eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› •؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• ...⇣•• ‹‌لٰااِلہَ‌الاَّ‌اللّٰھُ‌المَلِڪُ‌الحَقُ‌المُبِین🍊📙'› ‹‌خدایۍ‌جزآن‌خداےِ‌یڪتاڪہ‌سلطان‌حق وآشڪاراست‌نخواهدبود✨🧡'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۸ دی ۱۴۰۱ میلادی: Thursday - 29 December 2022 قمری: الخميس، 5 جماد ثاني 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️15 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️25 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️26 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️28 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
✍امام علی علیه السلام: در شگفتم از كسى كه در پى گمشده اش مى گردد، ولى خود را گم كرده و آن را نمى جويد 📗غرر الحكم، ح 6266 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌
♦️شهیدی‌که‌برای‌آب‌نامه‌ می‌نوشت♦️ ●¹شهید یوسف قربانی محل تولد : زنجان تاریخ تولد :  ۱۳۴۵ تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ نام عملیات: کربلای۵ منطقه عملیاتی: شلمچه – پاسگاه کوت سواری شهید غواص،  یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد ۶ ماهش بود که پدرش را از دست داد در ۶ سالگی مادر و در ۸ سالگی مادر بزرگش را هم از دست داد برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد... زمانی هم که شهید میشه ، غریبانه دفنش می کنند🖤🔗 چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عج‌الله نامه برای آب... همرزم یوسف می‌گوید هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز. یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم ، کسی را ندارم که بیاییم برایش ، پدری ، مادری ، برادری و خواهری کنیم و در گروه‌هایی که هستیم ارسال کنیم تا سیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهرش هدیه کنیم . تا ابد مدیون شهداء هستیم...♥️ 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 #نگاه_خدا💗 قسمت80 بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی - قلبش بابا اگه زبونم لال یه طوریش ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت81 از اون روز دیگه زندگیمون عوض شد یا امیر میاومد خونمون یا من میرفتم خونشون بدون امیر نمیتونستم زندگی کنم از بابا خواستم که عقد و عروسیمونو باهم بگیره که هرچه زودتر بریم زیر یه سقف کلاسارو یه خط درمیون میرفتم ،روزا با مریم جون میرفتم خرید جهیزیه شبا هم با امیر میرفتیم بیرون و خوابیدن میرفتیم خونشون بابای امیر یه آپارتمان ۱۰۰ متری نزدیک خونشون برامون خرید خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون وسیله هامو بچینم ، صبح بیدار شدیم با امیر قرار بود بریم واسه لباس عروس بگردیم امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود واسه همین چون طلبه هم بود دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که اون شب کنار همه راحت باشم واسه همین خیلی گشتیم تا یه لباس باحجاب پیدا کردیم رفتم داخل از فروشنده خواستم لباس و بده تا پرو کنم دلم میخواست اولین نفری که منو با این لباس میبینه امیر باشه امیرو صدا زدم درو باز کردم... امیر: خیلی قشنگ شدی بانوی من ( منم ذوق مرگ شدم با این حرفش) قرار شده بود عقدمونو تو گلزار شهدا بگیریم بعدش همه شام بریم تالار ،بدون هیچ اهنگ و بزن و برقصی(خیلی ساده و معنوی) البته خانواده من مذهبی بودن و با خوشحالی قبول کردن ولی خانواده امیر خیلی سخت راضی شدن مخصوص مادر امیر... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت82 دو روز مونده بود به عروسیمون که جهیزیه مونو بردیم چیدیم همه چیزی اون طوری که دلم میخواست اتفاق افتاد شب قبل عروسی من رفتم خونه .امیر هم رفت خونشون تو اتاقم دراز کشیده بودم که مریم اومد داخل مریم : میتونم بیام داخل... - بله بفرمایین مریم اومد جلوم نشست و اشک تو چشمام حلقه زده بود مریم : ای کاش مادرت اینجا بود... - مریم جون مادرم همیشه بامنه هر کجا ،هر لحظه ،شما هم کمتر از مادر نبودین برام ( بغلش کردم ) مریم جون خیلی دوستتون دارم صبح شد و امیر اومد خونمون در حالی که من هنوز خواب بودم امیر : سارای من،سارا جان بیدار نمیشی؟ - نمیشه یه کم دیگه بخوابم ،دیشب تا صبح نخوابیدم... امیر: یعنی من تا حالا عروسی ندیدم که روز عروسیش تا لنگ ظهر خوابیده باشه.. -(چشمامو نیمه باز کردمو نگاهش کردم) مگه شما جز اسفالت و تسبیح چیزه دیگه ای هم میبینین برادر... امیر : بله که میبینیم شما کجاشو خبر داری - عع یه نمونه اشو بگین ماهم فیض ببریم برادر امیر: هووووممم بزار فکر کنم - اوووو پس نمونه خیلی داری ،از قدیم میگفتن از نترس که هایو هو دارد ،از آن بترس که سر به تو دارد ،داره به تو میگه هااا... امیر: استغفرلله ،پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم ،من میرم پایین تو هم زود بیا - اررررره جون خودت ،تو گفتی و من باور کردم،باشه برو... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت83 دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پایین که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عاطی عاطی: سارا اصلا حالم خوب نیست؟ - چرا ؟ عاطی: این چه کاریه که میخوای انجام بدی!چرا میخوای آینده تو خراب کنی - واااااییی عاطی یادم رفت بهت بگم عاطی: چیو - اینکه من دیگه نمیخوام برم ،میخوام با امیر زندگی کنم عاطی: برو بابا دروغ میگی که ارومم کنی - به جون آقا سیدت راست میگم عاطی: جونه شوهرمو الکی قسم نخور - به خاک مامان فاطمه ،عاشقش شدم ( صدایی جیغش،گوشمو کر کرده بود) هوووو چته تو گوشی دم گوشمه هاااا عاطی: سارا میکشمت ،پوستتو میکنم الان به من میگی،میدونی چه حالی داشتم این مدت - جبران میکنم فعلن من برم شاه دوماد پایین منتظرمه عاطی: باشه .... واااییی چی بپوشم من بای بای - دیووونه از پله ها رفتم پایین مریم جون لقمه به دست دم در منتظر من بود.... - الهی فداتون بشم چقدر ماهین شما مریم: خوبه حالا لوس نشو برو که زیر پای امیر اقا علف سبز شد .... - واییی اره اره بیچاره فعلن مریم: در امان خدا رفتم دم در دیدم امیر نیست به گوشیش زنگ زدم - الو امیر کجایی؟ امیر : شرمنده بانو جان دیر کردی پشیمون شدم رفتم - عع لوووس نشو دیگه بیا امیر : شرمنده خواهر دیگه خودتون باید بیاین دنبالم تماس و قطع کرد - واااا پسره لوووس رفتم سمت ماشین که خودم برم ارایشگاه دیدم داخل ماشین نشسته - خیلی بیمزه بود امیر : ها ها.... سوار ماشین شدم و رفتیم سمت ارایشگاه ساعت دو بود که اماده شده بودم شماره امیرو گرفتم - سلام برادر امیر : سلام خواهر - برادر من آماده ام منتظر شمام امیر : ببخشید خواهر من که ماشین ندارم شما بیاین دنبال من - وااا امییر امیر: جاااانه امیر - بیا دیگه دیر میشه هاات امیر : میترسم بیام بیرون دخترا بدزدنم... - نترس بابا تو تا آخر عمر بیخ ریشه خودمی زود بیا منتظرم امیر: بیا بیرون دم درم - واااییی شوخی نکن الان میام رفتم بیرون امیر اومد جلو با یه دسته گل ،گل مریم امیر: تقدیم به همسر عزیزم - واییی امیر چه خوشگل شدی امیر : ععع اختیار دارین شما هم خوشگل شدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت84 یه چادر از پشتش دراورد امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون ؟،دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه ( یه نگاه به چشمای عسلیش کردم ) - چرا که نمیشه... امیر : عاشقتم - ما بیشتر چادرمو گذاشتم سرم،امیر جلوی چادرمو کشید پایین هیچ جایی رو نمیدیدم - امیر آقا الان دارم درکتون میکنم که به جز آسفالت چیزیو نمیبینی سویچ و دادم دستش : ببخشید دیگه زحمت رانندگی و خودتون باید بکشین امیر : نمیشه با آژانس بریم - نخیر دلم میخواد باهم دوتایی بریم ( امیر تو بچگی یه تصادف خطرناکی داشته با خانواده اش ،که خدا رو شکر خطر جانی نداشت ولی از اون به بعد ترس از رانندگی داشت ) - امیر جان نرسیدیم ؟ امیر : نه عزیزم ( چادرمو یه کم زدم بالا ): وااا امیر لاکپشت از تو سریع تر میره اینجوری تا شبم نمیرسیم امیر : سارا جان دیگه بیشتر از این نمیتونم گاز بدم -یادم باشه بعد عروسی ،چند جلسه برات کلاس رانندگی بزارم بعد دوساعت رسیدیم بهشت زهرا همه اومده بودن پیاده شدم ،امیر دستمو گرفت که زمین نخورم رسیدیم گلزار شهدا عاقد هم شروع کرد به خوندن عقد و بار سوم من بله رو گفتم بعدش عاقد از امیر پرسید اونم گفت بله بعد ش همه اومدن کنارمون بهمون تبریک میگفتن اصلا کسی و نمیدیدم فقط صداشونو میشنیدم چقدر سخته، ای کاش چادر نمیزاشتم یه دفعه دیدم یکی سرشو اورد داخل -واییی عاطفه خدارو شکر یه مسلمون دیدم .... عاطی: واییی سارا وقتی دیدمت از خنده داشتم میترکیدم تو و چادر ... - کوووفت نخند عاطفه : زشته عروسیااا با ادب باش - عاطفه گریه ام داره در میاد چیکار کنم هیچ جا رو نمیتونم ببینم ... عاطی: باید تحمل کنی دیگه عزیزم تا بری خونه - واییی راست گفتیاا... عاطی: چیو - هیچی بابا باز خودت میفهمی ،فعلن برو ملت صف وایستادن پشت سرت عاطی: دیونه ،فعلن کت امیرو میکشیدم امیر : جانم سارا جان... - امیر آقا یه موقع سختت نباشه داری همه جا رو دید میزنی ( بلند خندش گرفت) چی شده خسته شدی؟ - اره بریم امیر دستمو گرفت و از همه خدا حافظی کرد و رفتیم سر خاک مامان ،یعنی تو این فاصله ده بار نزدیک بود با کله برم رو سنگ قبرها... که امیر منو میگرفت سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم رفتیم سوار ماشین شدیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت85 امیر جان اول بریم خونه خودمون... امیر : چرا ؟ - بریم بهت میگم اگه میخوای لاک پشتی بری خودم بشینم پشت فرمون امیر: اوه اوه حاج خانم داغ کردن... ( امیر یه کم سرعتش و بیشتر کرد رسیدیم خونه) چادرمو برداشتم - واااییی خدااا مردم زیر چادر ( امیر فقط میخندید ) رفتم تو اتاقم آرایش صورتمو پاک کردم لباسم باحجاب بود یه شال بلند هم برداشتم گذاشتم رو سرم - امیر جان اینجوری اشکالی نداره بیام؟ امیر : ( اومد جلومو پیشونیمو بوسید ) نه اشکال نداره - سویچ لطفن! امیر : زشت نیست شب عروسی عروس خودش رانندگی کنه؟ - نخیرم اصلا زشت نیست ،زشت اینه که جنابعالی مارو نصف شب برسونی تالار سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت تالار یه ربعی رسیدیم تالار دسته گلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل امیر گفت که سمت زنونه نمیاد شاید کسی حجابش درست نباشه من رفتم سمت زنونه همه بادیدنم تعجب کردن مریم جون بغلم کرد( کاره خوبی کردی سارا جان) باهمه سلام و خوش آمد گویی کردم رفتم کنار مادر جون بغلش کردم تا منو دید شروع کرد به گریه کردن عاطفه تا منو دیدگفت: واییی دختر تو دیوونه ای - در عوضش الان راحتم بعد شام همه یکی یکی برای خدا حافظی اومدن ،نزدیکای ۱۲ بود که همه رفتن فقط خانواده موندیم امیر اومد سمتم امیر: بریم سارا جان - بریم رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم : بابا جون عاشقتم بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین - چشم خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون خونه منو امیر.. امیر : سارا جان خوشحالم که مال من شدی - منم خوشحالم که تو سرراه من قرار گرفتی و مال من شدی تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️ و سلام بر او که میگفت: «اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند و مقام معظم رهبری یک طرف، مطمئناً من طرفِ آیت اللّٰه خامنه ای میروم» 🔺 شهید سپهبد قاسم سلیمانی🕊 🇮🇷 ❤️
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دخترِ پولدارِ آلمانی که حضرت فاطمه(س) رو دید و شفا گرفت! می‌خواید بدونید حضرت فاطمه چطوری‌ان و به این دختر چی گفتن؟ پس کلیپ رو تا آخر ببینید✨ + ما بچه‌های مادرِ پهلو شکسته‌ایم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› •؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• ...⇣•• ‹‌اَللھُمَ‌صَلِ‌عَلۍ‌مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمّد💛📒'› ‹‌خدایـٰادرودفرست‌برمحمدوخـٰاندان‌او..🌼
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۹ دی ۱۴۰۱ میلادی: Friday - 30 December 2022 قمری: الجمعة، 6 جماد ثاني 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️14 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️24 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️25 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️27 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
💢 | خدا با ماست امام مهدی علیه السلام : إنَّ اللّهَ مَعَنا، فَلا فاقَةَ بِنا إلى غَيرِهِ و الحَقُّ مَعَنا فَلَن يُوحِشَنا مَن قَعَدَ عَنّا؛/ الغيبة طوسی ص ٢٨٥ خدا با ما است و نيازمند ديگرى نيستيم. حق با ما است و باكى نيست كه كسى از ما روى بگرداند.
ای حسین! ای مظلوم کربلا! ای شفیع لبیک گویان! ندای هل من ناصرت را من نیز لبیک گفتم (به خواست او) شفاعتم کن و مگذار در این گرداب هلاکت هلاک گردم😕 و ای خدا بسیار بد و ضعیفم و در مقابل گناه، یارای مقاومت ندارم😔؛ زیرا هنوز نشناختمت و حتی در راه شناختت نیز زحمت نکشیده ام؛ زیرا ضعیف و پایبند به این دنیایم و نمی توانم از خوشی ها و آسایش های محض و پوشالی این دنیا دل بکنم و در راه شناختت سختی کشم؛ سختی ای که پر از شیرینی و لذت است؛ ولی افسوس که این سختی و حلاوت نصیبم نمی گردد. خالقا! تو را به خودت قسم، تو را به پیامبران و امامان زجر کشیده و معصومت قسم، بسیار عاشقم کن.🥀 اگر چنین کنی که از دریای رحمت و کرامتت چیزی کاسته نمی شود و زیانی به تو نمی رسد. همه آرزویم 🤲این است که ببینم از تو رویی چه زیان تو را که من هم، برسم به آرزویی اگر چنین کنی، دیگر هیچ نخواهم🙂؛ چون همه چیز دارم. می دانم اگر چنین کنی، از این بند، رهایی یافته و دیگر به سویت پرمیکشم . خدایا! دل شکسته💔 و مهربانم را مرنجان. ✍بخشی‌ازوصیت‌نامه‌شهید‌امیرحاج‌امینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#نگاه_خدا💗 قسمت85 امیر جان اول بریم خونه خودمون... امیر : چرا ؟ - بریم بهت میگم اگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت86 یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش امیرم قبول کرد یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی موهامو پوشوندم میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن بعضی ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن ..دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم - طاهره خانم طا هره خانم: جانم - سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر ، چه خونهایی که ریخته نشد،این چادر ارثیه حضرت زهراست باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی (حرفاش خیلی قشنگ بود ،خیلی ذهنمو مشغول کرده بود من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم ) سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق نشده بودم شبی که امیر میخواست برم هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو امیر که رفت ،رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم ، یاد حرف طاهره خانم افتادم ، چه خون ها که ریخته نشد بابت این چادر اماده شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت ،ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت87 من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و امد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید گوشیمو دراوردم و بهش زنگ‌زدم اخرای بوق بود که جواب داد امیر: جانم سارا جان - امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی ( امیر روشو سمت من کرد) امیر : وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبز کن الان میام پیشت گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر - یا حسین نفمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر ،همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس ،صورت امیر پر خون بود جیغ میزدمو تکونش میدادم - امییییر بیدار شو امیر چشماتو باز کن منو ببین واییی خدااایاااا ساحره منو بغل کرد و میگفت اروم باش امبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و میبوسیدم امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو امییییر ? رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه میکردم بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم اومدن ،ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و میگفت واااییی پسرم مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا ،چه اتفاقی افتاده ؟ (نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود ) مریم و بغل کردم گریه میکردم : همش تقصیر من بودای کاش نمیرفتم هیئت ای کاش صداش نمیزدم وایییی خدااا دارم دیونه میشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت 88 بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون رفتم سمتش اقای دکتر چی شده ؟ حالش خوبه؟ دکتر: ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما - یا فاطمه زهرا... اینقدر خودمو زدم و جیغ کشیدم که از هوش رفتم چشمامو باز کردم دیدم سرم به دستم زدن ،مریم جونم کنارم رو صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند - مریم جون مریم: خدا رو شکر که بهوش اومدی - میشه به پرستار بگین بیاد این سرمو از دستم دربیاره مریم: سارا جان تو اصلا حالت خوب نیست ،صبر کن سرمت که تموم شد خودم میگم بیان دربیارن - تو رو خدا بگین بیان در بیارن میخوام برم پیش امیر ( اینقدر گریه و داد و جیغ کشیدم که پرستاد اومد سرمو کشید ازدستم بیرون) پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو ،اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل بلاخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم ،یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم .. رفتم بالا سر امیر سرمو گذاشتم روی قلبش امیرم، عشقه زندگی من قلبت واسه من بزنه هاااا نمیخوای چشماتو باز کنی ؟ پاشو ببین چادرمو ،تو که خوب منو ندیدی باچادر ،پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده ،مگه منتظر محرم نبودی؟ فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچه هاا کمشون کنیم،امیر جان سارا چشماتو باز کن ،امیر بدون تو من میمیرم ، دستاشو گرفتمو میبوسیدم ،خدایا به من رحم کن،خدایا به دل پر دردم رحم کن ،امیرو برگردون ( پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد) حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه اولین بار بود میخواستم نماز بخونم ،یادم میاومد بچه بودم همش کنار بابا نماز میخوندم نمیدونم از کی دیگه نخوندم و از خدا دور شدم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت90 از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم ... ساحره: کجا میخوای بری سارا - میخوام برم بیمارستان محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچه های پرورشگاه شما هم همراه مابیاین میرسونیمتون ساحره: اره راست میگه اول میریم پرورشگاه بعد میریم بیمارستان منم قبول کردمو همراهشون رفتم به پرورشگاه رسیدیم ساحره: سارا جان تو ،تو ماشین بشین ما میریم غذا رو میدیم و میایم - باشه صدای بچه ها رو از پشت در میشنیدم ،صدای خنده ها و جیغ هاشون از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه حیاط پر بود از بچه های قد و نیم قد رفتم داخل سالن واییی خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن یه کم که جلو تر رفتم دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست رفتم داخل کنار تختشون وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد ،این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندگی قبول کنیم دیدم ساحره اومد داخل ساحره: تو اینجاییی کل کوچه و ساختمونو گشتم بیا بریم توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم یا حسین و یا ابوالفضل بود چشمم به پرچما دوخته شده بود که گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ، - جانم بابا بابا رضا : کجایی سارا جان ،هر چی زنگ در و میزنم جواب نمیدی - خونه نیستم بابا ،یه سر رفته بودم هیئت الانم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان چیزی شده؟ بابا رضا: امیر به هوش اومده ،اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی ( زبونم بند اومده بود،چی شنیده بودم، یا ابولفضل ) ساحره: چی شده سارا ،اتفاقی افتاده ،با تو ام دختر - امیییر ساحره : امیر چی؟ - به هوش اومده ساحره: واااایییی خدایا شکرت محسنم از خوشحالی از چشماش اشک میاومد و با استین پیراهنش اشکشو پاک میکرد رسیدیم بیمارستان تن تن از پله ها رفتیم بالا مریم جون تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد: واییی سارا امیر به هوش اومده... رفتم از پشت شیشه نگاه کردم دیدم دکترو پراستارا دورشو گرفتن فقط هی میگفتم یا ابوالفضل ،و راه میرفتم دکتر اومد بیرون - چی شده آقای دکتر دکتر: خدا رو شکر هوشیارشون بر گشته فردا انتقالشون میدیم بخش از خوشحالی فقط گریه میکردم وضو گرفتم رفتم سمت نماز خونه دو رکعت سجده شکر به جا آوردم و شکر میکردم از خدایی که امیر به من برگردوند... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت89 نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم « معبود من ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن» فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر میتونه بمونه منم گفتم که خودم میمونم دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنن از تو بیمارستان صدای دسته ها و زنجیر زدناشونو میشنیدم ،شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن مریم : سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن - نه مریم جون هستم خودم بابا رضا: سارا بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت با اصرار بابا قبول کردم به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون رسیدیم خونه بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت - چشم بابا جون در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد ( هر موقع امیر میخواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو دوشش) رفتم عبا رو برداشتم ،همون بوی اول دیدارمونو داشت ،عبا رو گذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن ، ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان ،نمیتونستم به بابا زنگ بزنم میدونستم نمیاد چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم خیابونا شلوغ بود ،دسته پشت دسته رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد رفتم داخل هیئت ،ساحره منو دید اومد سمتم(بغلم کرد) ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟ ( نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر میشد) انشاءالله که میشه ساحره منو برد سمت زنونه همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن صدای گریه همه بلند شده بود انگار همه ی این آدمها خواسته ای دارن از صاحب امشب منم شروع کردم به زمزمه کردن« یا حضرت عباس ، امشب شب توعه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا،تو از رقیه و علی اصغر شرمنده شدی ،تو از رباب شرمنده شدی ،تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن،تو رو به مادرت زهرا قسم نا امیدم نکن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت اخر بعد چند روز امیر و مرخص کردن ،و رفتیم خونه ناهید جون و بابا رضا خیلی اصرار کرده بودن که امیرو ببریم خونه شون ولی من دوست داشتم بریم خونه خودمون یه روز صبح رفتم نون گرفتم و اومدم خونه صبحانه رو اماده کردم - برادر کاظمی ، بیدار شین دیر میشه هااا امیر : خواهر سارا نمیشه یه کم دیر تر بریم - نه خیر ، تا الانش هم به خاطر بهبودی کامل شما صبر کردم امیر: چشم خواهر الان میام صبحانه مونو خوردیم،اماده شدیم منم چادرمو سرم کردم - بریم من آماده ام امیر اومد کنارمو نگاهمون به هم گره خورد امیر : چقدر خوشگل شدی سارای من -خدا رو شکر که این چشمارو دوبارع میبینم سرمو گذاشتم روی قلبش،همیشه بزن ،برای من برای زندگیمون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پرورشگاه وارد پرورشگاه شدیم امیر چشماش میدرخشید با دیدن بچه ها خانم معصومی مسئول پرورشگاه اومد سمتمون با هم احوالپرسی کردیم رفتیم داخل ساختمون رفتیم داخل یه اتاق که ۷-۸ تا نوزاد یک ،دو،سه ماهه بودن از خوشحالی دست امیرو فشار میدادم خانم معصومی ما رو تنها گذاشت و رفت ما مونده بودیم و این همه فرشته کوچولو امیر: ساراجان انتخاب چه سخته - اره واقعن، یه دفعه صدای گریه یه بچه بلند شد رفتم سمتش و بغلش کردم باورم نمیشد که تو بغلم آروم شده باشه امیر: سارا جان همین و ببریم... منم قبول کردم اخر بعد از یه ساعت با یه پسره سه ماهه رفتیم پیش خانم معصومی خانم معصومی خندیدو گفت: سارا جان آخر کاره خودتو کردی ( من هفت خان رستمو رد کردم تا بتونم اجازه گرفتن بچه روبگیرم ،،من و امیر با سن کمی که داشتیم اول اصلا قبول نمیکردن،بعد اینکه باید حتمن ۵ سال از ازدواجمون میگذشت ،بلااخره با کمک بابا رضا که پارتی بزرگی واسه ما بود تونستیم مجوزش و بگیریم ) رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم چون هنوز چیزی برای بچه مون نخریده بودیم چون تا لحظه اخر نمیدونستیم که پسر میخوایم انتخاب کنیم یا دختر بچه شروع کرد به گریه کردن من چون داشتم رانندگی میکردم بچه بغل امیر بود واییی قیافه اش دیدنی بود اصلا نمیدونست چه جوری نگهش داره اولین کاری که کردیم رفتیم از دارو خونه براش. شیر خشک خریدم و براش شیر درست کردیم که بچه تو بغل امیر خوابش برد کلی خرید کرده بودیم واسه فسقل پسرمون اون شب قرار گذاشتیم اسم پسرمونو ابوالفضل بزاریم... واییی که چقدر نازه ابوالفضل ،زندگیمون سرشار از عشق بود ولی با پا گذاشتن این هدیه خدا به زندگی ما عشقمونو بیشتر از قبل کرد وضو گرفتیم و نماز شکرانه خوندیم: ❤خدایا شکرت ❤ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام این رمان هم به پایان رسید🌼 ان شاءالله که خوشتون اومده باشه🌹💛 البته از پیامای توی پیویم معلومه خیلی دوست داشتین که هر روز پیام میدادین پارتها رو بیشتر کنم😅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۰‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ‌‌‌‌•؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• ...⇣•• یـٰآربَ‌العـٰآلـَمین...!🖇🕊•• اِ؎پـَروردگـٰارِجَـهانیـٰان...!🎼🤍•• ‌