این که گناه نیست 05.mp3
6.4M
#این_که_گناه_نیست 5
✅اگه به گناهی مبتلا شدی؛
نذار قلبت بهش عادت کنــه!
عادت به گناه؛
اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره.
💢اونوقت، بجای لذت بردن ازخدا،
دیگه از گناه لذت میبری
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
همچیز درباره گذرنامه اربعین ☝️
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
مولا علی (ع):
اگر به گناهى آلوده شدى،
بى درنگ آن را به توبه بشوى.
📚 گزيده تحف العقول، ح 500043
🌱#حدیث
°•| ترک گناه |🏴•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیـــه۱۱۶] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜
02.Baqara.117.mp3
765.7K
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیـــه۱۱۷]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_102🌹 #محراب_آرزوهایم💫 شیر رو میبندم، با هم برمیگردیم داخل پذی
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_103🌹
#محراب_آرزوهایم💫
به سمت اتاقم میرم که بغض به گلوم چنگ میندازه اما قبل از اینکه سر باز بزنه به محض دیدن اسم دایی روی گوشیم با خوشحالی به سمتش میرم و جواب میدم.
- جانم دایی؟
با خنده جوابم رو میده.
- منتظر بودی؟
- نخیرم.
دوباره خندهای میکنه، بهخاطر کارهای زیادش سریع خبر خوشش رو بهم میرسونه و قطع میکنه.
- ساعتهای هفت میام دنبالت
بریم بیرون.
چشمهام از فرط خوشحالی برق میزنن و با کمال میل حرفش رو قبول میکنم. صبر نمیکنم و با خوشحالی میرم که این خبر مسرت بخش رو به مامان اطلاع بدم تا غیر مستقیم بگم که به اون مجلس عذاب آور نمیام.
- مامان میخوام امشب با دایی برم بیرون.
با حرص سر جاش میایسته و چشم غرهای بهم میره.
- از دست تو، چرا نمیخوای بیای؟
بیتفاوت شونهای بالا میندازم و نگاهم رو در حلقه میچرخونم.
- خودتون میدونین از این مجلسها خوشم نمیاد، اگه یادتون باشه برای مجلس هانیه هم نیومدم.
بیتوجه مشغول غذا درست کردنش میشه. - چمیدونم هرکاری دوست داری بکن.
برای اینکه زمان زودتر بگذره با کارهای هانیه خودم رو مشغول میکنم تا اینکه صدای گوشیم بلند میشه، با سر حاضر میشم و به سمت در میرم. با خوشحالی از مامان و حاجی خداحافظی میکنم و به سمت ماشین دایی میرم، بیمقدمه با شوق زیادی میپرسم.
- کجا قراره بریم؟
- سلام عرض میکنم خدمت شما سرکار خانم عجول.
پشت چشمی نازک میکنم و جوابش رو میدم که با خنده میگه:
- میخوام رستوران رفیقم ببرمت.
- همون رستوران سنتیه؟
سرش رو به نشونهی مثبت تکون میده، پاش رو روی گاز فشار میده و با سرعت به سمت مقصد حرکت میکنه.
قبل از داخل شدن، نگاهی به تابلوی چوبی بالای در میندازم که دست دایی پشتم میشینه، سه تا پلهی روبهروم رو طی میکنم و نگاهم رو بین تختهای رستوران میچرخونم، به سمت یکیشون میرم که کنار حوضچه کوچیکی قرار گرفته و دایی هم همراهم میاد.
کفشهام رو در میارم، به کمک دایی روی تخت میشینم و گارسون میاد برای گرفتن سفارشمون، دایی نگاهی گذرا به منو میندازه و آخر از من نظر میخواد.
- چی میخوای؟
نگاهی به غذاها میندازم، تصمیم رو که میگیرم آروم بهش میگم:
- یک پرس بختیاری با ماست و نوشابه.
روبه گارسون سر میچرخونه، سفارشم رو به دو پرس تغییر میده و به سمت آشپزخونه راهیش میکنه.
در سکوت نگاهی به اطراف میندازم، حس قشنگی داره شنیدن صدای شرشر آب در کنار نمای چشم نواز دیوارهای آجری و کاشی کاری شده، تختهای دور تا دور که روشون با گلیمهای قرمز رنگ و پشتیهای شبیه بهشون تزئین شده.
با صدای دایی افسار نگاهم رو به دست میگیرم و بهش خیره میشم.
- خب نرگس خانم، از راهیان بگو، چجوری بود؟
با این سوالش حسابی سر شوق میام و شروع میکنم به تعریف کردن، اما به تهش که میرسم بیتوجه به تمام حرفهام با مزاح خاص خودش پای امیرعلی رو وسط میکشه که حسابی میخوره توی ذوقم.
- اونجا امیرعلی مواظبت بود یا گوشش رو بپیچونم؟
- وای دایی! من دیگه بزرگ شدم و از پس خودم برمیام، مثلا بیست و دو سالمه.
دست به سینه تکیه میده به پشتی پشت سرش و حق به جانب میگه:
- هرچی هم باشه توی سفر باید یک مردی حواسش باشه.
مثل همیشه ازش کم نمیارم و شروع میکنم به رد کردن حرفهاش.
- وقتی کاروانی رفته بودیم لازم نبود مردی حواسش باشه، پنج تا دختر بودیم خودمون مراقب همدیگه بودیم.
با صدای کنترل شدهای میخنده و میگه:
- فمنیستی دیگه چیکارت کنم.
برای تموم شدن این بحث مثل خودش میخندم اما روی حرفهام پافشاری میکنم.
- راست میگم دیگه...
🌈@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_104🌹
#محراب_آرزوهایم💫
قبل از اینکه شام حاضر بشه برامون یک سینی مسی میارن که داخلش دوتا استکان کمر باریک، نلبکی و یک قوری چای با قندون که با نظم خاصی گذاشته شده.
دایی همینطور که مشغول چای ریختن میشه دوباره بحث امیرعلی رو پیش میکشه.
- شنیدم امیرعلی داره ازدواج میکنه.
با حرص به خودم میگم:
- حالا نگاه کن، امشب قفلی زده روی امیرعلی.
نفس تقریبا عمیقی میکشم و سعی میکنم طبیعی رفتار کنم.
- آره، دو جلسهای هست که دارن خواستگاری میرن.
استکان چای رو سمتم میگیره و با نگاه متفکری حرفم رو تایید میکنه، نگاه جدیش رو که میبینم کاری میکنم تا کمی بحث به حالت شوخی و خنده کشیده بشه، اگه همینطور بخواد پیش بره مطمئنا جلوی دایی کم میارم و حرف دلم رو به زبون میارم. به قول خودش از بچگی بزرگم کرده و حتی اگه چیزی نگم، تمام حرفهام رو از چشمهام میخونه.
سریع ماجرای امروز به ذهنم میرسه و زیر خنده میزنم.
- وای دایی!
اما کمی با تحکم میگه:
- هیس! صدات رو بیار پایین، چی شده؟
جلوی دهنم رو میگیرم و کمی که خندهم آروم میشه جوابش رو میدم.
- امروز عمه امیرعلی اومده بود جواب بگیره.
تیکهش رو از پشتی میگیره و با تعجب بهم نگاه میکنه.
- چی میگی؟
- باور کنین، تا جایی که ما شنیدیم و میدونیم پسر میره دنبال جواب دختر اما حالا...
با خنده سری به تأسف تکون میده، استکان چایش رو بین دست میگیره و میگه:
- درسته، اتفاقا مامانت گفته بود دختره خیلی به امیرعلی علاقه داره.
با غیض سرم رو میچرخونم و از روی حرص میگم:
- اه اه! این همه پسر خوب، چرا امیرعلی؟
با خنده و تعجب سعی میکنه به چشمهام نگاه کنه که اعتراض آمیز میگم:
- دایی! اصلا خنده نداره، خیلیم جدی گفتم.
به نشانهی تسلیم سر جاش برمیگرده و قورتی از چایش میخوره.
- اما به نظر من امیرعلی از هر لحاظ خوبه، منکه اگر دختر داشتم بهش میدادم.
- حالا که نداریین!
اینبار خندهش کمرنگ میشه و کمی جدی بهم نگاه میکنه که شام رو میارن و از این نگاه سنگینش نجات پیدا میکنم، خداروشکر شکر میکنم که بحث خاتمه پیدا میکنه و از این عذابی که به جونم افتاده نجات پیدا میکنم اما انگار دایی از دستم دلخور میشه و تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. وقتی که به خونه میرسیم تا میخوام پیاده شم عذاب وجدان خرخرهم رو میگیره، سرم رو پایین میندازم و با پشیمونی میگم:
- ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
دستش رو زیر چونهم میزاره و سرم رو بالا میده که نگاهم به لبخند کمرنگش میافته.
- امشب بهت خوش گذشت؟
- عالی بود، واقعا ممنونم.
- خداروشکر.
خیالم که راحت میشه خداحافظی میکنم. در حیاط رو باز میکنم که نگاهم به امیرعلی میافته. با عجله کفشهاش رو پاش میکنه و به سمت در حیاط میاد. تازه متوجه حضورم میشه و سرش رو بلند میکنه، چند ثانیهای نگاهمون با هم طلاقی میکنه، انگار غم تمام عالم توی چشمهاش خیمه زده و از خستگی زیر چشمهاش گود افتاده، لحظهای دلم به حال نزارش میسوزه اما به سرعت سرش رو به زیر میندازه، منم به خودم میام، چادرم رو محکم تر میگیرم و سر سنگین بهش سلام میکنم.
همونطور که حدس زدم با لحن خسته و بیحوصلهای جوابم رو میده. چند ثانیهای به سکوت میگذره که با کلافگی ِشدید ببخشیدی زیر لب زمزمه میکنه، تازه متوجه موقعیتم میشم، از جلوی در کنار میرم و بیدرنگ بیرون میزنه....
🌈@TARKGONAH1
کانال ترک گناه1 ایتا_۲۰۲۴_۰۶_۱۳_۰۷_۵۶_۲۱_۷۵۲.mp3
709.3K
#صلوات_خاصه
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضاع
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
#صلوات_حضرت_زهرا
#السلام_علیک_یا_فاطمة_الزهرا_س ✋🏻❤
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ
بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚫 فقط به همین یک روش میشه خدا رو نقد و یا رد کرد!
#استاد_شجاعی
مداحی_آنلاین_تواضع_داشته_باش_آیت.mp3
1.13M
♨️تواضع داشته باش!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹*
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃😍
*امشب هدیه میکنیم 10 صلوات و یا بیشتر به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🕊️🥀*
*❤️#علی_اصغر_خنکدار❤️*
💚💚💚💚💚💚💚
💞💞ان شاءالله #شهید_علی_اصغر_خنکدار*
دعاگویی تک تک ما باشد 🤲🏻❤️
*اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️*
*#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع*
*#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَجبحقزینبکبرے*
*مشمولدعایشهداءباشید*
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1