YEKNET.IR - zamine 2 - motiee -shabe 4 ramezan 98.mp3
3.91M
سید و مولا حسین آرام دلها حسین
زمزمه عاشقان یاحسین و یاحسین
#دکتر_میثـم_مطیـعی
#دلداده_حسین 🏴
🌸 @taShadat 🌸
با حسین از یا حسین یک نقطه کم دارد ولی
با حسین بودن کجا و یا حسین گفتن کجا
با حسین و یا حسین هردو پرمعنا ولی
یا حسین گفتن کجا و با حسین بودن کجا.
🌸 @taShadat 🌸
🕊🌷۸شهریور سالروز شهادت مظلومانه شهیدان رجایی وباهنر گرامی باد🕊🌷
🌸 @taShadat 🌸
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣چنــد وقتـہ نرفتـی؟!
🌼🍃 میدونے چند وقته که سراغ خدا نرفتی تا باهاش درست و حسابے حـرف بزنی؟
🌼🍃 میدونے چند وقته دیگه نـمازت کاهلانه ( تنبل ) میخونے یا اصلا نمـاز نمیخونی؟
🌼🍃 راستے آخرین بار کی از خدا بابت زنـده بودنت بابت نفـس کشیدنت و ... تشڪر کردی؟
🌼🍃نڪنہ باهاش قهرۍ ️، آخه مگہ میشہ با همچین خــــدای مــهربونےقهر ڪرد؟
❤️میدونم دوستش دارۍ
💔میـــدونم دلت هم شڪسته
🌼🍃اشڪ های تو قیمتیه
جز در حضـور خـــدا اشڪ نریز گلایه هایت را میشنود آرامـت میڪند...⛈
❣دلــت را شستشو بـده ...🌧
🌼🍃تنها خــداست که قدر تـو را میداند
دوست داشتن هایش را باور ڪن
🌼🍃️هر عــاشقانه ای غیر این ، .
نه مانـدگاره و نه حقـیقی ... .🌺🍃
خــدا هنوز منتظر تـوســت ؛)
🍃
🌺🍃 @tashadat
💌
باغبان!
مژده ی گل می شنوم از چَمَنت
قاصدی کو؟
که سلامی برساند ز مَنَت ...
السلام علیک..یا ....
🌸 @taShadat 🌸
🌸 🌺 🌸
#دخترا_اگه_برن_جنگ 😆
#خاطره_طنز_ازحضورخواهران_درجبهه
بیگودی های خواهر کاتبی! 😌 😐
✍ 🏻 حدودا 18.19ساله بودم
که مســــــ 🕌 ــــجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت:
رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم!
من و چند از خواهرا ✋ 🏻
که پزشـ 🔬 ـکی میخوندیم
پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های صحرایی🏩
و ما چمدون رو بستیم و راهی جنوب شدیم🚌
من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود 🤐
و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ســ 🛍 ـــاک
یعنی بیگودی هام 😲
و چند دست لباس👗
و کرم دست و کلی وسایل دیگه 😶 ...
غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم❗️
یا دستمو کرم بزنم... 👐 🏻
به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم...
نمیدونم چطور شد که 😰
ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه 😰
ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم... 🌬
و برادرا افتادن دنبال لباسا 😱
ما خجالت زده 😥 .
برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما 😅
دلمون میخواست انکار کنیم 😣
اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم 😑 😐 😶
.
و بعد
.
بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😂
از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم... ❌
شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان ☺
صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی
گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن #بیگودی_های_خواهر_کاتبیه 😮
شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی 😊
چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ،زمین رو کندیم،اینا اومده بالا
گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐 😒
و من
هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم 😡
دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم 🏃
خواهر کاتبی 🗣
خواهر کاتبی 🗣
بیگودی هاتون…
داستان فوق بر اساس خاطرات بانو کاتبی هم رزم شهید متوسلیان میباشد 😌
🌸 @taShadat 🌸
السَّلامُ عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ الحُسَینِ الطِّفلِ الرَّضیعِ، المَرمِیِّ الصَّریعِ ، المُتَشَحِّطِ دَما ، المُصَعَّدِ دَمُهُ فِی السَّماءِ ، المَذبوحِ بِالسَّهمِ فی حِجرِ أبیهِ ، لَعَنَ اللّه ُ رامِیَهُ حَرمَلَةَ بنَ كاهِلٍ الأَسَدِیَّ وذَویهِ .
@taShadat
#شهیدجاویدالاثر_محمد_بلباسی ❤️
.
ایام محرم شده بود
قول و قرار گذاشته بودیم که امسال اربعین موکبی راه بندازیم که خادم هاش بچه های خادم الشهدا باشند.
سید هادی پیگیر کارها بود و بهم گفت سجاد پایه ای؟
گفتم: بسم الله
مشکلاتی جلوی راه بود که نمیشد این حرکت انجام بشه
روز عاشورا محمد رو دیدم
کشیدمش کنار گفتم: حاجی چیکار میکنی؟ کارهارو پیگیری کن راه بندازیم دیگه ...چرا چند روزه دیگه از تب و تاب پیگیری کار خبری نیست؟!
با همون لبخند همیشگی اش یه درسی داد بهم؛ گفت: "سجاد مگه شماها بسیجی نیستین مگه خط ها رو بهتون ندادم که با کیا باید ببندید
منتظر منی؟! تو و سید هادی پاشید برید تهران دنبال کارها دیگه چیه دست به دست هم میکنید
بسیجی منتظر نمیمونه خودتون بسم الله بگید..."
سید هادی پیگیر شد و ما رفتیم عراق یک ماه قبل اربعین برای ساخت و ساز موکبها
🌸 @taShadat 🌸
۸شهریور
سالروز شهادت دومرد خدایی
ساده زیست شهیدان
رجایی وباهنر
باید الگوی دولت مردان باشد امام خمینی (ره)
شاد کنید
روح مطهر همه شهداراباذکرصلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌸 @taShadat 🌸
ٺـٰاشھـادت!'
نمیدانم 🤔
کجا باید این لحظه را ثبت کنیم؟!
در گینس ؟
یا درجشنواره های عکاسی؟!
سوالی باقی میماند؟!
آنهایی که گویند مدافعان حرم برای پول می روند
حال بگویید قیمت این لحظات چند؟
شهید #محمدتقی_سالخورده
🌸 @taShadat 🌸
🌸 پارت۱۳ 🌸
🖌ماشین🚙
راوی:(یکی ازدوستان مسجد)
شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نمي كرد.
در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر (علیه السلام) فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد.
يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه ها حالش رو داريد بريم زيارت؟
گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم.
هادي گفت: من مي رم ماشين بابام رو مي يارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم (علیه السلام).
گفتيم: باشه، ما هستيم.
هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها كه هادي را نمي شناختند، فكر مي كردند يك ماشين مدل بالا و...
چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار مي كرد و ماشين راه مي رفت.
نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ هاي ماشين كار نميكرد!
رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را مي ديد مي گفت: اينكه تا سر چهارراه هم نمي تونه بره، چه برسه به شهر ري.
اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده مي كرديم.
وقتي هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون مي گرفتيم و به سمت عقب راهنما مي زديم.
خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدت ها نقل محافل شده بود.
بعضي بچه ها شوخي مي كردند و مي گفتند: مي خواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و...
چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده مي كرد فروخت و يك وانت خريد.
🌸
@taShadat🌸