eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
این که گناه نیست 05.mp3
6.4M
5 ✅اگه به گناهی مبتلا شدی؛ نذار قلبت بهش عادت کنــه! عادت به گناه؛ اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره. 💢اونوقت، بجای لذت بردن ازخدا، دیگه از گناه لذت میبری ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
همچیز درباره گذرنامه اربعین ☝️ ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
مولا علی (ع): اگر به گناهى آلوده شدى، بى درنگ آن را به توبه بشوى. 📚 گزيده تحف العقول، ح 500043 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_102🌹 #محراب_آرزوهایم💫 شیر رو می‌بندم، با هم برمی‌گردیم داخل پذی
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 به سمت اتاقم میرم که بغض به گلوم چنگ می‌ندازه اما قبل از اینکه سر باز بزنه به محض دیدن اسم دایی روی گوشیم با خوشحالی به سمتش میرم و جواب میدم. - جانم دایی؟ با خنده جوابم رو میده. - منتظر بودی؟ - نخیرم. دوباره خنده‌ای می‌کنه، به‌خاطر کارهای زیادش سریع خبر خوشش رو بهم می‌رسونه و قطع می‌کنه. - ساعت‌های هفت میام دنبالت بریم بیرون. چشم‌هام از فرط خوشحالی برق می‌زنن و با کمال میل حرفش رو قبول می‌کنم. صبر نمی‌کنم و با خوشحالی میرم که این خبر مسرت بخش رو به مامان اطلاع بدم تا غیر مستقیم بگم که به اون مجلس عذاب آور نمیام. - مامان می‌خوام امشب با دایی برم بیرون. با حرص سر جاش می‌ایسته و چشم غره‌ای بهم میره. - از دست تو، چرا نمی‌خوای بیای؟ بی‌تفاوت شونه‌ای بالا می‌ندازم و نگاهم رو در حلقه می‌چرخونم. - خودتون می‌دونین از این مجلس‌ها خوشم نمیاد، اگه یادتون باشه برای مجلس هانیه هم نیومدم. بی‌توجه مشغول غذا درست کردنش میشه. - چمیدونم هرکاری دوست داری بکن. برای اینکه زمان زودتر بگذره با کارهای هانیه خودم رو مشغول می‌کنم تا اینکه صدای گوشیم بلند میشه، با سر حاضر میشم و به سمت در میرم. با خوشحالی از مامان و حاجی خداحافظی می‌کنم و به سمت ماشین دایی میرم، بی‌مقدمه با شوق زیادی می‌پرسم. - کجا قراره بریم؟ - سلام عرض می‌کنم خدمت شما سرکار خانم عجول. پشت چشمی نازک می‌کنم و جوابش رو میدم که با خنده میگه: - می‌خوام رستوران رفیقم ببرمت. - همون رستوران سنتیه؟ سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون میده، پاش رو روی گاز فشار میده و با سرعت به سمت مقصد حرکت می‌کنه. قبل از داخل شدن، نگاهی به تابلوی چوبی بالای در می‌ندازم که دست دایی پشتم می‌شینه، سه تا پله‌ی روبه‌روم رو طی می‌کنم و نگاهم رو بین تخت‌های رستوران می‌چرخونم، به سمت یکیشون میرم که کنار حوضچه کوچیکی قرار گرفته و دایی هم همراهم میاد. کفش‌هام رو در میارم، به کمک دایی روی تخت می‌شینم و گارسون میاد برای گرفتن سفارشمون، دایی نگاهی گذرا به منو می‌ندازه و آخر از من نظر می‌خواد. - چی می‌خوای؟ نگاهی به غذاها می‌ندازم، تصمیم رو که می‌گیرم آروم بهش میگم: - یک پرس بختیاری با ماست و نوشابه. روبه گارسون سر می‌چرخونه، سفارشم رو به دو پرس تغییر میده و به سمت آشپزخونه راهیش می‌کنه. در سکوت نگاهی به اطراف می‌ندازم، حس قشنگی داره شنیدن صدای شرشر آب در کنار نمای چشم نواز دیوارهای آجری و کاشی کاری شده، تخت‌های دور تا دور که روشون با گلیم‌های قرمز رنگ و پشتی‌های شبیه بهشون تزئین شده. ‌ با صدای دایی افسار نگاهم رو به دست می‌گیرم و بهش خیره میشم. - خب نرگس خانم، از راهیان بگو، چجوری بود؟ با این سوالش حسابی سر شوق میام و شروع می‌کنم به تعریف کردن، اما به تهش که می‌رسم بی‌توجه به تمام حرف‌هام با مزاح خاص خودش پای امیرعلی رو وسط می‌کشه که حسابی می‌خوره توی ذوقم. - اونجا امیرعلی مواظبت بود یا گوشش رو بپیچونم؟ - وای دایی! من دیگه بزرگ شدم و از پس خودم برمیام، مثلا بیست و دو سالمه. دست به سینه تکیه میده به پشتی پشت سرش و حق به جانب میگه: - هرچی هم باشه توی سفر باید یک مردی حواسش باشه. مثل همیشه ازش کم نمیارم و شروع می‌کنم به رد کردن حرف‌هاش. - وقتی کاروانی رفته بودیم لازم نبود مردی حواسش باشه، پنج تا دختر بودیم خودمون مراقب همدیگه بودیم. با صدای کنترل شده‌ای می‌خنده و میگه: - فمنیستی دیگه چیکارت کنم. برای تموم شدن این بحث مثل خودش می‌خندم اما روی حرف‌هام پافشاری می‌کنم. - راست میگم دیگه... 🌈@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 قبل از اینکه شام حاضر بشه برامون یک سینی مسی میارن که داخلش دوتا استکان کمر باریک، نلبکی و یک قوری چای با قندون که با نظم خاصی گذاشته شده. دایی همین‌طور که مشغول چای ریختن میشه دوباره بحث امیرعلی رو پیش می‌کشه. - شنیدم امیرعلی داره ازدواج می‌کنه. با حرص به خودم میگم: - حالا نگاه کن، امشب قفلی زده روی امیرعلی. نفس تقریبا عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم طبیعی رفتار کنم. - آره، دو جلسه‌ای هست که دارن خواستگاری میرن. استکان چای رو سمتم می‌گیره و با نگاه متفکری حرفم رو تایید می‌کنه، نگاه جدیش رو که می‌بینم کاری می‌کنم تا کمی بحث به حالت شوخی و خنده کشیده بشه، اگه همین‌طور بخواد پیش بره مطمئنا جلوی دایی کم میارم و حرف دلم رو به زبون میارم. به قول خودش از بچگی بزرگم کرده و حتی اگه چیزی نگم، تمام حرف‌هام رو از چشم‌هام می‌خونه. سریع ماجرای امروز به ذهنم می‌رسه و زیر خنده می‌زنم. - وای دایی! اما کمی با تحکم میگه: - هیس! صدات رو بیار پایین، چی شده؟ جلوی دهنم رو می‌گیرم و کمی که خنده‌م آروم میشه جوابش رو میدم. - امروز عمه امیرعلی اومده بود جواب بگیره. تیکه‌‌ش رو از پشتی می‌گیره و با تعجب بهم نگاه می‌کنه. - چی میگی؟ - باور کنین، تا جایی که ما شنیدیم و می‌دونیم پسر میره دنبال جواب دختر اما حالا... با خنده سری به تأسف تکون میده، استکان چایش رو بین دست می‌گیره و میگه: - درسته، اتفاقا مامانت گفته بود دختره خیلی به امیرعلی علاقه داره. با غیض سرم رو می‌چرخونم و از روی حرص میگم: - اه اه! این همه پسر خوب، چرا امیرعلی؟ با خنده و تعجب سعی می‌کنه به چشم‌هام نگاه کنه که اعتراض آمیز میگم: - دایی! اصلا خنده نداره، خیلیم جدی گفتم. به نشانه‌ی تسلیم سر جاش برمی‌گرده و قورتی از چایش می‌خوره. - اما به نظر من امیرعلی از هر لحاظ خوبه، منکه اگر دختر داشتم بهش می‌دادم. - حالا که نداریین! اینبار خنده‌ش کمرنگ میشه و کمی جدی بهم نگاه می‌کنه که شام رو میارن و از این نگاه سنگینش نجات پیدا می‌کنم، خداروشکر شکر می‌کنم که بحث خاتمه پیدا می‌کنه و از این عذابی که به جونم افتاده نجات پیدا می‌کنم اما انگار دایی از دستم دلخور میشه و تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. وقتی که به خونه می‌رسیم تا می‌خوام پیاده شم عذاب وجدان خرخره‌م رو می‌گیره، سرم رو پایین می‌ندازم و با پشیمونی میگم: - ببخشید اگه ناراحتتون کردم. دستش رو زیر چونه‌م می‌زاره و سرم رو بالا میده که نگاهم به لبخند کمرنگش می‌افته. - امشب بهت خوش گذشت؟ - عالی بود، واقعا ممنونم. - خداروشکر. خیالم که راحت میشه خداحافظی می‌کنم. در حیاط رو باز می‌کنم که نگاهم به امیرعلی می‌افته. با عجله کفش‌هاش رو پاش می‌کنه و به سمت در حیاط میاد. تازه متوجه حضورم میشه و سرش رو بلند می‌کنه، چند ثانیه‌ای نگاهمون با هم طلاقی می‌کنه، انگار غم تمام عالم توی چشم‌هاش خیمه زده و از خستگی زیر چشم‌هاش گود افتاده، لحظه‌ای دلم به حال نزارش می‌سوزه اما به سرعت سرش رو به زیر می‌ندازه، منم به خودم میام، چادرم رو محکم تر می‌گیرم و سر سنگین بهش سلام می‌کنم. همون‌طور که حدس زدم با لحن خسته و بی‌حوصله‌ای جوابم رو میده. چند ثانیه‌ای به سکوت می‌گذره که با کلافگی ِشدید ببخشیدی زیر لب زمزمه می‌کنه، تازه متوجه موقعیتم میشم، از جلوی در کنار میرم و بی‌درنگ بیرون می‌زنه.... 🌈@TARKGONAH1
✋🏻❤ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚫 فقط به همین یک روش میشه خدا رو نقد و یا رد کرد!
مداحی_آنلاین_تواضع_داشته_باش_آیت.mp3
1.13M
♨️تواضع داشته باش! 👌 بسیار شنیدنی 🎙 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
*🕊️قرار شبانه با شهدا 🥺 🕊️🌹* ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃😍 *امشب هدیه میکنیم 10 صلوات و یا بیشتر به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🕊️🥀* *❤️❤️* 💚💚💚💚💚💚💚 💞💞ان شاءالله * دعاگویی تک تک ما باشد 🤲🏻❤️ *اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️* ** ** *مشمول‌دعای‌شهداء‌باشید* ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1