مکه برای شما ، فکه برای من !
بالی نمی خواهم ، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند …
“شهید آوینی”
🥀
.
.
🔔 #اطلاعیه #رزمایش_همدلی
💚 #حسن_حسن 3️⃣
تیکتاک ... ⏰
ساعت میگذرد و میگذرد ...
چیزی نمانده است
تاعقربۀرمضانبهنیمۀماهش🌙برسد
به نیمۀ کریمانۀ حُسنحَسن(ع) 🌸
👈 نحوه شرکت در این رزمایش👇
🍃 واریز مبلغ دلخواه به شمارهکارت
💳 ۵۰۴۱۷۲۱۰۷۵۲۷۳۶۰۸
🍃 تهیه و ارسال اقلام غیرنقدی
(به میزان دلخواه)
•°جهتاطلاعازمکانوزمانتحویلاقلام
ارسال #یاکریماهلبیت به شماره تلفن
📲 ۰۹۱۰۵۷۳۲۹۰۶
🕊 جهت مشاهده لیست
اقلام غیرنقدی روی لینک زیر بزنید 👇
https://digipostal.ir/cwzfs1r
•| رفقاحالاکهراهکمکبازهبیبهرهنمونیم...
#هیئتانصارولایتدارالعبادهیزد
#هیئتفاطمهبنتالحسینس
#دبیرستانعلومومعارفاسلامیشهیدمطهرییزد
☘| @darozzekr_com
✨| @d_maaref
🌸| https://eitaa.com/fatemehbentolhosain
هدایت شده از Zahrazareshahi
👈 بابت اطمینان کار هم باید بگیم:
🕊 این یه کار هیئتی، جهادی و دانشآموزیه
و کاملا مورد اطمینان هست.
همونطور که میبینید شماره کارت 💳
به نام یک ارگان فرهنگی یزد هست.
🍃 تو این روزها
ارگانهای زیادی تو
این رزمایش شرکت کردن
ولی وجه تمایز ما با بقیه ارگانها اینه که
این کار صفر تا صدش
با نوجوانهای دختر انجام میشه 🌸
آیدیهای پایین👇هم برای کانالهای ایتا و پیجهای مرتبط با این #رزمایش_همدلی و بانیان این حرکت هست
[•🍃•] @darozzekr_com
[•💌•] @fatemehbentolhosain
[•✨•] @d_maaref
24.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نماهنگ | صد بار توبه کرده ام و بخشیده ای مرا...😞
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
🌙 ویژه ماه مبارک #رمضان
🌷 @tashadat 🌷
سه دانشجو داشت که دوتایشان فکلی بودند و یکی چادری داشت.
جلوی پای همه بلند میشد❗️
برایش فرقی نمیکرد که فکلی است یا چادری.
اگر به این می گفت دخترم، به آن یکی هم میگفت دخترم!
اذان که میگفتند، نمی گفت بروید #نماز!📿
همان جا آستین هایش را بالا میزد!
همین بچه فکلی را سال بعد در نمازخانه دیدم.
#نماز_اول_وقت و #قرآن بعد از نمازش همیشه به راه بود...🌸
#دانشمند_شهید_دکتر_مجید_شهریاری
🌷 @taShadat 🌷
🌷 #طنزجبهه 🌷❤️
در خاطره رزمنده ای آمده است: یک شب با دوست همرزمم سالار محمودی در سنگر بودیم و نگهبانی می دادیم. نوبت ما تقریباً تمام شده بود. منتظر نفر بعدی بودیم. سرو کله کسی از دور پیدا شد. طبق معمول ایست دادیم. گفت: آشنا. پرسیدم: آشنا کیست و اسم رمز چیست؟ او پیرمردی بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت و اسم رمز بالطبع در خاطرش نمانده بود. دستپاچه و هراسان به زبان محلی گفت: «خومانیم،خومانیم» یعنی خودمان هستیم خودمان هستیم. او را روی زمین خواباندیم. محمودی دوباره از او اسم رمز خواست. بیچاره مانده بود چه بکند، با عصبانیت گفت: بابا من چراغان معافی هستم که دو ساعت پیش شام با هم سیب زمینی خوردیم😂😂
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️سردار خدمتگذار...
🔺وقتی که استاد انصاریان طاقت دیدن تصاویر شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی را نداشت😞
👤شیخ حسین انصاریان:
چه شرّ عظیمی که سردار از سر چند مملکت کم کرد
🌷 @tashadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"خدآیِجآن"
•
خدا میتواند خرابیهای بندهاش را جبران کند ولی غیر خدا نمیتوانند !
•
خدا میفرماید:
من میتوانم سیئات را به حسنات تبدیل کنم؛
تو خراب کردی؛
من درستش میکنم :)♥️
•
#حاجآقاپناهیان
•
🌷 @tashadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعیق
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_چهل_نهم
🔹با صدای تو
حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...
و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ...و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...
🌷 @taShadat 🌷