📌 "یک پایان خوب یا یک خوبی بی پایان؟"
📖 «یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ...»*۱
🌸 رسول خدا فرمود: «خوشا به حال کسی که قائم اهل بیتم را درک کند.
(زمان ظهورش باشد) در حالی که در دوران غیبت و پیش از ظهورش به او اقتدا کرده باشد...
او از همراهان و دوستان و گرامی ترین امتم در روز قیامت نزد من خواهد بود.»*۲
🔹 هر انسانی باید ببیند در این دنیا دنباله روی چه کسی است؟
چه کسی را امام و مقتدای خود قرار داده تا در قیامت همراه او باشد و جایی برود که امامش میرود.
بیایید اولویت بندی کنیم! هر دو دنیا با اولویت دنیای ابدی یا...؟
وقتی صحبت از ابد میشود، چیز دیگری برای گفتن نمی ماند.
💢 با این شرایط الگو و پیشوای تو چه کسی است؟ انسانی معمولی هرچند خیلی موفق که نهایتا تو را تا پایان دنیا همراهی می کند،
یا انسانی کامل که تا ابد همراه توست و لحظه ای رهایت نمی کند.
حالا بگو یک پایان خوب بهتر است یا یک خوبی بی پایان؟
۱. سوره اسراء، آیه ۷۱
۲. کمال الدین و تمام النعمه، ج۱، باب ۲۵
#مهدویت_در_قرآن (جزء پانزدهم)
🌷 @tashadat 🌷
•• 🦋🌱
روزی سلیماننبی از بیتالمقدس بیرون آمد
و بر مرکب خود نشست و به باد دستوری داد تا اورا به مدائن و از آنجا به شیراز ببرد تا شب را در آنجا بگذرانند .
و امر نمود به باد که آنقدر پایین حرکت نماید تا پاهای او و اطرافیانش به آب رسد.
در آن حال تعدادی از همراهان آن حضرت به یکدیگر گفتند:
هرگز پادشاهی ازین عظیم تر دیده اید؟
در همان لحظه مَلَکی از آسمان به سوی آنان با صدای بلند ندا کرد:
+ ای جماعت!
آگاه باشید که ثواب
یک سبحانالله گفتن از برای خداوند متعال؛
#بزرگتر است ازین پادشاهی که شاهد آن هستید...:)
#رمضانالمبارک
#فتحیات
🌷 @tashadat 🌷
🌷انتصاب «زینب سلیمانی» به ریاست بنیاد شهید حاج قاسم سلیمانی
👤رئیس نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها، در نامهای انتصاب «زینب سلیمانی» به ریاست بنیاد شهید سپهبد پاسدار حاج قاسم سلیمانی (رضوانالله علیه) را تبریک گفت
🔖متن این نامه به شرح زیر است:
سرکار خانم زینب سلیمانی (دامتبرکاته)
رئیس مکرم بنیاد شهید سپهبد پاسدار حاج قاسم سلیمانی (رضوانالله علیه)🌹
سلام علیکم
انتصاب سرکارعالی به عنوان یادگار سرور مجاهدان در مسئولیت بنیاد شهید سپهبد پاسدار حاج قاسم سلیمانی (رضوانالله علیه) به تشخیص زعیم حکیم امت حضرت آیتالله العظمی خامنهای (دامظلهالوارف) در جهت تکوین و ترویج مکتب حاج قاسم (رحمهالله علیه) در جهان اسلام و نیز حفظ و نشر آثار این شهید اسوه، مظلوم و ظلمستیز با هدف تحرک معنوی و انقلابی نهضت بیداری اسلامی براساس نظریه و الگوی مقاومت، مایهی امتنان و موجب مسرت شد.🌹
بیشک به سرانگشت تدبیر، این فرصت مغتنم در جهت تحقق منویات منور رهبر معظم انقلاب اسلامی مبنی بر ادامه خط جهاد و مقاومت با انگیزه مضاعف، میتواند مجالی مبارک باشد و به سرکارعالی اطمینان میدهم در این مسیر، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها برای تحقق این هدف متعالی آماده هرگونه همکاری و مساهمت در جهت برقراری ارتباط موثر و عملیاتی میان آن بنیاد و جوانان مؤمن و انقلابی است.✅
از بارگاه بلند باری برای سرکارعالی، دیگر اعضای محترم بیت شهید سلیمانی و همکارانتان در آن بنیاد، دوام سلامت و توفیق روزافزون مسألت مینمایم.
✍مصطفی رستمی
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعیق
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_پنجاه_چهار
🔹 میراث
خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ...
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ...
با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ...
بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ...
با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
- خیلی مردی مهران ... خیلی ...
برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ...
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ...
- کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ...
رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ...
- این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ...
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ...
- وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ...
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعیق
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_پنجاه_پنج
🔷 دستخط
تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ...
دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ...
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ...
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ...
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ...
- غیر از اون ساک ... اینم مال تو ...
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ...
- این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ...
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ...
- بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ...
- مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ...
🌷 @taShadat 🌷
⚘﷽⚘
سالهاست نگاهم پشت پنجره اےکه متعلق به فرداست قاب گردیده وگردوغبارهجران برآن سایه افکنده
عمرےاست که برای آمدنت بیقرارم.
ببین ازفراقت سخت بارانیم
ببین ثانیه ها چگونه ازهجرتوبغض کرده وبه هق هق افتاده اند.
آقاجان
حیف نیست ماه شب چهارده پشت ابرهاےتیره وپاره پاره پنهان بماند
حیف نیست دیده راشوق وصال باشدولےفروغ دیده نباشد
بیاوقراردل بیقرارم باش
بیاوصداقت آینه رابه زلال آبےنگاهت پیوندبزن
بیاتاسربه دامانت بگذارم وعقده هاےچندین ساله ام رابازکنم
بیاتوکه معناےسبزلحظه هایے
بیاتوکه ترنم الطاف حق تعالےِ
بیاکه ازهجرت چون اسپندےبرآتشم
یوسف فاطمه
کےطنین دلنوازانابقیهالله توازکعبه مقصودجانها رامعطرمینماید؟
کےکعبه به خودمیبالد وزمین برقامت دلربایت طواف عشق میگذارد
براےآمدنت تمام دلهاےعشاق دنیارا،به ضریح چشمهاےعباس گونه ات گره زده ایم
بگذارصادقانه بگویم که کهن سالترین آرزوےدلم
آرزوےوصال توست
آرزویےکه براےبدست آوردنش تمام کلاف هاےعمرم رابه بازارمعشوق فروشان برده ام
وخودم رادرجرگه خریداران یوسف زهراقرارداده ام.
در افق آرزوهایم
تنها⚘
#أللَّھُم؏َـجِّلْلِوَلیِڪْألْفَرَج
⚘رامیبینم....🥀
🌷 @tashadat 🌷