❣سلام بر عاشقان ولایت❣
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۴ فروردین ۱۴۰۱
میلادی: Thursday - 24 March 2022
قمری: الخميس، 21 شعبان 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️19 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️24 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️27 روز تا اولین شب قدر
▪️28 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ..
چند دقیقہ بیشتر وقت نمیگیرہ...🍂
ولے بہ جاش حرف رهبرمون زمین نمی مونہ...🌹🍃
#صحیفہ_سجادیہ
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
#سلام_امام_زمانم 😍✋
هر آینه از غیب ندا می آید
از ماذنه ی فَرَج صدا می آید
ای منتظران گناه را ترک کنید
ارباب خودش پیش شما می آید
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
☀️ #حــدیث_روز
🔔 حاجت خواستن
✅ امام حسین علیه السلام:
حاجت خود را جز نزد سه کس مبر: نزد دیندار، یا جوانمرد، یا بزرگوار؛
زیرا دیندار برای حفظ دین خود نیازت را برآورد
و جوانمرد از مردانگی خود شرم میکند
و بزرگزاده میداند که تو با رو انداختن به او آبرویت را فروختی و او با برآوردن نیازت، آبروی تو را حفظ میکند.
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
لطف خداست
لبخند ملیح تو
هر صبــح دیدن
مسئول ستاد لشکر ۳۱عاشورا
شهید احد مقیمی🌷
📎#سلام_صبـحتون_شهـدایـی
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
#طنز_جبهه😂🤣
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺
گفتیم: دشمن😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن😎
دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده امشب باید بدون پتو بخوابین😂
"شادی روح شهدا #صلوات
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند ،در تمام مدت سرش بالا نیامد..
خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمیندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک ومتعصبی و اثر حرفات کم شه...
گفت: من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند!
#عفت #چشم #رضایت_الهی #زندگی_شیرین
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
🌴💎🍁💎🌴
هرشب خواب تشییع جنازه عظیمی را میدیدم که شهیدش حسین نبود؛ اما این خواب هرشب تکرار میشد. 😔
تا اینکه روزهای آخر خواب دیدم یکی از شهدا خودش را «حسین بواس» معرفی کرد. او لباسهای حسین را برایم آوردهبود.
بیدار که شدم نامش را سرچ کردم. دیدم بله یکی از شهدای خانطومان است.😭
آنقدر استرس داشتم که شبها گوشی موبایل را روی قلبم میگذاشتم که نکند حسین پیام بدهد و من نفهمم. روز مادر و تحویل سال باهم حرف زدیم و تبریک گفت. مدام میگفت نگران نباش. اما آخر خبر شهادتش را خودم در همین کانالهای تلگرامی خواندم.»💔
بروایت مادر شهید
شهید مدافع حرم حسین معز غلامی🌹
#سالروز_شهادت 🕊
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 #پنجشنبه آمد و
🕯یاد آنهایی که روزی شادی
🥀زندگی بودن🌸
🥀با خواندن #فاتحه و #صلوات
🕯 یادی کنیم
🥀از غایبین زندگیمان 🌸
🥀خدایا همه اموات و
🕯گذشتگانمان را
🥀ببخش و بیامرز و
🕯قرین رحمت خویش قرار بده...
🥀آمیــن 🌸
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
حکایت بی بی با صفای من.....
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
اولین شهید قرن
در درگیری ماموران انتظامی شهرستان ایرانشهر با اشرار، ستوان یکم منصور بزی ساکت بر اثر اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
سلامعلیکم
امشبمهموندلاتونیم
محفلداریم...!!
راسساعت۲۳:۰۰منتظرتونهستیم✋🏻
🌷شهیدعبدالحسین قنبری 🌷
بیست و پنجم خرداد ۱۳۴۱، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش یحیی، جهادگر بود و مادرش معصومه نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد.
به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. هجدهم بهمن ۱۳۶۱، با سمت معاون اطلاعات عملیات در رقابیه بر اثر اصابت ترکش گلوله خمپاره به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. برادرش مجید نیز به شهادت رسیده است.🍁🍂
یاد همه شهدا با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
🌹🌹🌹
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
سلامعلیکم امشبمهموندلاتونیم محفلداریم...!! راسساعت۲۳:۰۰منتظرتونهستیم✋🏻
{•.بِسْمِرَبِالَذۍخَلَقَالحسینسَلاٰمُاللہعَلَیْہا.•}
مرا محکم میان انگشتانش فشرد ..
تارو پود وجودش ؛ لرز داشت ..
آدم که لرز میکند ؛ یعنی سردش شده !
روی زمین افتاد .. خاکی شدم ..
بر رویم خنج انداخت و زیر لب گفت ..
- حسینِ من ..💔
لرزیدم!
حسین!؟
مگر حسین را چه شده!؟
من از همان کودکی با زینب بودم :)
از همان کودکی ها ..
که حسین کنار گهوارهاش مینشستو
وقتی به قصدِ رفتن ؛ پا علم میکرد
بیقراریِ زینب شروع میشد 💔
ٺـٰاشھـادت!'
نخ هایم خیس شده بود از اشک های زینب .. دقیق تر نگاه کردم ..
هفت هشت تایی مرد با قدِ خمیده ..
عصا به دست به سوی گودالی میرفتند!💔
دقیق تر نگاه کردم!
چند نفر هم انگار داشتند بر میگشتند ؛
دست یکیشان یک لباسِ کهنه بود!
چه لباس آشنایی ..
دست یکی دیگرشان شمشیر و آن یکی نیزه ..
دور بودند ولی آنقدر هیکلشان بزرگ بود
که وجودم تو این افتاب استخوان سیاه کن ..
یخ کرد!
ٺـٰاشھـادت!'
کمی که گذشت، گردو خاک کمتر شد .. انگار راه برای نگاهم باز شده باشد ..
پیکری افتاده بود آن وسط وسط ها ..:)💔
چقدر موهایش شبیه به حسین بود!
نه! امکان ندارد ..
به دستانش نگاه کردم ..
حسین همیشه یک انگشتر داشت ..