فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🖤🥺]
ای تمامِ اُمید من یا اباعبدالله...
#محرم/#امام_حسین
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
[🖤🥺]
داروی تمام درد ها....
#محرم/#امام_حسین
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_48🌹 #محراب_آرزوهایم💫 دو هفتهای گذشته و امروز اولین روزِ که مرا
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_49🌹
#محراب_آرزوهایم💫
سفارش که میرسه، جرعهای از قهوهی تلخم رو میخورم و در جوابش میگم:
- غلط کرده!
- نرگس مخت تاب برداشته؟ پسر به این خوبی. نصف بچهها آرزوشونه باهاش دوست بشن، بعد تو الکی ناز میکنی؟ نرگس بیخیال از دستت میرهها.
پوزخندی به پرپر زدنهاش میزنم و خیره میشم توی چشمهای قهوهای رنگش.
- به نظر من که اصلا تحفهای نیست و ازش هم خوشم نمیاد. پسرهی مغرور!
کمی از معجون روی میز میخوره و شروع میکنه به قانع کردنم.
- حالا پسر مغروری هست ولی نه اونقدری که تو میگی.
کیفم رو برمیدارم، از جام بلند میشم و کمی تن صدام بالا میره که باعث میشه چند لحظهای توجه بقیه بهمون جلب بشه.
- این بحث مزخرف رو تمومش کن نازنین.
تکخندهای میکنه و آروم زیر لب میگه:
- تازه شروع شده!
از کافه خارج میشم که دنبالم میاد.
- چرا قهر میکنی حالا، نرگس یک دقیقه واستا.
وسط پیادهرو میایستم تا حرفش رو بزنه.
- نمیدونم چته ولی امروز که خیلی بیحوصلهای بیا خونه ما شاید یکم روحیهت عوض بشه. بعدازظهر که توی خونه تنهایی، تازه کنارش هم یکم درس میخونیم.
چشمک شیطونی چاشنی حرفهاش میکنه که خندهم میگیره.
- نظرت چیه؟
- فکر خوبیه، سعی میکنم بیام.
***
بعد از کلی حرف زدن و فیلم نگاه کردن، ساعت شیش از جلوی تلویزیون بلند میشم که حاضر بشم و کمکم برم به سمت خونه.
به سمت اتاق نازی میرم و مانتوم رو از روی تختش برمیدارم، همینطور که دکمههای مانتوی سورمهایم رو میبندم، نازی توی چارچوب آهنی در وایمیایسته و با لبهای آویزون میگه:
- کجا میخوای بری؟ الآن که هیچ کسی خونهتون نیست.
جلوی آینه قدی اتاقش میایستم، روسری ست مانتوم رو میندازم روی سرم و مرتبش میکنم.
- به مامانم قول دادم قبل از تاریکی هوا برسم خونه.
خوب میدونه که همیشه حرف، حرف خودمه پس بیشتر از این تقلا و اصراری برای موندنم نمیکنه.
از پلهها پایین میرم و دنبالم میاد، قبل از رفتنم بغلش میکنم، با خداحافظی کوتاهی از خونهشون بیرون میزنم و به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برمیدارم.
هندزفریم رو میزارم و اولین آهنگم رو پلی میکنم. چند دقیقهای تو ایستگاه اتوبوس منتظر میشینم. بالاخره اتوبوس سبز رنگی میاد و منکارتم رو روی صفحه دیجیتالی میزارم. روی یکی از صندلیهای کنار پنجره میشینم و نگاهم رو به بیرون میدوزم. ماشینهایی که یکی پس از دیگری میرن و میان، آدمهایی که بدون توجه به همدیگه تنها راه خودشون رو پیش میگیرن و شهری رو که به گفته دیگران برای یک خانم هیجده ساله سیاه پوش کردن.
از اتوبوس که پیاده میشم، حدود ده دقیقه پیاده میرم که به کوچهمون میرسم اما بهخاطر لولهی آب، راه رو به کل بستن و مجبورم از کوچههای دیگه راهم رو کج کنم تا به خونه برسم، در صورتی که هوا تاریک شده و ترسم دو چندان!
به کوچه تنگ و تاریک روبهروم که نگاه میکنم، آب دهنم رو به سختی قورت میدم و اولین قدم رو برمیدارم. هر چند متر با یک چراغ کم سوی جلوی خونهها قدیمی روشن شده اما بازهم کوچه اونقدر تاریکه که جلوی پام رو به سختی میبینم. دستم رو به دیوارهای آجری میگیرم، از کنار دیوارها آروم آروم میرم و مدام توی ذهنم سعی میکنم خودم رو آروم کنم.
کمی که میرم، صدای مردونه و خش داری متوقفم میکنه.
- بهبه شما کجا؟ اینجا کجا؟ راه گم کردین؟
سعی میکنم محل ندم و دوباره به راهم ادامه میدم اما این بار سمتم پا تند میکنه که ضربان قلبم اونقدر بالا میره که درد عجیبی داخل قفسه سینهم احساس میکنم. سمتش برمیگردم و یک چاقو به سمتم میگیره.
- کجا با این عجله؟ تو برگ برندهی مایی خانوم خانوما!
ترسم رو زیر پا میزارم و با جدیت میگم:
- خفه شو، دستت به من بخوره انقدر جیغ میزنم همه بریزن سرت.
- مطمئن باش قبل از اینکه بخواد به اونجاها بکشه بیهوش توی صندوق عقب ماشین میخوابی.
حرفهاش برام عجیبه اما چیزی سر درنمیارم. در یک تصمیم آنی پا به فرار میزارم که دنبالم راه میافته، تا جایی که حنجرهم توان داره جیغ میزنم اما هیچ کس صدام رو نمیشنوه، انگار توی یک اتاق در بسته و دور افتاده که هرکاری بکنی امیدی به رهایی پیدا نمیکنی...
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_50🌹
#محراب_آرزوهایم💫
اشکهام مثل ابر بهار میریزه، شاید خودم رو آخر خط فرض میکنم!
درست در جایی که گلوم اجازه جیغ و داد کردن رو ازم میگیره، پام به سنگی گیر میکنه و زمین میخورم، سعی میکنم خودم رو روی زمین بکشم اما فایدهای نداره. درست وقتی که همه چیز رو تموم شده میبینم، یک فرشته نجات به دادم میرسه.
چشمهام رو میبندم و یک لحظه قلبم از حرکت میایسته اما با شنیدن پای کسی سرم رو میچرخونم، امیرعلی رو میبینم که با تمام توانش به سمت ما میدوه و نور امید داخل قلبم روشن میشه. مرد سیاهپوشی که الآن خیلی بهم نزدیک شده، از ترس کیفم رو چنگ میزنه و پا به فرار میزاره. امیرعلی با سرعت از کنارم رد میشه و دنبالش میکنه اما ناگهان ماشین مدل بالایِ مشکی رنگی با پنجرههای دودی که هیچ چیز از داخل ماشین پیدا نیست ترمز میکنه، اون مرد به سرعت باد از زمین کنده میشه و خودش رو به داخل ماشین پرت میکنه.
تنها چیزی که توی اون تاریکی به چشمهام میاد امیرعلیه که دست هاش رو ستون زانوهاش کرده، نفس های پیدرپی و عمیق میکشه. به نظر که راه طولانی رو تا اینجا دوییده.
تازه به خودم میام و نفس عمیقی میکشم، سوزشی در قسمت زانوم احساس میکنم که به احتمال زیاد خبر از زخم شدنش میده. سر برمیگردونم و امیرعلی با قدمهای پیوسته به سمتم میاد. کمی خودم رو جمع و جور میکنم، روسری عقب رفتهم رو جلو میکشم و موهام رو تا حد امکان زیرش پنهان میکنم. چند ثانیهای طول میکشه تا اینکه با چهره متعجبش بالای سرم ظاهر میشه.
- چه اتفاقی براتون افتاده؟ حالتون خوبه؟
بهخاطر درد زیادی که از ترس، داخل سینهم حس میکنم نفسنفس میزنم تا بلکه کمی آروم بشم. با کف دست اشکهام رو پاک میکنم. تا میام حرفی بزنم گلوم از شدت سوزش به سرفه میندازتم. سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم، تا میخوام از جام بلند شم درد خیلی زیادی به زانوم هجوم میاره اما بهش توجهی نمیکنم.
- میخواستین برین خونه؟
- آره.
- الآن که کسی خونه نیست منم دیرم شده باید خودم رو به سرعت برسونم. اگر مشکلی ندارین، بریم هیأت؟
برمیگردم و به راهی که اومدم نگاه میکنم، از ترس، کل وجودم میلرزه. هرچی که فکر میکنم نمیتونم تنهایی برگردم. بهاجبار قبول میکنم که باهاش برم.
راه که میافتیم ازم فاصله میگیره و سرش رو به پایین میندازه. پام به شدت درد میکنه اما سعی میکنم نشون ندم.
- کاری داشتین که تا این وقت شب بیرون بودین؟
از سوالش تعجب میکنم و بهش نگاهی میندازم اما همچنان سرش رو پایین انداخته.
- خونه دوستم بودم داشتم برمیگشتم خونه.
به انتهای کوچه که میرسیم از سمت چپ میپیچیم که حسینیه به چشم میاد.
- بهتره که موقع غروب یا شب به حاجآقا زنگ بزنین یا حداقل با یک آژانس مطمئن برگردین، تنهایی و پیاده خطر زیادی داره.
چیزی نمیگم که به در ورودی میرسیم. بالاخره سرش رو بلند میکنه و با دست به یک پرده سیاه رنگ اشاره میکنه.
- اونجا بخش بانوانه، شما برید من همینجا وایمیایستم هر وقت رفتین منم میرم.
ممنونی زیر لب میگم و میرم...
☞☞☞
بعد از رفتن دختر ملیحه خانوم، به سمت ورودی آقایان راه میافتم. دوباره اون لحظه توی ذهنم تداعی میشه. حس میکنم که چقدر اون ماشین و شخص برام آشنان اما هرچی که فکر میکنم به نتیجهای نمیرسم. حالت صورتش بعد از دیدنم به کل تغییر کرد و با توجه به سابقه کاریم بهم میگه اون فرد خیلی مشکوکه تا قبل از اینکه من بیام قصدش چیزه دیگهای بود اما به محض رسیدنم، کیف رو برداشت و زد به چاک.
کفشهام رو داخل جا کفشی میزارم...
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیــه۸۴] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜ ت
02.Baqara.085.mp3
2.33M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیــه۸۵]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1