10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتن اینکه فاطمه الگوی ماست کفایت نمیکنه
کدام یکی فاطمی رفتار کردیم؟!
.
🔴 شباهتهای #پیامبر صلوات الله علیه واله و #امام_عصر علیهالسلام
1⃣ تولد هر دو در روز جمعه بوده
است.
2⃣ هر دو در انتخاب یاران جوان گرا هستند.
3⃣ پیامبر حتی برای نبود موقت خویش در مدینه جانشین میگذاشت. مثل جنگ تبوک که حضرت علی علیهالسلام را جانشین خود قرار داد.
و امام عصر هم در غیبت صغری نواب اربعه (خاص) را جانشین و وکیل خود قرار داد و در غیبت کبری هم فقها را ولایت عامه داد.
4⃣ هیچ پیامبری به اندازه رسول خدا اذیت نشد و هیچ وصیی به اندازه امام عصر اذیت نشده است که تعبیر "صبر ایوب" در لوح جابر و تعبیر "مضطر" در آیه "امن یجیب" گواه این مطلب است.
5⃣ اخلاق و شمایل حضرت مهدی هم شبیه جدش است اشبه الناس بی خلقا و خلقا.
6⃣ اسم و کنیه او همان اسم و کنیه پیامبر است.
7⃣ پیامبر با جاهلیت اولیه یعنی بت پرستی مبارزه کرد و امام عصر با جاهلیت مدرن مبارزه میکند.
8⃣ پیامبر قران آورد و امام عصر قران را زنده میکند یعنی از توجیه و تأویلات ناروا پاک میکند.
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا باید نماز بخونیم، مگه خدا نیاز داره؟؟
#استادپناهیان 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
11.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چرا ظالم ها سالم ترند؟
👤استاد قرائتی
📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_چهلویکم🔗
با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم.
مراسم که تمام شد، حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم داییاش میشد، ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید. منتظر بود همه مهمان ها بروند.
مریم خانم خواهر حمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد. امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید. ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم و کارها رو انجام میدیم. من که در حال جابجا کردن وسایل سفره عقد بودم، گفتم: مشکلی نیست، ولی باید بابا اجازه بده. مریم خانم گفت: آخه داداش فردا میخواد بره همدان مأموریت. سه ماه نیست. با تعجب گفتم: سه ماه؟ چقدر طولانی. انگار باید از الان خودم را برای نبودن هاش آماده کنم.
وسایل را که جابجا کردیم، همه مهمان ها که راهی شدند، از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم. تا بخواهیم راه بیفتیم، هوا کاملا تاریک شده بود.
سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم. پیکان کرم رنگ با صندلی های قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود. این دوتا برادر آنقدر به ماشین رسیده بودند، که انگار الان از کارخانه درآمده است. خودش هم ادعا داشت شوماخر است. راننده فرمول یک. یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد!
به سمت امامزاده اسماعیل حرکت کردیم. ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم. وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم، کمی این پا و آن پا کرد و گفت: بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم. تا آن موقع شماره همراه نداشتیم.
شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت: شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم......