✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه (ع)
🔸🔸 🔸
ثبت نام دوره ✨9✨ دوره ختم گروهی قرآن کریم
به نیابت از جمیع🌷 شهدا
🔸 🔸 🔸
🌼 هدیه به صد بیست چهارهزار پیامبر🌼
🔹🔹🔹
نیت:
سلامتی وجود نازنین آقا صاحب الزمان(عج) و تعجیل در فرج ایشان و سلامتی امام خامنه ای 💐
🌺شفای بیماران و برآورده شدن حاجات 🤲
🔸🔸🔸
شروع: ۲۵ فروردین همزمان با شروع ماه مبارک رمضان
🔹🔹🔹
داوطلبان لطفا صفحه های مورد نظر را انتخاب و به به ایدی زیر اطلاع دهید.
🌸 @Msa133
به صورت صفحه ای شروع میکنیم.
🔮مورخه 1400/2/13
#جز 0⃣2⃣
ص2⃣8⃣3⃣🌷هدیه به امام زمان عج
ص3⃣8⃣3⃣🌷هدیه به امام زمان عج
ص4⃣8⃣3⃣🌷به نیابت از شهدای مدافعان سلامت
ص5⃣8⃣3⃣🌷به نیابت از شهدای مدافعان سلامت
ص6⃣8⃣3⃣🌷نه نیابت از شهدای مدافعان سلامت
ص7⃣8⃣3⃣🌷به نیابت از شهدای مدافعان سلامت
ص8⃣8⃣3⃣🌷به نیابت از شهدای مدافعان سلامت
ص9⃣8⃣3⃣🌷به نیابت از شهدای مدافعان سلامت
ص0⃣9⃣3⃣🌷به نیابت از شهدای مدافعان سلامت
ص1⃣9⃣3⃣🌷به نیابت از شهدای مدافعان سلامت
ص2⃣9⃣3⃣🌷 هدیه به محضرمولامون آقاامیرالمؤمنین
ص3⃣9⃣3⃣🌷هدیه به محضرمولامون آقاامیرالمؤمنین
ص4⃣9⃣3⃣🌷هدیه به محضرمولامون آقاامیرالمؤمنین
ص5⃣9⃣3⃣🌷هدیه به محضرمولامون آقاامیرالمؤمنین
ص6⃣9⃣3⃣🌷کاربر محترم روحی لروحک الفداء ابالحسن
ص7⃣9⃣3⃣🌷کاربر محترم روحی لروحک الفداء ابالحسن
ص8⃣9⃣3⃣🌷کاربرمحترم محمدمهدی میثاق
ص9⃣9⃣3⃣🌷کاربرمحترم محمدمهدی میثاق
ص0⃣0⃣4⃣🌷کاربرمحترم رایحه نرگس
ص1⃣0⃣4⃣🌷کاربرمحترم رایحه نرگس
نکته صفحه مورد نظر درهمان روز باید خوانده شود.
❌حتما از قرآن عثمان طه استفاده شود.
🌷🌹🌷
#التماس_دعای_فرج
•♡ټاشَہـادَټ♡•
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
لحظهی غروب، متعلّق به امام زمانت است، برنامهٔ خود را طوری تنظیم کن که چند دقیقه توسل به امام زمان ارواحنافداه داشته باشی. همه باهم دعای فرج روزمزمه کنیم
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🖤🌴🖤🌴🖤🌴🖤🌴🖤🌴
#نمازشبهایقدر👇
◾️نماز دو رکعتی در شب های
🔘🍃نوزدهم
🔘🍃بیست و یکم
🔘🍃بیست و سوم ماه مبارک رمضان(شب های قدر)
کیفیت نماز:دو رکعت نماز است, که در هر رکعت
◾️" سوره حمد" یک مرتبه
◾️"سوره توحید "هفت مرتبه
بعداز نماز :استغفرالله و اتوب الیه هفتاد مرتبه بخواند.
☑️در روایت نبوی(ص) است که از جای خود بر نخیزد تا حق تعالی اورا و پدر و مادرش را بیامرزد.
•♡ټاشَہـادَټ♡•
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
مارا فقیر ڪوے رضا آفریدهاند
این فقر را بہ ملڪ سلیمان نمےدهیم
جز مشهدالرضا بهشٺ دگر را نخواستیم
این خاڪ را بہ روضہ رضوان نمےدهیم
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
💌💌💌💌💌💌💌💌💌
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان_ابوحلما💗 💗#قسمت_بیست_و_ششم💗 محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف ات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_بیست_و_هفتم💗
محمد با پشت دست چندبار به در شیشه ای مقابلش زد و با لبخند گفت:
مهمون نمیخوایین؟☺️
میلاد از انتهای راهرو گردن راست کرد و صدای ظریفش را به خنده بالابرد: یه بار به صرف شام دست کردی جیبت حالا یه شب درمیون به صرف شام اینجایی که شادوماد😄
محمد جعبه شیرینی را دست حلما داد و درحالی که وارد میشد گفت:
حیف که کارم گیرته دادا😉
میلاد جلوی محمد پرید و با کنجکاوی پرسید: گیرِ من؟!🧐
محمد دستی برشانه میلاد زد و سرش را پایین انداخت و گفت : ایشالله هیچ وقت کارت به برادرزنت نیفته😜
چشمهای سیاه میلاد درخشید. بادی به غب غب داد و صدا کلفت کرد: حالا کارت چی هست؟😎
محمد قدم های حلما را با نگاهش دنبال کرد و بعد از کیفش دو برگه کاغذ که در کاور پلاستیکی بودند،بیرون آورد و روبه میلاد گفت: ترجمه دقیق و جمله به جمله میخوام. دستمزدت محفوظه... البته عجله ای فوری...🤓
میلاد برگه ها را از دست محمد قاپید و گفت: حالا چرا تلگرافی حرف میزنی؟!😄 میگم درمورد چی هست؟
محمدهمانطور که همراه میلاد به طرف سالن پذیرایی می رفت گفت:
متن صحبت های یه فیلسوف آمریکایی که استاد رشته سیاست بین الملله.
میلاد با تعجب سری تکان داد و گفت: پس آدم حسابیه!😌
محمد کیفش را روی مبل گذاشت و درحالی که جورابــ🧦ـهایش را در می آورد گفت:
سابقه کار تو اداره امنیت آمریکا رو هم داره...
میلاد برگه ها را در دستش جابه جا کرد و گفت: از کجا گیرآوردی حرفاشو پس؟
محمد درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: انتهای مطلب رفرنس زده، دو تا مقاله از هفته نامه آلمانی اشترن و روزنامه آمریکایی تایمز و یه مقدارش هم از کتاب خود آقای فوکویاما...
محمد دستهایش را شست و آمد درِ اتاق میلاد در زد و گفت: نگفتم حالا بری که پاشو بیا دو دقیقه بشین پیشمون بامعرفتِ مهمون نواز😅
میلاد از پشت در صدایش را بلند کرد: رفته رو مخم نمیشه باید ببینم چیه این، درضمن توهم اینقدر از افعال معکوس استفاده نکن!
چهار ساعت بعد وقتی محمد و حلما در حیاط از مادر حلما خداحافظی میکردند، میلاد دوید جلوی در و با حالت خاصی گفت: داداش دست کن جیبت که ترجمه درست و حسابی رسید.😎
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: چاکرتم هستم داداش، بده ببینم چه کردی!🤠
این را گفت و کاغذ ها را از دست میلاد گرفت. نیم نگاهی به برگه ها انداخت و زیرچشمی هم چشم های میلاد را زیرنظر داشت. طرز نگاه میلاد خیلی فرق کرده بود. عمق نگاهش پر از سوال بود و می خواست چیزی بگوید که محمد به حالت روبوسی رفت جلو و کنار گوشش گفت: این هفته هستی بریم تا جایی؟🙃
میلاد همانطور که تظاهر به خداحافظی میکرد آهسته گفت: آخه هیئت...🙄
محمد زیرلب گفت: یه هفته بیخیال برادر صادق، خب؟!😉
بعد بدون اینکه منتظر جواب میلاد باشد دستی بر کمرش کوبید و بلند گفت: مامان خانوم این هفته گل پسرتو قرض بده به ما کارش دارم.😌
مادرحلما حرفش را با حلما، نیمه تمام گذاشت و درحالی که لبخندهای محمد و میلاد را از نظر میگذراند، گفت: راحت باش مادر، تازه اگه پس نیاوردیشم نیاوردیش!😁
خنده میلاد روی لبش خشک شد، محمد دستش را به طرف میلاد دراز کرد و گفت: پس هستی؟🙂
میلاد مشتش را باز کرد و آرام دستش را در دست محمد گذاشت. محمد دستش را محکم فشار داد و اطمینانی را که در نگاهش بود، روانه قلــ❤️ــب میلاد کرد. حس نشاط عجیبی خاطر میلاد را فراگرفت و زیرلب گفت: هستم.😊
🍁نویسنده؛بانو سین.کاف🍁
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•♡ټاشَہـادَټ♡•