Hamed Zamani Gordan 128.mp3
4.23M
•♥️•
#نماهنگ
راه ما راه علی❤️
تحت فرمان ولی✌️🏼
تا بر لبم آیه ی ایمان است❣
آزاده ام✌️🏼
#حامد_زمانی
•♡ټاشَہـادَټ♡•
📣#نماز_اول_وقت
نمازهایمـ اگر "نماز" بود که موقع سفر،
ذوق نمی کردم از شکسته شدنش!
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ــــــــــــــــــ ساعت از 8گذشت🕗 به رسم عاشقی 👇👇
ده سلامی خدمت آقا ومولایم علی
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
🔅اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى
الرِّضاالْمُرْتَضَى🔅الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ🔅وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ 🔅وَمن تَحْتَ الثَّرى 🔅الصِّدّیقِ الشَّهیدِ 🔅صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً 🔅زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً 🔅کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک🔅
•♡ټاشَہـادَټ♡•
بسم رب الشهدا🌸
اعضای عزیز کانال تاشهادت🌷
سلام علیکم ✋🏻
اگه خدا بخواد از امروز در کانال رمان زیبای [ #ابوحلما ] گذاشته میشه ان شاءالله که دوست داشته باشید 💐
منتظر نظرها و انتقاد و پیشنهادهای شما عزیزان هستیم ❤️
•♥️••♥️••♥️••♥️••♥️••♥️•
💗 #رمان_ابوحلما 💗
💓 #قسمت_اول 💗
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را❣
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را❣
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم❣
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را❣
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!❣
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را❣
دلیلِ دلخوشـــیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!❣
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را❣
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد مــیگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر❣
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقبها را ❣
.
کیفــ👜ــش را باز کرد و موبــ📱ـایلش را بیرون آورد، داشت از سنگ قبر عکس می انداخت که با شنیدن صدای بمی موبایل از دستش افتاد:
_چیکارمیکنی خانم؟😒
+ببخشید من فقط داشتم...😔
-دیدم داری عکس میگیری واسه چی؟🤔
+ شعرِ...قشنگیه خواستم داشته باشمش...اگه ناراحت شدین عکسی که گرفتم پاک میکنم😊
مرد جوان چند قدم جلو آمد و کنار دختر قرار گرفت و گفت:
-نه مسئله ای نیست...اون شعر... از کتابی بود که خودش بهم داد... روز اول!
+ببخشید😔
-نه شما ببخشید من این روزا حال خوشی ندارم😞
+هیچکس اینجا حال خوشی نداره
-آره درسته فقط عادت ندارم وسط هفته کسی رو اینجا ببینم. شما او...
+اومده بودم کنار شیر آب این بطریا رو پر کنم بعد شعرِ روی این قبر توجهمو جلب کرد...نمی خواستم...
-میشه یکی از این بطریا رو قرض بگیرم؟...برای شستن قبر همسرم؟
+بله...خدا رحمتشون کنه
-مگه شما میدونی؟...میشناختیش؟
+نه، چی رو؟
-اینکه همسرم باردار بود، آخه گفتی خدا رحمتشون کنه!
+وای...نه...متاسفم...😥
من صرفا از جهت احترام اینطوری گفتم
دختر چادرش را جمع کرد و یک بطری را از زیر شیـ🚰ــر آب برداشت و دومی را زیر شیر آب گذاشت بعد رو به مرد جوان گفت:
+پر که شد برش دارید
-ممنون، ببخشید اگه ترسوندمت
+خداحافظ✋🏻
-یه دقیقه صبر کنید خانم...گوشیت، زمین افتاده بود
+بله یادم رفت ممنون🍃
-شماهم کسی رو اینجا داری؟
+بله پدرم همین قطعه جلوییه
-اون قطعه که...قطعه شهداست!😔
+بله...بازم تسلیت میگم ان شاالله غم آخرتون باشه، با اجازه
-تشکر، خداحافظ👋🏻
ناگاه صدای گرفته ای از پشت سرشان بلند شد:
آقای کوروش مغربی؟
دختر و مرد جوان هر دو به طرف عقب برگشتند. یک سرباز کم سن و سال همراه پلیس میانسالی در ده قدمی شان ایستاده بودند...
🍁نویسنده بانو سین.کاف🍁
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #رمان_ابوحلما 💗
💗 #قسمت_دوم💗
مرد جوان کت مارکدارش را از جلو مرتب کرد و گفت:بله من کوروش مغربیم...
مشکلی پیش اومده؟
سرباز پرونده ای که دستش بود را زیر بغلش گذاشت و درحالی که جلو می آمد گفت:
باید با ما بیای...
کوروش عینک آفتابی اش را از چشمش برداشت و رو به پلیس پرسید: کجا؟ چرا؟😟
مرد پلیس آمد و سینه به سینه اش ایستاد و پاسخ داد:
اداره پلیس چون شاکی خصوصی دارید.
دختر همانطور که گوشه چادرش را در دستش فشرده بود چند قدم عقب رفت و بعد با احتیاط از آنها دور شد.
وقتی به خودش آمد روبه روی مزار پدرش بود. نگاهش که به لبخند پدرش از پشت آن شیشه ی غبار گرفته گره خورد، پرده اشک روی مردمک سیاه چشمانش افتاد.
کنار مزار نشست. اول شیشه کمد بالای مزار را تمیز کرد بعد سنگ مزار را شست. خودش را آماده کرده بود اینجا که بیاید خیلی چیزها به پدر بگوید.
اما بغضی عجیب صدایش را زندانی کرده بود. 😞
قاب عکس پدرش را از کمد بیرون آورد. انگشت اشاره اش را روی عکس حرکت داد، اول روی ریش سفید و لب های پدرش دست کشید. بعد قاب را بغل گرفت و آهسته گفت:
امشب بیا تو جلسه خواستگاریم باشه؟☺️
اگه نظرتو راجع بهش ندونم چطور...😢
و هق هق گریه اش نگذاشت جمله اش را تمام کند. نسیم خنکی می وزید و چادرش را کنار صورتش جابه جا میکرد.
عکس پدرش را سرجایش گذاشت و بلند شد. موبایلش که خاموش شده بود را روشن کرد و خواست داخل کیفش بگذارد که زنگ خورد. تلفن را جواب داد:
+سلام مامان
-سلام گلم کجایی؟
+هنوز گلزارم
-هنوز اونجایی؟ پاشو بیا دختر دو ساعت دیگه خواستگارت میاد
+مامان...
-جونم
+اگه من به آقای رسولی جواب مثبت بدم تو ناراحت...
-چه حرفیه میزنی! حلما من فقط یه آرزو دارم اونم خوشبختیته☺️
-آخه با حرفایی که زدیم این مدت...به نظر می اومد مخالف باشی
+من فقط گفتم بیشتر تامل کن
-مامان تو همیشه گفتی بابا یکی از بهترین آدمای دنیا بوده
-هست
+از ازدواج با بابا...پشیمون نیستی؟
-نه ...معلومه که نه
+ پس دلیل مخالفتت با آقای رسولی این نیست که گفت میخواد پاسدار بشه؟
-وقتی اومدی خونه درموردش حرف میزنیم
+فقط بگو آره یا نه
-آره
+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، پاسداری از امنیت و شرافت کشوره...
-الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم.
🍁نویسنده بانو سین. کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد....
•♡ټاشَہـادَټ♡•
4_453935123579011404.mp3
432.7K
قرار.شبانه
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
امام زمان عج
✨به شیعیان و دوستان مابگویید
که خدا را به حق عمه ام
حضرت زینب س قسم دهند
که فرج مرانزدیک گرداند✨
اللهم العجل لولیک الفرج بحق زینب کبری س
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🍃🌸 #فضایل_نماز_شب🌸🍃
در اهمیت سحر و سحرخیزی همین بس که خداوند نجات برخی امت های گذشته را به وقت سحر موکول کرده است. در سوره قمر می فرماید:
قوم لوط نیز بیم دهندگان (و هشدارهای ما) را تکذیب کردند و همانا ما بر آنها تندبادی ریگبار فرستادیم جز بر خاندان لوط که سحرگاهان نجاتشان دادیم.
قمر/33و34"
💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
•♡ټاشَہـادَټ♡•