📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۸ آذر ۱۴۰۱
میلادی: Tuesday - 29 November 2022
قمری: الثلاثاء، 4 جماد أول 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
▪️1روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️28 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️38 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️45 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️55 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
🌺پیامبر صلیالله علیه و آله:
«هرگاه بنده به چهره ی همسرش و همسرش به چهره ی او بنگرد، خداوند به آن دو با نگاه مهرآمیز می نگرد و هرگاه دست يكديگر را بگيرند، گناهان آن دو از لای انگشتانشان فرو می ريزد.»
📙تحكيم خانواده، ری شهری، ص ۱۹۲؛ كنز العمال، ج ۱۶، ص ۲۷۶، ح ۴۴۴۳۷
#حدیث
🌷 شهید مجید شهریاری (۱۳۴۵ زنجان– ۸ آذر ۱۳۸۹ تهران) فیزیکدان و دانشمند هستهای، در ۸ آذر ۱۳۸۹، به دست عوامل رژیم صهیونیستی ترور و به شهادت رسید.
🔸 او در سال ۱۳۷۷ دکترای خود را در رشته علوم و تکنولوژی فناوری هستهای از دانشگاه امیر کبیر دریافت کرد و در سال ۱۳۸۰ به دانشگاه شهید بهشتی پیوست و در سال ۸۵ با راهاندازی دانشکده مهندسی هستهای دانشگاه شهید بهشتی به عضویت هیئت علمی آن درآمد.
🔸 برگزاری دورههایی چون «کارگاه آموزشی آشنائی با کدهای محاسباتی رآکتورهای هستهای» از جمله سوابق شهریاری بودهاست. یکی از طرحهای مهم شهریاری، طراحیهای تئوریک مربوط به ساخت نسل جدید رآکتورهای هستهای است که بازتاب زیادی نیز در مراکز علمی جهان داشت. او از جمله کارشناسان ارشد مبارزه با کرم رایانهای استاکسنت بود.
🔸بالاخره در این دوره مجری 5 طرح پژوهشی بوده اند . وسرانجام این دانشمند فرزانه واستاد فیزیک هستهای دانشگاه شهید بهشتی ایران در تهران درتاریخ ۸ آذر ۱۳۸۹ توسط رژیم صهیونیستی و باهمکاری اطلاعاتی منافقین دریک عملیات تروریستی به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 عاقبت شنیدنی دو جوانی که قصد عمامهپرانی داشتند!
⭕️ سرنوشت جالب دو جوان عمامهپران!
🔰 #حجت_الاسلام_راجی
Zeynab.mp3
3.83M
🔴 ولادت #حضرت_زينب سلاماللهعليها 😍🌸
ان شاءالله به حق #حضرت_زینب سلام الله علیها ایران 🇮🇷پیروز مسابقه امشب مقابل آمریکا باشه✌️
‹بِسْـمِاللّٰھِالرَحمٰـنِالرَحِیـم...!🌿💚!
اَلسَـلامُعَلَیڪَیـٰابقیَةاللّٰھِفِۍارضِہ🖐🏻🌱›
•؛•ᚔᚔᚓ⊰✾⊱ᚔᚔᚔ•؛•
#ذڪرروز
#چھـٰارشنبہ...⇣••
‹یـٰاحَۍُیـٰاقَیـُوم🦋📘'›
‹اےزندھوپـٰایندھ✨💙'›
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۹ آذر ۱۴۰۱
میلادی: Wednesday - 30 November 2022
قمری: الأربعاء، 5 جماد أول 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت حضرت زینب سلام الله علیها، 5یا6ه-ق
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️28 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️38 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️45 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️55 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
#حدیث
🌷قال الاِْمامُ الْعَسْكَرىّ عليه السلام:
💥بِئْسَ الْعَبْدُ عَبْدٌ يَكُونُ ذاوَجْهَيْنِ وَذالِسانَيْنِ، يُـطرى أَخاهُ شاهِـدا وَ يأْكُـلُهُ غائبا إنْ اُعْطِىَ حَسَدَهُ، وَ إِن اُبْتُلِىَ خانَهُ.
💠انسانى كه دو رو و دو زبانه باشد بد بنده اى است، در روبـرو از برادرش تعـريف مى كـند و پشت سر گوشتش را (با غيبت) مى خـورد، اگر نعمتى به او داده شود حسد مى ورزد و اگر گرفتار شود به او خيانت مى كند.
📘بحارالانوار 78: 373 ح 14]
سلام سلام👋🏻👋🏻
ولادت #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها)
رو بهتون تبریک میگم🤩
امروز رمان جدیدی میزارم براتون به نام
#نگاه_خدا
انشاءالله که دوست داشته باشید🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان هفدهم کانال با نام:
💗رمان #نگاه_خدا 💗
🍁نویسنده : آ.ح 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت1
دلشوره عجیبی داشتم ،از جام بلند میشدم میرفتم کنار شیشه نگاه میکردم باز بر میگشتم سر جام مادر جون کنار داشت تسبیح میزد ،خاله زهرا هم داشت قرآن میخوند ،بابا رضا هم سرش و گذاشته بود به دیوار و زیر لب زکر میگفت نمیدونستم چیکار کنم که اروم شم...
بابا رضا: سارا جان بابا من دارم میرم نماز خونه پیش اقاجون ،اگه کاری داشتی من اونجام - باشه بابا جون اینقدرر حالم بد بود که از بیمارستان زدم بیرون رفتم سمت خونه
به خونه که رسیدم میخواستم برم بالا تو اتاقم که چشمم به سجاده مامان فاطمه افتاد
(مامان فاطمه دو هفته اس که تو بخش سی سی یو بستری بود به خاطر مشکل قلبی که داشت ،دکترا هم گفتن کاری از دستشون بر نمیاد)
سرمو گذاشتم روی مهر،خدایا خودت به مادرم کمک کن،خدایا من قول میدم دختره خوبی بشم ،قول میدم چادر بزارم....
خدایا قول میدم اونی بشم که تو میخوای ،مادرمو بهم بر گردون...
تسبیح آبی سجاده مادرم تو دستم بود و گریه میکردم که خوابم برد ،با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم همه جا تاریک بود شب شده بود به صفحه گوشی نگاه کردم ....
خاله زهرا بود
- جانم خاله
خاله زهرا: معلوم هست کجایی،کل بیمارستان و گشتیم ،چرا گوشیتو جوا نمیدی؟
- چیزی شده خاله جون
خاله زهرا:بیا بیمارستان مامان بهوش اومده
-وایییی خدایی من ،الان میام...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت2
زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسیدم بیمارستان...
بابا رضا: کجایی دختر ؟
چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- شرمنده بابا جون متوجه نشدم
خاله زهرا: الان ول کنین ،سارا جان برون که مامان کارت داره،منو...
خاله زهرا: اره از وقتی به بهوش اومده میگه میخوام با سارا حرف بزنم
تن تن رفتم داخل یه لباس ابی دادن گفتن حتمن باید بپوشم ،لباسو پوشیدم ،رسیدم کنار تخت
به مادرم نگاه میکردم ،آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده دستاشو نگاه کردم که چقدر کبود شده از بس سوزن زدن بهش...
دستاشو بوسیدم که چشماشو باز کرد.
مامان فاطمه: سارا جان ،اومدی ؟
چقدر دلم برات تنگ شده بود.
(از گوشه چشماش اشک میاومد )
- منم دلم براتون تنگ شده،مامان فاطمه زودتر خوب شین بریم خونه ...
مامان فاطمه: سارا جان به حرفام گوش کن تا حرفم تموم نشد هیچی نگو...
- چشم
مامان فاطمه:تو دختره خیلی خوبی هستی ،میدونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمیدی، سارا جان یه موقع اگه من نبودم مواظب خودن باش ،مواظب بابا رضا باش،نزار بابا رضا تنها باشه (شروع کردم به گریه کردن)
قربون اون چشمای قشنگت برم ،قول بده خانم مهندس بشیااا ( خودمو انداختم تو بغلش)
مامان فاطمه اینا چیه دارین میگین ،شما باید زودتر خوب شین بریم خونه ،یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد ،من از خدا شمارو خواستم...
مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین...
سرمو بالا اوردم دیدم مامانم چشماش بسته اس ،روی دستگاه هم یه خط صاف و نشون میداد
-مامان فاطمه ترو خدا چشماتو باز کن...
مامان فاطمه سارا بدون تو میمیره...
مامان فاطمه پاشو عشقت دارن اون بیرون پر پر میشه پرستارا با صدای جیغ و داد من اومدن داخل ،دکترم اومد...
- آقای دکتر به پاتون میافتم مادرمو نجات بدین.
دکتر : لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون
به زور منو بردن بیرون
خاله زهرا اومد منو گرفت تو بغلش اینقدر جیغ کشیدمو گریه کردم که از هوش رفتم...
چشمامو که باز کردم صبح شده بود
تو بیمارستان بودم به دستم سرم زده بودن
بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند(واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون که پرکشید و رفت)
با بیدار شدنم اومد کنارم( از چشمای قرمز و پف کرده اش مشخص بود خیلی گریه کرده)
بابا رضا: خوبی بابا جان...
هیچ حرفی نمیزدم،فقط از چشمام اشک میاومد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ما نامرد نیستیم که فقط رفیق روزای خوب باشیم، پشتتون هستیم حتی اگر ببازید🙂♥️
خوشحال شدید از شادی مردمتون و ناراحت شدید از ناراحت شدن مردمتون، غیرت شما ستودنیست...
[ایرانفدایاشکوخندهیتو...]
#تیم_ملی_قهرمان🇮🇷
40.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ دنیام با تو قشنگه
🎙 #ابوذر_روحی
فدات بشه سر نوکرت خانوم
علی الخصوص علی الخصوص خودم بی بی
هزار شهید نذرت سرت خانوم
علی الخصوص علی الخصوص خودم بی بی
نوکرات خاصا روتو حساسا
همه ما رو خانوم خانوم با تو میشناسا
دنیام با تو قشنگه
دل بازم بی قراره
اومده عشقی تو سینه
حسی که خیلی شیرینه
اونی که براش میمیرم
همینه همینه
بیا عشقو لبالب کنیم
با این حس قشنگ
روزامونو شب کنیم
دنیامون اومده بیا براش تب کنیم
دلامونو نذر حضرت زینب کنیم
پره پره عشقه دیگه حالا حالا
دله منو برده آخه دختر زهرا
دنیام با تو قشنگه
پری بده پری آخه پر پروازم
تا تو قشنگه
کسی نمیگیره تو دل من هرگز
جا تو قشنگه
ببینی زیر پا تو قشنگه
ای نماد ایثار زینب
هوادار زینب
و غمخوار زینب
ای جانم ای جانم ای جانم
پرستار زینب
دلبر من دلدار زینب
سزاوار زینب
فداکار زینب
ای جانم ای جانم ای جانم
پرستار زینب
دنیام با تو قشنگه
پری بده پری آخه پر پروازم
تا تو قشنگه
کسی نمیگیره توی دل من هرگز
جا تو قشنگه
ببینی زیر پا تو قشنگه
#میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۰ آذر ۱۴۰۱
میلادی: Thursday - 01 December 2022
قمری: الخميس، 6 جماد أول 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹جنگ موته، 7یا8ه-ق
🔹شهادت جعفر بن ابیطالب علیه السلام در جنگ موته
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️27 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️37 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️44 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️54 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
امیرالمؤمنین عليه السلام:
هركس خود را در راه اصلاح نفس خویش، در رنج افكند، به سعادت دست پیدا خواهد کرد
مَن أجهَدَ نَفسَهُ في إصلاحِها سَعِدَ
غررالحكم #حدیث 8246
🌱ّْ🌱
با موتورش تصادف کرده بود.
رفتیم بیمارستان. دکتر ده روز براش استراحت مطلق نوشته بود. کمر درد شدیدی داشت. حتی در این حالت مقید بود که بعد از اذان مغرب موقع آب خوردن بنشیند. می گفت: «از امام صادق (ع) روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم، رزق مان بیشتر می شود»...❣
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌹
🍃🍃🍃
📌چقدرزیباست روی تابلویی بنویسیم:
جاده لغزنده است.....!
دشمنان مشغول کارند....!
بااحتیاط برانید...!
سبقت ممنوع__
علائم راهنمایی و تصمیمات هوشمندانه رهبری را جدی بگیرید!
حداکثرسرعت بیشتراز ""ولی فقیه"" نباشد!
اگرپشتیبان ولی فقیه
نیستید،
لااقل آب به آسیاب" دشمن" هم نریزید__
دورزدن اسلام و اعتقادات ممنوع__
بادنده "لج "حرکت نکنید و با ""وضو""واردشوید، این جاده مطهر به 🌷خون"" شهداست.""
#لبیک_یا_خامنه_ای
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا 💗 قسمت2 زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت3
سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن
مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم...
(مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقتی چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من گوشام نمیشنید)
یه دفعه دستی اومد روی شونه ام نگاه کردم دایی حسینمه بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت...
(دایی حسین بهتری دوست و رفیقم تو زندگی بود،تو سپاه کار میکرد،عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه)
دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی...
دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت...
دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش مراسم تمام شد
(وایی که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای اخرین بار مادرمو ندیدم )
نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد
مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه...
بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد.
(رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه)
مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت سارا جان مواظب خودت باش...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت4
توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم...چشمم به سجاده مامان افتاد
که اون شب جمع نکرده بودم
رفتم نشستم کناره سجاده...
قفل زبونم باز شد :
یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟
به حال روزم نگاه نکردی؟
من که از تو چیز زیادی نخواستم!
من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم
هر چی گفتی انجام بدم...
کجاست اون بخشندگی اید هان...
چرا صدامو نشنیدی...
دیگه نمیخوامت ...
دیگه نیازی به تو ندارم...
تما زندگی من الان زیر خاکه ،دیگه هیچ نمیخوام ازت...
شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کردم مهره خورد شد از شدت پرتاب من... اونطرف تر،تسبیح مادرمو گرفتم پاره کردم...
بابا شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه
اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان اروم باش بابا
- چه جوری اروم باشم بابا ....
مامان دیگه نیست پیش ما ..
بابا عشقت الان زیر خاکه ...
بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت :
اینقدر تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم ....
نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن
نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟
- بابام کجاست؟
نرگس جون:رفته مراسم،میخواست بونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه ...
یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه، واقعا خیلی بد حالم،پدرم حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم....
در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک...
(من چقدر خوشحال بودم که بلاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه)
سریع اماده شدم و رفتیم
رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر
سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم
ببخش که دیر اومدم پیشت...
چقدر دلم برات تنگ شده بود...
چقدر زود از پیش ما رفتی....
بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بهـشگـفتیـم:
آرمـاننـروگـوشنمیکـرد
بـهشـوخـیگفتیممـیریشهـیدمیشـی
بـاخنـدهگـفـتایـنؤصلـههـابـهمـانمیچـسبـه..✨
#آرمان
#برای_ایران