منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ
مينوشت.
تعدادي از بچهها بــه ديدگاه آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش! ما هم
ميخواهيم ببينيم!
ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد
دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم.
بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد.
ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش.
پيش يكي از فرماندههان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه
حالت خاصي داره.
خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله،
عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟!
فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت
امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجهاش با خداست.
٭٭٭
فــردا عصــر بچههــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت
رسول يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۱ حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۲
همه آماده حركت به سمت فكه بودند.
از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او
ملكوتي شده بود!
صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيهاي عربي انداخته و اوركت زيبایی
پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچهها دســت داد. كشيدمش كنار و
گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي!
نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي
ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف
بود با مرگ طبيعي از دنيا بره.
اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند،
طوري شده كه توي بهشت زهرا بيشتر از تهران رفيق داريم.
مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من ميترسم جنگ تمام
بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست.
بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما،
خوشگلترين شهادت رو ميخوام!
بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از
گوشه چشمش جاري شد.
ابراهيم ادامه داد: اگه جایی بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم
تو رو نشناســه، خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين
خوشگلترين شهادته.
گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم
و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كه
احتياج شد كمك ميكني.
گفت: نه، من ميخوام با بسيجيها باشم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۳
بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن.
آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات
چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقيها
ميگيريم!
حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي
محو چهره ابراهيم بود.
بي اختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظه اي در اين حالت بودند.
گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است.
بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار
براي شما!
چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت
باشه، احتياجت ميشه.
ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم.
حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام
جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه هــا از راهكار اول عبور
ميكنند.
من با يك ســري از فرمانده ها و بچه هاي اطلاعات از راهكار دوم ميريم.
تو هم با ما بيا.
ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه هاي بســيجي ميرم. مشــكلي كه
نداره!؟
حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي.
ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچه هاي
گردان هايي كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۳ بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن. آنها مشغول آ
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۴
علي نصرالله:
گردان كميل، خط شــكن محور جنوبي و ســمت پاســگاه بــود. يكي از
فرماندهان لشکر آمد و براي بچههاي گردان شروع به صحبت كرد:
برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت ميكنيم،
دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي، جلوي راه شما زده تا مانع عبور
شــود. همچنين موانع مختلف را براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده.
اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانال ها، عمليات شروع خواهد شد.
با استقرار شما در اطراف پاسگاه هاي مرزي طاووسيه و رشيديه، مرحله اول
كار انجام خواهد شد.
بعد بچه هاي تازه نفس لشکر سيدالشهدا و بقيه رزمندگان از كنار شما
عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند و
انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد.
ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راه هاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت:
مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه
خط شكن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد.
صحبت هايش تمام شــد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل
هميشه! خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت.
روضه حضرت زينبۜ را شروع كرد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۵
بعد هم شروع به سينهزني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم:
امان از دل زينب چه خون شد دل زينب
بچهها با ســينهزني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينبۜ و
شهداي كربلا روضه خواند.
در پايان هم گفت: بچهها، امشــب يا به ديدار يار ميرسيد يا بايد مانند عمه
سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد.(۱)
بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچهها در حالي كه صورتهايشان خيس از
اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته
سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نميشوم.
مــن به همراه ابراهيم، يكي از پلهاي ســنگين و متحرك را روي دســت
گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم.
حركت روي خاك رملي فكه بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به
وزن بيش از بيســت كيلو براي هر نفر! ما هم كه جداي از وســايل، يك پل
سنگين را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم!
همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدانهاي مين آماده
شده بود حركت كرديم.
حدود دوازده كيلومتر پيادهروي كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب
فكه. بچهها ديگر رمقي براي حركت نداشتند.
ساعت نه ونيم شب يكشنبه هفدهم بهمنماه بود. با گذاشتن پلهاي متحرك
و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. ســكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.
عراقيها حتي گلولهاي شليك نميكردند!
يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهي
اطلاع داده شد.
چند دقيقهاي نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم.
۱))((عجيب بودكه تقريبًاهمه بچههاي گردانهاي كميل كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير))
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۵ بعد هم شروع به سينهزني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شني
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۶
ابراهيم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچهها را كمك ميكرد.
خيلي مواظب نيروها بود. چــون در اطراف كانال ها پر از ميادين مين و موانع
مختلف بود.
خبر رســيدن به كانال سوم، يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاههاي مرزي و
شروع عمليات.
اما فرمانده گردان، بچهها را نگه داشــت وگفت: طبق آنچه در نقشه است،
بايد بيشــتر راه ميرفتيم، اما خيلي عجيبه، هم زود رســيديم، هم از پاسگاهها
خبري نيست!
تقريبًا همه بچهها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آســمان فكه مثل روز
روشن شد!!
مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليك كردند.
از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دســت قرار داشت. آنها از
همه طرف به سوي ما شليك كردند!
بچهها هيچكاري نميتوانســتند انجام دهند. موانع خورشيدي و ميدانهاي
مين، جلوي هر حركتي را گرفته بود.
تعداد كمي از بچهها وارد كانال ســوم شــدند. بســياري از بچهها در ميان
خاكهاي رملي گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف ميرفتند.
بعضي از بچهها ميخواســتند باعبور از موانع خورشــيدي در داخل دشت
سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند.
اطراف مســير پر از مين بود. ابراهيم اين را ميدانست، براي همين به سمت
كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نميداد.
همه روي زمين خيز برداشتند. هيچ كاري نميشد كرد. توپخانه عراق كاملا
ميدانست ما از چه محلي عبور ميكنيم! و دقيقًا همان مسير را ميزد.
همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتي ميدويد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۷
ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل
كانالها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم!
تا كانال سوم جلو رفتم، اما نميشد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم
و پرسيدم: ابراهيم را نديدي!؟گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد.
همين طور اين طــرف و آن طرف ميرفتم. يكي از فرماندهها را ديدم. من
را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هایي كه توي راه هستند بفرست
عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد.
طبق دســتور فرمانده، بچههائي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند
آوردم عقب، حتي خيلي از مجروحها را كمك كرديم و رسانديم عقب.
اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد. ميخواستم برگردم، اما بچههاي لشکر
گفتند: نميشه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟!
گفتند: دستور عقبنشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچههاي
ديگه هم تا صبح برميگردند.
ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم
و نااميد. از همه بچههايي كه برميگشــتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم. اما كسي
خبري نداشت.
دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهرهاي خاك آلود وخســته از ســمت خط
برميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟
همينطور كه به سمت من ميآمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم.
ُ با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خب، الان كجاست؟!
جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقبنشيني صادر شده، گفتم تا
هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم.
اما ابراهيم گفت: بچهها توكانالها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم
برميگرديم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۷ ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۸
مجتبي ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر
عاشورا به سمت ما آمد.
ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقبنشيني را داد. من هم
چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب.
خودش هم يك آرپيجي با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت
كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم.
ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب
برميگشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟
گفت: من و اين بچههایي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لای تپهها
افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد.
ُ يكدفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چي شد!؟
گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب.
توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال
هم زياد بود.
ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد
هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو.
ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود.
خيليها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفتهاند!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۹۹
علي نصرالله:
يكي از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي گردانها محاصره
شدند؟ عراق كه جلو نيامده، بچهها هم توي كانال دوم و سوم هستند.
فرمانده گفت: كانال سومي كه ما در شناسائي ديده بوديم، با اين كانال فرق
داره. اين كانال و چند كانال فرعي را عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده.
اين كانالها درست به موازات خط مرزي ساخته شده، ولي كوچكتر و پر از موانع.
بعــد ادامه داد: گردانهاي خطشــكن، براي اينكه زير آتش نباشــند رفتند
داخل كانال. با روشــن شــدن هوا تانكهاي عراقي جلــو آمدند و دو طرف
كانال را بستند. دشمن هم كانالها را زير آتش گرفته.
بعد كمي مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچهها چيده
بود، عمق موانع هم نزديك به چهار كيلومتر بوده! منافقين هم تمام اطلاعات
اين عمليات را به عراقيها داده بودند!
خيلي حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالاچه بايد كرد!؟
گفت: اگــر بچهها مقاومت كنند مرحله دوم عمليــات را انجام ميدهيم و
آنها را ميآوريم عقب.
در همين حين بيسيمچي مقر گفت: يك خبر از گردانهاي محاصره شده! همه
ساكت شدند. بيسيمچي گفت: ميگه برادر ثابتنيا با برادر افشردي دست داد!
اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان كميل به شهادت رسيده.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۹۹ علي نصرالله: يكي از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۲۰۰
عصــر همان روزخبر رســيد حاج حســيني، معاون گــردان كميل هم به
شــهادت رسيده و بنكدار، ديگر معاون گردان به سختي مجروح است. همه
بچهها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجيبي در آنجا حاكم بود.
٭٭٭
بيستم بهمن ماه، بچهها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. يكي از رفقا
را ديدم. از قرارگاه ميآمد. پرسيدم: چه خبر؟
گفت: الان بيســيمچي گردان كميل تماس گرفت. با حاج همت صحبت
كرد وگفت: شارژ بيسيم داره تموم ميشه، خيلي از بچهها شهيد شدند، براي
ما دعاكنيد. به امام سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت ميكنيم.
با دلي شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟
گفت: توكل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدي عمليات آغاز ميشه.
غروب بود. بچههاي توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريزهاي دشمن را زير
آتش گرفتند.
گردان حنظله و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. آنها تا نزديكي
كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند،
اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمي از بچههاي محاصره شــده
توانستند در تاريكي شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند.
اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما
بيشتر نيروهاي گردان حنظله در همان کانالهاي مرزي ماندند. در اين حمله و
با آتش خوب بچهها، بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد.
٭٭٭
21 بهمن 1361 بود. هنوز صداي تيراندازي و شليكهاي پراكنده از داخل
كانال شنيده ميشد.
به خاطر همين، مشخص بود كه بچههاي داخل كانال هنوز مقاومت ميكنند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۲۰۱
اما نميشد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند؟!
غروب امروز پايان عمليات اعلام شد. بقيه نيروها به عقب بازگشتند.
يكي از بچههایي كه ديشب از كانال خارج شد را ديدم. ميگفت: نميداني
چه وضعي داشتيم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسياركم، اطراف كانالها هم
پُر از انواع مين!
ما هر چند دقيقه گلولهاي شليك ميكرديم تا بدانند هنوز زندهايم. عراقيها
مرتب با بلندگو اعلام ميكردند: تسليم شويد!
لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود. روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه
ميكردم.
انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده ميشد. دوست صميمي من
ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نميتوانم انجام دهم.
آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
٭٭٭
عراقيها به روز 22 بهمن خيلي حساس بودند. حجم آتش آنها بسيار زياد
شد. خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شد. همه رفتند عقب!
با خودم گفتم: شايد عراق قصد پيشروي دارد؟! اما بعيد است، چون موانعي
كه به وجود آورده جلوي پيشروي خودش را هم ميگيرد!
عصر بود كه حجم آتش كم شد. با دوربين به نقطهاي رفتم كه ديد بهتري
روي كانال داشــته باشد. آنچه ميديدم باوركردني نبود! دود غليظي از محل
كانال بلند شده بود. مرتب صداي انفجار ميآمد.
ســريع پيش بچههاي اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره كار كانال رو تمام
ميكنه! آنها با دوربين مشاهده كردند، فقط آتش و دود بود كه ديده ميشد.
اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم: ابراهيم شرايط بدتر از اين را سپري
كرده، اما به ياد حرفهايش، قبل ازشروع عمليات افتادم و بدنم لرزيد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1