eitaa logo
[ طریق ]
979 دنبال‌کننده
180 عکس
52 ویدیو
2 فایل
هدف اسلام ، تربیت انسان عاقل نیست ؛ بلکه تربیت انسان عاقل عاشق است. _شهید بهشتی_ . . . . . کانال گرافیک مون؛ @shahadatgraphic از برای تبادل؛ @Cfihopd
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_
[ طریق ]
_
جمعی از زنان موفق ونخبه مون با یه پرواز اختصاصی که خلبانشم خانوم بوده، میان مشهد تا در همایشی از موفقیت ها واختراعات و پژوهش های ملی وجهانی شون بگن... خبری شنیدین ؟ ...نه! چون رسانه ها دوست ندارن راوی زنان موفق ایرانی باشن !
[پيامبر خدا صلى الله عليه و آله] از نگاه هاى زيادى بپرهيزيد؛ زيرا كه آن تخم هوس مى پراكند و غفلت مى زايد. بحارالانوار
🌺🥀
[ طریق ]
🌺🥀
🌹تیر بازویش را خراشیده بود. گفتم داداش کاش تیره یکم این طرفتر رد شده بود و به تو نمیخورد! با ناراحتی با انگشت به سینه اش اشاره کرد و گفت اگه خدا مرا دوست داشت باید از اینجا رد میشد! دو سال بعد شهید شد. رفتم بالای سرش. خدا خیلی دوستش داشت، تیر درست از جایی که آن روز اشاره کرد، رد شده بود. [سردار‌ شهید محمد کشتکار] "کربلای ۴
🌺🥀
[ طریق ]
🌺🥀
[شهید علیرضا ماهینی] نذاشت خجالت بکشم... سوارِ موتور داشتیم برمی‌گشتیم، که روی یه تپه گاز دادم و با پَرِش رد شدم. یهو علیرضا از ترکِ موتور افتاد. نگاهش کردم و دیدم روی تپه در حال غلطیدنه... سریع پیاده شدم و رفتم سمتش. خجالت زده و سر به زیر گفتم: شرمنده‌ام. بلافاصله با لبخند بحث رو عوض کرد و اصلاً به روم نیاورد. گفت: بهتره حرکت کنیم. وقتی رسیدیم کنار سنگرمون، از خجالت روم نمیشد برم توی سنگر. آخه باهاش همسنگر بودم و روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم. خواستم برم یه سنگر دیگه، که علیرضا اومد، دستم رو گرفت و گفت: سنگرت اینجاست؛ کجا میری؟ خلاصه چند روز از خجالت نمی‌تونستم باهاش روبرو بشم. علیرضا که این شرمساری‌ام رو متوجه شده بود؛ یه روز اومد بغلم کرد و گفت: اتفاقی نیفتاده که! اشتباه از من بود که خودم رو محکم نگه نداشتم؛ اینقد خودتو اذیت نکن... 📚منبع:کتاب دلداده؛ صفحات ۷۵ و ۸۶
[ طریق ]
[شهید علیرضا ماهینی] نذاشت خجالت بکشم... سوارِ موتور داشتیم برمی‌گشتیم، که روی یه تپه گاز دادم و با
تلنگر خودتو بذار جای شهید علیرضا ماهینی؛ اگه توی این شرایط باشی چیکار میکنی؟
🔸 ماجرای عجیبِ انگشتری که حضرت زهرا(س) به سید مجتبی برگرداند |غسل جمعه‌ سید هیچوقت ترک نشد. می‌گفت: اگه آب، دبه‌ای هزار تومن هم بشه، حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه‌ام ترک نشه... یه بار برا دوره آموزشی رفتیم تهران. روز جمعه توی حمام عمومی سید سر شوخی رو باز کرد و به طرف ما آب پاشید. منم یه لگن آب به طرفش پاشیدم. سید جا خالی داد، اما اتفاق بدی افتاد! آب خورد به انگشترهاش که در آورده و کنار حوض گذاشته بود؛ و دقیقاً همون انگشتری که هدیه خانومش بود و بسیار دوستش داشت، رفت بود توی چاه. دیگه کاری نمی‌شد کرد. سید خیلی ناراحت شد. به شوخی گفتم: دلبسته‌ی دنیا شدیا.. برگشت و گفت: راست میگی؛ ولی این هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه حضرت زهراست. اگه بفهمه همین اول زندگی هدیه‌اش رو گم کردم، بد میشه... خلاصه روز بعد برا مرخصی دو روزه راهی مازندران شدیم... بعد از مرخصی‌ توی راه برگشت به تهران با تعجب همون انگشتر گمشده رو توی دستش دیدم، از گوشه نگین‌اش که پریده بود کاملا می شناختمش؛ دقیقاً همون انگشتر بود. هر چه بهش اصرار کردم که انگشتر افتاده توی فاضلاب تهران، دستش چیکار می‌کنه، نگفت. تا اینکه قسمش دادم به حضرت زهرا... بهم گفت: چیزی که میگم رو تا زنده‌ام جایی نقل نکن، چون متهمت میکنن به خرافه‌گویی... "وقتی رفتم خونه خیلی مراقب بودم همسرم دستم رو نبینه . قبل از خواب به مادرم حضرت زهرا(س) متوسل شدم. گفتم: مادر جان! بیا و آبروی منو بخر! بعد هم طبق معمول سوره واقعه خوندم و خوابیدم. نیمه شب وقتی برا نماز شب بیدار شدم؛ با تعجب دیدم انگشتر روی مفاتیحه! 📚منبع: کتاب علمدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیستی؛ وقتی بودی آقا هنوز مقابل دوربین‌ها سر «اللهم انا لانعلم منهم الّا خیرا» آنطور بغض نکرده بود. نیستی؛ وقتی بودی آقا بین جمعیت، «گرم است به هم پشت رقیبان پی قتلم» نگفته بود. نیستی؛ آن‌طرفِ خط تلفنِ بچه‌شهیدها کسی دیگر نازشان را نمی‌کشد. مادرشهیدها باز پسر از دست داده‌اند. نیستی؛ ما هنوزاهنوز با ریختن خون هر شهید، یاد تو میکنیم باز. گویی که خون همه شهیدان از رگ‌های توست. تو که نیستی ما آن تابوت سبک پرچم‌پیچ را بیست‌و‌پنج میلیون‌نفری روی شانه گرفتیم و بعد از پنج سال اگر راستش را بخواهی سر شانه‌هایمان درد میکند هنوز. تو که بودی، بار روی شانه ما نبود. توی خاطره‌هایت می‌گویند چندباری در نیمه‌شب‌های مخفی بیروت جان سید را نجات داده بودی؛ نیستی؛ خون سید را در گودالی مهیب در بیروت ریختند و حتی تابوت پرچم‌پیچی از او بر شانه‌ها نرفت. توی خاطره‌هایت می‌گویند که در قلب جنگ شام وقتی همه چشم‌ها به سرانگشتت بود، مرغ و خروس‌ها را که کنج اتاق عملیات دیده‌بودی، گفته‌ بودی که هوا سرد است، تا جلسه تمام شود باید جای گرمی برایشان بسازید؛ گفته‌اند زمستان از عراق زنگ می‌زدی و نفیر گلوله‌ها به گوش می‌رسید؛ میگفتی شنیده‌ام تهران برف آمده و سرد شده، هوای آهوهای پشت پادگان سپاه را داشته باشید. حالا که نیستی، این روزها نوزادهای چندماهه‌ی نحیف در زمستان غزه یخ‌زده و مرده‌اند. می‌بینی؟ تو نیستی؛ و حالا در منطقه مردانگی نیست؛ محبت نیست؛ انسانیت نیست؛ و پناه نیست. تو همه بودی. تو که نیستی، هیچ نیست... «مهدی مولایی»