📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۲ مرداد ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 23 July 2020
قمری: الخميس، 2 ذو الحجة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️7 روز تا روز عرفه
▪️8 روز تا عید سعید قربان
▪️13 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️16 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#نهج_البلاغه
#حکمت99
══🍃🌷
🔅لَوْ رَأَى لْعَبْدُ الآجَلَ وَمَصِیرَهُ لاََبْغَضَ الاَْمَلَ وَغُرُورَهُ
💠«اگر انسان، سرآمد زندگى و عاقبت کارش را مى دید، آرزوها و غرورش را دشمن مى شمرد.
🌷 @taShadat 🌷
🌷خصوصیات شهید:
ویژگی بارز #محمدحسن شوخ طبعی او بود؛ در تمام #جمعها شادی میآورد و همه آن را دوست داشتند 👌
🌻تمام خاطرات ما از محمد حسن به #خنده و شادی است؛ حتی بچه های دوستان و همسایگان به او عمو خنده میگفتند.
🦋تمام عکسهایی که از او داریم با خنده است فقط چند عکس از او داریم که لبخند نزده وآن به خاطر این است که در مراسم عزای ابا عبدا... بوده 😔
🌷او وقتی از سر کار می آمد با وجود همه خستگی خود را متعلق به خانواده میدانست ودر هر ساعتی که بود بچه ها را به پارک داخل مجتمع میبرد یکی از همسایگانش میگفت هر وقت ما از پنجره بیرون را نگاه میکردیم میدیدیم شهید روی صندلی پارک نشسته و دخترانش در پارک بازی میکنند.♥️
🥀محمد حسن ارادت ویژهای به #حضرت فاطمه معصومه (ع) داشت و ده سال خادم حرم آن حضرت بود با اینکه اصالتا یزدی بود ولی چون در قم زندگی میکرد خود را جیره خوار آن حضرت میدانست و وصیت کرده بود که در قم دفن شود.🕊
#شهیدروحانی_محمدحسن_دهقانی🌷
🌷 @taShadat 🌷
#طنزجبهه😂
طلبه های جوان👳آمده بودند برای بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
عصبے شده بودم😤.
گقتند:
بابا بے خیال!😏
تو کہ بیدار شدے
حرص نخور بیا بریم یکے دیگہ رو بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصہ همین طورے سے نفر را بیدار کردیم!😅😉
حالا نصف شبے جماعتے بیدارشدیم و همہ مان دنبال شلوغ کارے هستیم!😇
قرار شد یڬ نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطہ قرارگـاه تشییعش کنند!😃😄
فورے پارچہ سفیدے انداختیم روے محمد رضا
و قوݪ گرفتیم تحت هرشرایطے😶خودش را نگہ دارد!
گذاشتیمش روے دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
گریہ و زارے!😭😢
یکے میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😭😭😩
یکے میگفت:
تو قرار نبود شهید شے!
دیگرے داد میزد:
شهیده دیگ چی میگی؟
مگه تو جبهہ نمرده!
یکی عربده میکشید😫
یکی غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها😁
جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روے محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂🤣
رفت گریہ کنان پرید روی محمد رضا وگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونے😜👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱🤣🤣که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصہ آن شب با اینکه تنبیه 👊سختے شدیم ولی حسابیی خندیدیم😂
🌷 @taShadat 🌷
داماد با لباس مقدس سپاه پاسداران
حلقهای را بر دستان دختر جوانی میاندازد
این سادهترین نوع آغاز زندگی مشترک
به سبک شهداست ...
#شهید_امیرحسین_سلیمانیمقام❤️
#شهادت_عملیات_بیتالمقدس۱۳۶۱
🌷 @taShadat 🌷
#روزشمار_غدیر
6️⃣ 1️⃣شانزده روز تا عیدالله الاکبر، عید ولایتعهدی مولایمان، عید غدیر خم باقی مانده است...
امیرالمومنین عليه السلام:
مَودّةُ أبناءِ الدُّنيا تَزولُ لِأدنى عارِضٍ يَعْرِضُ
دوستى دنيا پرستان با بروز اندك پيشامدى از ميان مى رود
📚غررالحكم، ص708، ح117
🌷 @tashadat 🌷
🥀🥀🥀
عشق را با خون خود کردی تو معنا ای شهید
خویش را بردی به اوج عرش اعلا ای شهید
زندگی تسلیم تو شد مرگ خالی از عدم
زنده تر از تو نمی بینم به دنیا ای شهید
آشنایی با شهید دوران دفاع مقدس، شهید عطری، شهید سید احمد پلارک
🌷 @tashadat 🌷
🌸 می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر(ص) ؛ "غسیل الملائک" بوده است وبه همین علت مزار او همیشه خوشبو وعطر آگین است.
🌸 به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس ، فرمانده آر پی چی زنهای گردان عمار لشکر ۲۷" محمد رسوالله"(ص) همان شهیدی است که مزار عطر آگینش مورد توجه بسیاری از افراد بوده وزیارتگاه مراجعه کنندگان ، به گلزار شهدای تهران شده است.
نام اصلی این شهید بزرگوار " منو چهر پلارک" است که نزد بیشتر افراد به سید احمد پلارک شهرت دارد
🌷 @tashadat 🌷
شهید سید احمد پلارک درزمان جنگ در یکی از پایگاههای شلمچه بعنوان یک سرباز معمولی همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بود.
به طوری که بوی بدی بدن اورا فرا می گرفت.
تا اینکه درسال ۶۶ دریک حمله هوایی هنگامی که او مانند سایر روزها در حال نظافت بود، موشکی به آنجا برخورد کرده و او شهید ودر زیر آوار مدفون می شود.
پس از این اتفاق هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها وشهیدان بودند متوجه بوی شدید گلاب از زیر آوار می شوند پس آوار را کنار زده وبا پیکر پاک این شهید که غرق در گلاب بود مواجه می شوند.
🌷 @tashadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹 شهید عطری 🌹🌹
🌷 @tashadat 🌷
🥀🥀🥀🥀
شادی روح امام شهدا، شهدای دفاع مقدس، مدافع حرم، امنیت وسلامت صلوات
🌷 @tashadat 🌷
شب جمعه یادی کنیم از شهدا تا آنها هم .نزد ارباب بی سر یادی از ما کنند
با نوای گرم حاج سعید حدادیان: یادامام وشهدا دلو میبره کرب وبلا
🌷 @tashadat 🌷
🥀 دلت شکست مارو هم دعا کن 🥀
💠ماجرای تکاندهنده از شهیدی که تک فرزند خانواده بود و زنده زنده سرش رو بریدند ولی زبونش رو باز نکرد تا عملیات لو بره‼️
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭
(یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این داستان زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات)
💔شادی روح شهدا صلوات💔
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 @tashadat 🌷
بنده از شهر دولت اباد اصفهان هستم و من خیلی ارادت به شهید دارم درضمن فامیل بنده می شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 رمز تحول#شهید_احمدعلی_نیری 🌼
.
🥀همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: .
«#یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند:
«#سُبوحُ_قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم!»
.
احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»🥀
🍃 #الهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک 🍃
🌷 @taShadat 🌷
🚫 داستان واقعی 🚫
قسمت بیستم:
مقابل من نشسته بود ...
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
ادامه دارد...........🌸
🌷 @taShadat 🌷
🚫 داستان واقعی 🚫
قسمت بیست و یکم:
یا زهرا
اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
🌷 @taShadat 🌷
🚫 داستان واقعی 🚫
قسمت بیست و دوم:
علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...
بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...
🌷 @taShadat 🌷
💚شب جمعه شب زیارتی سلطان عشق💚
💚سید و سالار شهیدان امام حسین(ع)💚
❤️السلام علیک یا اباعبدالله الحسین❤️
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
،،،،،🌹🌹🌹🌹🌹،،،،،
صلےاللہ علیڪ یا اباعبداللہ 🍃
،،،،،🌹🌹🌹🌹🌹🌹،،،،،
#شبتون_شهدایی🌷
#التماس_دعاۍ_فرج 😇
#یـاعلے_مــدد ✋🏻🌸🍃
🌷 @taShadat 🌷