eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃 دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند. گفتم: «این کیه؟» گفتند: «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» می‌خندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود. بچه‌ها هنوز می‌خندیدند. @taShadat
😂😂 ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث بمبهای شیمیایی بود. کنایه سرعت منطقه را آلوده می کند و باعث کشتار جمعی می شود. مربی توضیح می داد که روی بلندی بروید، پارچه خیس جلو بینی بگیرید. آتش روشن کنید و از این قبیل تذکرات. بعد اضافه کرد: به هیچ وجه از آبهای آشامیدنی آلوده و سمی استفاده نکنید. حرف که به اینجا رسید یکی از برادران سیگاری دسته گفت: اگر آب رابجوشانیم و با آن چای درست کنیم چطور؟ عیبی ندارد؟ همه خندیدند و او جواب داد: برای چایی عیب ندارد، حتی می توانید نجوشانید! 🌷 @taShadat 🌷
ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث بمبهای شیمیایی بود. کنایه سرعت منطقه را آلوده می کند و باعث کشتار جمعی می شود. مربی توضیح می داد که روی بلندی بروید، پارچه خیس جلو بینی بگیرید. آتش روشن کنید و از این قبیل تذکرات. بعد اضافه کرد: به هیچ وجه از آبهای آشامیدنی آلوده و سمی استفاده نکنید. حرف که به اینجا رسید یکی از برادران سیگاری دسته گفت: اگر آب رابجوشانیم و با آن چای درست کنیم چطور؟ عیبی ندارد؟ همه خندیدند و او جواب داد: برای چایی عیب ندارد، حتی می توانید نجوشانید! 🌷@taShadat 🌷
😄😄😄 آخ جان گیلاس حسینیهٔ گردان خصوصاً در زمستان و با سرد شدن هوا، حکم صحرای عرفات را داشت. خلوتی برای بیتوته کردن. در تمامی ساعت‌های شبانه‌روز هر وقت به آنجا می‌رفتی در گوشه و کنار آن اورکت یا پتویی به سر کشیده در حال راز و نیاز با خدای خود بود. همراه دو نفر از دوستان (البته از سرما) به حسینیه پناه بردیم. خلوت بود. جز یک نفر که در گوشه‌ای چمباتمه زده و پشت به در ورودی مشغول ذکر و فکر بود. احدی نبود. سلامی دادیم و نشستیم. تازه چشممان داشت گرم می‌شد که یک‌مرتبه آن اخوی عابد و زاهد از جا جست و با صدای بلند و بی‌خبر از حضور ما گفت: «آخ جان گیلاس! این‌یکی دیگر سیب نبود.» بله، کاشف به عمل آمد که رفیق ما از شر وسواس خناس به حسینیه گریخته و سرگرم کارشناسی کمپوت‌های اهدایی بوده است.😜 فرهنگ جبهه، شوخ طبعی‌ها، ج۳ ص۸۳
اولین عملیاتی بود كه شركت می‌كردم. بس كه گفته بودند ممكن است موقع حركت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بكنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساكت و بی صدا در یك ستون طولانی كه مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستیم. یك موقع دیدم یك نفر كنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند. كم مانده بود از ترس سكته كنم. فهمیدم كه همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نكردم با قنداق سلاحم محكم كوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم كه فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست كدام شیر پاك خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان كوبیده كه همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم كه آن شیر پاك خورده من بوده ام. 🌷 @taShadat 🌷
🌷❤️ چيزي بود شبيه قمه يا ساطور قصاب ها! از كجا پيدا كرده بود خدا عالم است؛ اما مي شد حدس زد كه يك ضربۀ آن دشمن بعثي را دو شقه مي كند، هر چه دم دست داشت پيچيد دورش، شده بود عين قنداق بچه. عقب كاميون هاي كمپرسي بنز سوار شده بوديم و مي رفتيم خط مقدم. هر وقت ماشين هايمان به هم نزديك مي شدند براي يكديگر ابراز احساسات مي كرديم. بعضي بچه ها به جاي التماس دعا مي گفتند التماس دعوا! يعني از طرف ما وكيل هستي اگر بعثي معثي گير آوردي دخلش را بياوري و قمه دارمان همين طور كه قمه اش را در هوا تكان مي داد مي گفت:« .... به شرط چاقو😅😂😂 🌷 @taShadat 🌷
🌷 🌷❤️ در خاطره رزمنده ای آمده است: یک شب با دوست همرزمم سالار محمودی در سنگر بودیم و نگهبانی می دادیم. نوبت ما تقریباً تمام شده بود. منتظر نفر بعدی بودیم. سرو کله کسی از دور پیدا شد. طبق معمول ایست دادیم. گفت: آشنا. پرسیدم: آشنا کیست و اسم رمز چیست؟ او پیرمردی بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت و اسم رمز بالطبع در خاطرش نمانده بود. دستپاچه و هراسان به زبان محلی گفت: «خومانیم،خومانیم» یعنی خودمان هستیم خودمان هستیم. او را روی زمین خواباندیم. محمودی دوباره از او اسم رمز خواست. بیچاره مانده بود چه بکند، با عصبانیت گفت: بابا من چراغان معافی هستم که دو ساعت پیش شام با هم سیب زمینی خوردیم😂😂 🌷 @taShadat 🌷
😂 طلبه های جوان👳آمده بودند برای بازدید👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. شب که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبے شده بودم😤. گقتند: بابا بے خیال!😏 تو کہ بیدار شدے حرص نخور بیا بریم یکے دیگہ رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصہ همین طورے سے نفر را بیدار کردیم!😅😉 حالا نصف شبے جماعتے بیدارشدیم و همہ مان دنبال شلوغ کارے هستیم!😇 قرار شد یڬ نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطہ قرارگـاه تشییعش کنند!😃😄 فورے پارچہ سفیدے انداختیم روے محمد رضا و قوݪ گرفتیم تحت هرشرایطے😶خودش را نگہ دارد! گذاشتیمش روے دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞 گریہ و زارے!😭😢 یکے میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😭😭😩 یکے میگفت: تو قرار نبود شهید شے! دیگرے داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه تو جبهہ نمرده! یکی عربده میکشید😫 یکی غش می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق 😁 جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روے محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂🤣 رفت گریہ کنان پرید روی محمد رضا وگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونے😜👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱🤣🤣که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصہ آن شب با اینکه تنبیه 👊سختے شدیم ولی حسابیی خندیدیم😂 🌷 @taShadat 🌷
🌸عید غدیر😊 🌿...عید غدیر که می‌شد خیلی‌ها عزا می‌گرفتند. لابد می‌پرسید چرا؟ 😳 به همین سادگی که چند نفر از بچه‌ها با فرماندهی فریبرز با هم قرار می‌گذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ... 😁 البته کار که به همین جا ختم نمی‌شد. 😉 ⛺️ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیم چند نفر دارند دنبال یکی از برادرها می‌دوند. 🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ می‌گفتند: وایسا سید علی کاریت نداریم! 😄 و او مرتب قسم می‌خورد که من سید نیستم، ولم کنید. 😲 تا بالاخره می‌گرفتندش و می‌پریدند به سر و کله‌اش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می‌کردند. 😂😂😂 🌿...بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح📿، پول،💰 مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس😜، همه را می‌گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در می‌آوردند ... جالب اینجاست که به قدری فریبرز و نیروهایش جدی می‌گفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش می‌کردند، شک می‌کرد و می‌گفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم، 😂😂 گاهی اوقات کسی هم پا پیش می‌گذاشت و ضمانتش را می‌کرد و قول می‌داد که طرف وقتی آمد تو چادر،⛺️ عیدی بچه‌ها یادش را فراموش نکند؛ 💵حتی اگر یک کمپوت گیلاس 🍒باشد و سرانجام برای اینکه از دست اینها راحت شود، طرف کمپوت را می‌داد و غر می‌زد که عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم❗️❗️❗️😁😂😆 @tashadat
🦋🌿 راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟ مکثی کرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: کجا؟ جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن.😂 😁🌴 @tashadat
😂 یه جا هست: شهید ابراهـیم هادی پُست نگهبانی رو زودتر ترک میکنه بعد فرمانده میگه ۳۰۰تا صلوات جریمته یکم فکر میکنه و میگه: برادرا بلند :) همه صلوات میفرستن برمیگرده میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد😁 🌷 @taShadat 🌷
😁 . آماده مےشدند توی سنگر بخوابند..🚶🏻‍♂ يكے‌شان گفت:«برادر برای نماز شب بلند شدی، نمے‌خواد ما رو دعا كنی.🖐🏻 فقط دست و پامونو لگد نكن.»🤦🏻‍♂ گفت:«كۍ من؟😯 من اگر بلند بشم، فقط براي آب خوردنہ.»🚰 يك نفر سرش را از زير پتو درآورد و گفت:«دوستان توجه كنند..💁🏻‍♂، ايشون نمازشب هم آب مےكشيده ما خبر نداشتيم.»🤣 🌷 @taShadat 🌷
😂 🌸 شیرین کاری یه بار تو پادگان شهید مصطفی خمینی تا پادگان وحدتی مسابقه دو🏃 استقامت برگزار شده بود و وسط راه خسته🚶 شدم. هم خودم خسته شده بودم هم قیافه جدی بچه ها خیلی می زد تو ذوقم. مونده بودم چه کار کنم که هم رفع خستگی باشه و هم ایجاد خنده کنه بین بچه ها و برادران بهداری که بی کار نگامون می کردن. یه لحظه خودم رو به حالت بی حالی🤕 رو زمین انداختم و مثل غش کرده ها در آوردم. همه بچه ها داد می زدن بهداری 😱 بهداری!😱 برادران بهداری جلو چشم همه برا کمک بدو بدو اومدن. شاید از اینکه یه کاری براشون بوجود اومده خوشحالم شده بودن. همین‌که بدو بدو و با یه برانکارد نزدیکم رسیدن ، در یه لحظه بلند شدم و پا بفرار گذاشتم! 😂😂 صدای خنده😄😄 بچه ها در اومده بود و بچه های بهداری هاج و واج دنبالم میومدن...🏃‍♂💁‍♂ •♡ټاشَہـادَټ♡•
|😂 🌴😅 محسن با موتور تصادف ڪرد و پایش مو برداشت .❗️ آتل بندی شد دراز به دراز افتاد گوشہ ی خونہ . با رفقا قراࢪ گذاشتیم بریم سری بھش بزنیم . گفتنـد دست خالے نریم ... ڪہ من این امر خطیـر را به عھده گرفتم 😁 نامردی نڪردم یڪ هندوانہ ده ڪیلویے گرفتم . چھار نفری سرش خراب شدیم 😁 گفتم : بگو نہ شیرینے میخوایم نہ چای ... فقط سینے بیارن این را پارھ ڪنیم . با شوخے و مسخره بازی نصف این هندوانہ را بہ خوردش دادیم . 😅 بد جور رڪب خورد اواسط شب محسن زنگ زد : نامردا ! پدرم در اومد هے باید با این پا خودم را بڪشونم سمت دستشویے 😞😂 「 ✨ 」