eitaa logo
[ طریق ]
979 دنبال‌کننده
180 عکس
52 ویدیو
2 فایل
هدف اسلام ، تربیت انسان عاقل نیست ؛ بلکه تربیت انسان عاقل عاشق است. _شهید بهشتی_ . . . . . کانال گرافیک مون؛ @shahadatgraphic از برای تبادل؛ @Cfihopd
مشاهده در ایتا
دانلود
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 موشن‌گرافی بسیار زیبا از زندگی نوجوان شهید مهرداد عزیزاللهی قهرمان کاراته‌ای که در جنگ معروف شد به "مهندسِ مین" 🔸 ۴ دی‌ماه؛ سالروز شهادت مهرداد عزیزاللهی گرامی‌باد
📚
[ طریق ]
📚
[حضرت آقا] 📚باید خرید کتاب، یکی از مخارج اصلی خانواده محسوب شود. مردم باید بیش از خریدن بعضی از وسایل تزییناتی و تجملاتی - مثل این لوسترها، میزهای گوناگون، مبلهای مختلف و پرده و... به کتاب اهمیت بدهند. اول کتاب را مثل نان و خوراکی و وسایل معیشتی لازم بخرند؛ بعد که این تأمین شد به زواید بپردازند. ۷۴/۴/۲۶
ــ آدمی درست‌ به‌ اندازه‌ی‌ همان چیزهایی است که او را خوشحال یا رنجور میسازد ! _استادعلی‌صفایی‌حائری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_
[ طریق ]
_
جمعی از زنان موفق ونخبه مون با یه پرواز اختصاصی که خلبانشم خانوم بوده، میان مشهد تا در همایشی از موفقیت ها واختراعات و پژوهش های ملی وجهانی شون بگن... خبری شنیدین ؟ ...نه! چون رسانه ها دوست ندارن راوی زنان موفق ایرانی باشن !
[پيامبر خدا صلى الله عليه و آله] از نگاه هاى زيادى بپرهيزيد؛ زيرا كه آن تخم هوس مى پراكند و غفلت مى زايد. بحارالانوار
🌺🥀
[ طریق ]
🌺🥀
🌹تیر بازویش را خراشیده بود. گفتم داداش کاش تیره یکم این طرفتر رد شده بود و به تو نمیخورد! با ناراحتی با انگشت به سینه اش اشاره کرد و گفت اگه خدا مرا دوست داشت باید از اینجا رد میشد! دو سال بعد شهید شد. رفتم بالای سرش. خدا خیلی دوستش داشت، تیر درست از جایی که آن روز اشاره کرد، رد شده بود. [سردار‌ شهید محمد کشتکار] "کربلای ۴
🌺🥀
[ طریق ]
🌺🥀
[شهید علیرضا ماهینی] نذاشت خجالت بکشم... سوارِ موتور داشتیم برمی‌گشتیم، که روی یه تپه گاز دادم و با پَرِش رد شدم. یهو علیرضا از ترکِ موتور افتاد. نگاهش کردم و دیدم روی تپه در حال غلطیدنه... سریع پیاده شدم و رفتم سمتش. خجالت زده و سر به زیر گفتم: شرمنده‌ام. بلافاصله با لبخند بحث رو عوض کرد و اصلاً به روم نیاورد. گفت: بهتره حرکت کنیم. وقتی رسیدیم کنار سنگرمون، از خجالت روم نمیشد برم توی سنگر. آخه باهاش همسنگر بودم و روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم. خواستم برم یه سنگر دیگه، که علیرضا اومد، دستم رو گرفت و گفت: سنگرت اینجاست؛ کجا میری؟ خلاصه چند روز از خجالت نمی‌تونستم باهاش روبرو بشم. علیرضا که این شرمساری‌ام رو متوجه شده بود؛ یه روز اومد بغلم کرد و گفت: اتفاقی نیفتاده که! اشتباه از من بود که خودم رو محکم نگه نداشتم؛ اینقد خودتو اذیت نکن... 📚منبع:کتاب دلداده؛ صفحات ۷۵ و ۸۶