eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_68🌹 #محراب_آرزوهایم💫 با تأیید مامان به سمت پله‌ها می‌ریم. هانیه
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 بعد از رفتن مامان، آهی از ته دل می‌کشم و روی تختم می‌شینم، دستم رو روی پتوی گرم و نرم پهن شده‌ی روش می‌کشم و با خودم میگم: - معنی تخت رو وقتی می‌فهمی که روی زمین سرد و خاکی سر بزاری، معنی آزادی رو وقتی می‌فهمی که توی بند باشی و معنی آرامش رو وقتی می‌فهمی که تمام قشنگی‌‌های زندگیت رو از دست بدی، ترس رو با تک‌تک سلول‌هات حس کنی و همدم و همراه همیشه زندگیت بشه. همه چیز دوباره بهم برگشت اما با این قلب هراسونم چیکار کنم؟ تا در اتاق باز میشه و قامت دایی جلوی چشم‌هام خودنمایی می‌کنه مرواریدهای اشک از کناره‌ی چشم‌هام شروع می‌کنن به ریختن، کنارم می‌شینه و سرم رو توی آغوشش می‌گیره تا هر چقدر دلم می‌خواد گریه کنم اما چیزی که در سر اون می‌گذره کجا و راه فکر من کجا؟! چند دقیقه‌ای که می‌گذره با لبخند رضایت بخشی میگه: - دختر با حیایه دایی چطوره؟ حرفش به دلم می‌شینه و لبخندی مهمون لب‌های خشکیده‌م میشه. روی تخت قد علم می‌کنم، کمی خودم رو به عقب می‌کشم و به دیوار تکیه میدم. - دایی! - جان دایی؟ به دیوار روبه‌روم خیره میشم و به سختی زیر لب میگم: - دلم می‌خواد همش گریه کنم. - عیبی نداره دایی جان اما بدون روضه گریه کردن فایده‌ای نداره، با روضه که گریه کنی اهل بیت غم رو از دلت برمی‌دارن. - ندارم. - دایی مهدی که داری، خودم برات می‌فرستم. لبخندی می‌زنم و ازش تشکر می‌کنم. با حالت شوخ همیشگیش سعی می‌کنه حالم رو عوض کنه. - اگه امری ندارین من برم. حرفی نمی‌‌زنم که از جاش بلند میشه و ادامه میده. - هر موقع خواستی زنگ بزن یا پیام بده، نمی‌خواد مراعات من رو بکنی. فعلا مشهد یکم کار دارم هر وقت بخوای هستم. با تکون سر حرفش رو تأیید می‌کنم  که از اتاق خارج میشه و در رو هم می‌بنده اما مکالمه‌ش رو با هانیه از پشت در می‌شنوم. - عه دایی! چرا در رو می‌بندین؟ الآن نوبت مامانم بود بعد من، نوبت گرفتیم بریم پیشش. - انقدر نمک نریز دختر، بزارین یکم استراحت کنه از نظر روحی خیلی متزلزل شده. این حرف رو که می‌زنه دوباره اشک‌هام جاری میشن. بدون اینکه لباس‌هام رو عوض کنم روی تخت دراز می‌کشم، چادرم رو روی سر می‌کشم و فقط اشک می‌ریزم. ساعت‌های یازده شب سر روی بالشت می‌زارم اما فکر و خیالات دست از سرم برنمی‌دارن، نگاهی به ساعت تلفنم می‌ندازم. ساعت دو شده و هنوز نخوابیدم! با صدای ویبره‌ی گوشی سر برمی‌دارم که اسم دایی روی صفحه‌ی گوشی به چشم میاد. بدون تعلل پیامش رو باز می‌کنم. "سلام دایی جان، صبح که بیدار شدی دستت رو بزار روی سینه‌ت و هفت مرتبه سوره‌ی شرح رو بخون، سفارشتون رو هم فرستادم."                                    *** آخرهای بهاره هست و همه به جز نرگس خانم توی حیاط جمع شدیم تا این هوای لذت بخش رو از دست ندیم. طبق معمول با مهدیار نشستیم و داریم بحث سیاسی می‌کنیم که ملیحه خانم چایی میارن. وقتی که به جمعمون می‌پیوندن حرف‌های هانیه خانم نظرم رو جلب می‌کنه. - خاله جون باید یک فکری بکنیم، الآن یک هفته‌ست غذا کم می‌خوره، همه‌ش تو اتاقشه و خیلی کم پیش میاد که بیاد بیرون، دیگه اون شور و شوق قبلش رو نداره؛ باید برش گردونیم به همون نرگس قبلی، نمیشه که همینجوری بمونه. خودتون دیدین که چقدر غمگینه! - چی بگم عزیز دلم، دل خودمم براش خونه نمی‌دونم چه بلایی سر بچه‌م آوردن. اونم دختریی که تا بحال کسی از گل نازک تر بهش نگفته. - خاله بزارین فردا با من بیاد پایگاه اونجا بچه‌‌ها هستن، کارهای فرهنگی می‌کنیم یکم روحیه‌ش عوض میشه... 🏴@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 راست میگن، درست یک هفته‌ست منم ندیدمشون تا به خواسته‌ی آقای علوی درباره‌ی پرونده‌ی اون قاچاقچی‌ها باهاشون حرف بزنم. خاله خانم با خوشحالی حرف هانیه خانم رو تأیید می‌کنن. - ملیحه جان فکر خوبیه‌ها. بابا که چهره‌ی مردد و ناراحت ملیحه خانم رو می‌بینه میگه: - ان‌شاءالله که خیره خانم، پایگاه مسجدم مطمئنه. هانیه خانم با ذوق از جاشون بلند میشن و به سمت پله‌ها میرن. - پشیمون نمی‌شین! ☞☞☞ پشت میز مطالعه‌م نشسته‌م و حسابی غرق کتاب جدیدی که دایی بهم داده شدم«سه دقیقه در قیامت» لحظه‌ای نگاهم رو به پنجره‌ی اتاق میدم و توی فکر میرم. واقعا چیزی دارم که با خودم ببرم؟ در اتاق که باز میشه با ترس، جیغ خفه‌ای می‌کشم و دستم رو روی قلبم می‌زارم که مثل قلب یک گنجشک داره می‌زنه. درحالی که دارم از شدت ترس نفس نفس می‌زنم بهش میگم: - هانیه ازت خواهش می‌کنم توی اتاق من آروم بیا. - ببخشید فکر نمی‌‌کردم بترسی. کتابم رو می‌بندم و با صندلی چرخدارم به سمتش برمی‌‌گردم. - چیکار داشتی؟ حرفش که یادش میاد با ذوق روی تختم می‌شینه و میگه: - نرگسی فردا باهام میای پایگاه؟! بی‌توجه به تمام ذوق‌هاش خیلی سرد میگم: - مگه چه خبره؟ بی‌توجهی و سردی رو که از چهره و صدام حس می‌کنه شور و ذوقش کور میشه و کمی جدی میشه. - خبر خاصی نیست، یکم کمک لازم دارم. راستی نگرانم نباش با ماشین مهدیار می‌ریم. لحظه‌ای فکر می‌کنم و سعی می‌کنم جوانب کار رو بررسی کنم. دیگه از این اوضاع خسته شدم، از خستگی‌ها و محرور کردن خودم از زندگی، دوری کردن از همه چیز. نه میلی به ادامه دادن این روند دارم و نه میلی به رفتن، از همه مهم تر دلم نمی‌خواد ذوقش رو از بین ببرم. بدون رغبت حرفش رو قبول می‌کنم و با خوشحالی میره...                                   *** همین‌طور که به سمت پایگاه می‌ریم با چشم‌هام مسیر رو دنبال می‌کنم، تمام درخت‌ها شکوفه‌هاشون ریخته و جاشون رو به میوه‌های کوچیک و بزرگ جوونه زده داده. همین‌طور که محو منظره‌ی اطراف شدم به مسجد محل می‌رسیم. از مهدیار خداحافظی می‌کنیم و به سمت مسجد می‌ریم، کنار در مسجد راه پله‌ای وجود داره که به طبقه‌ی بالا میره. پله‌های سنگی زیر پام رو دونه دونه طی می‌کنم تا به یک در چوبی کرم رنگ می‌رسم، تقه‌ای بهش می‌زنم و در رو هل میدم که باز میشه، فضایی بزرگ به چشم می‌خوره که در گوشه‌ای چند نفر حلقه زدن و یک نفر صحبت می‌کنه. در این سمت اتاق خانمی پشت میز نشسته و به همراه خانم دیگه‌ای درحال برنامه ریزی و صحبتن. هانیه که میاد فشاری به پشم میده و میگه: - برو دیگه. اون دو خانم به محض دیدن هانیه با لبخند مهربونی به سمتمون برمی‌گردن و سلام و احوال پرسی گرمی صورت می‌گیره. خانم پشت میز بهم اشاره می‌کنه و میگه: - هانیه جان، معرفی نمی‌کنی؟ - ببخشید انقدر که خوشحالم فراموش کردم. ایشون دختر خاله‌ی بنده، نرگس خانم هستن که خیلی ازش تعریف کردم. از پشت میزش کنار میاد و دستش رو به سمتم دراز می‌کنه که سعی می‌کنم با گرمی ازش استقبال کنم. - ایشون خانم مهشوری، فرمانده‌ی پایگاه هستن. لبخندی می‌زنم و زیر لب اظهار خوشحالی می‌کنم. هانیه دستم رو می‌کشه و میگه. - بیا بریم که باهات کلی کار دارم. دستم رو می‌کشه، به سمت اتاقی می‌‌ریم که ستا سیستم کنار هم گذاشته شدن. با اشاره به یکی از صندلی‌ها می‌شینم و چندتا برگه‌ی نقاشی شده به سمتم می‌گیره. - تو که تو کار فتوشاپ واردی بی‌زحمت طبق این چیزی که بچه‌ها کشیدن اینا رو درست کن. تا چند دقیقه دیگه میام ببینم چیکار کردی... 🏴@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یــــــا امــــــام رضـــــــا سلام🥲✋🏻 ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
سعادتی‌ به‌ جھان‌ مثل‌ دوست‌ داشتنت‌ نیست🥺🫀. . . .! ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
/التماس دعا🙂🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻❤ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
D1737501T13859724(Web)-mc.mp3
16.71M
🎧بشارت بر گریه کنندگان اباعبدالحسین (علیه السلام) 🎙️حجت الاسلام ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1