کلام شهید: "مردم بدانيد ڪہ درمڪتب ما، شهادت مرگے نيست ڪہ دشمن بر ما تحميل ڪند و اين آخرين پيام هر شهيـداست ڪہ «هميشه راه حسين(ع) باقے است و يزيديان برفنا..." خواهر بزرگوار شهید: "پیکر برادرم رو که آوردند؛ همه ی پیکرش شده بود ۱۰ کیلو...
۱۸ روز روی رمل داغ و آفتاب سوزان مونده بود... علی برادرم اجازه نداد تا ما پیکر برادر شهیدم رو ببینیم میگفت اونقدر آفتاب#فکه شدید بود که تا به پیکر دست میزدیم تکه تکه میشد مانند علی اکبر حسین(ع) اربا اربا شد..."
پ.ن: در مورد وصیت نامه شهید هم بنا به گفته خواهرشون، چون شهید معاون اطلاعات عملیات لشگر ۱۰ سیدالشهدا بود لذا وصییت نامه ایشون در۱۳ صفحه به دلیل مسائل امنیتی به دست رهبر آن زمان حضرت امام خمینی(ره)ماند...
#شهید_محمدحسن_حسنیان
فرمانده گردان المهدی
ولادت: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۴۱
شهادت: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۶۵، فکه
رفاقت به سبک شهدا🌹
🍃جوانمرد..
بلاخره هرطور بود برای بچه های نوجوان به نحوی بهانه وقت خوش کردن پیدا می شد.
برای پیرمردها به ترتیب دیگر،امامیدان از حریف خالی نمی ماند.
— چطوری پیر مرد؟پیدات نیست.
—بابات پیر مرداست ،من جوانمردم.چند مرتبه بگویم!
🔴 شوخی به سبک جبهه
🔹همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.
بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».
محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.
بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»
در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند.
بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند.
من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه 88بود.
حاج محمد گفت: باید یه کاری کرد.
انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد: یا حیدر!
جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم.
اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد...
راوی: دوست شهید
#شهید_محمد_پورهنگ
#امام_خامنه_ای:
شهیدیعنے انسانے ڪہ دنیا،رفاه وحیات خود راڪف دست گرفتہ تااز ڪشور، #ناموس وارزش ها ڪہ در واقع ازیڪایڪ آحادمردم است دفاع ڪند..
#شهیدمحسن_قوطاسلو🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بشارت خاص رهبر معظم انقلاب:
تمدن نوین اسلامی(ظهور) در #زمان_شما جوانان و #بدست_شما جوانان خواهد بود ، هر چه میتوانید از نظر ایمان و تقویت جسم خود را آماده کنید.😍😍
#بشارت
#خود_سازی
#شمارش_معکوس_ظهور
➖➖➖➖➖➖➖
📜 #کلام_شهید
حـرف ما شُهدا این بود ڪہ،
اين #قدرت_طلبےها،
رياڪارےها
و خود خواهےها بايد #محڪوم شود؛
سُنت رسول الله(ص) باشد،
نہاسلام معاويہ و اسلام نمائے...
#شهید_هادی_فضلی
#
اسما:
این متن خیلی زیباااااست👇
به خدا گفتم!
چرا مرا از خاک آفریدی؟
چرا از آتش نيستم !؟
تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،
او را بسوزانم !
خدا گفت: تو را از خاک آفريدم
تا بسازي ! . . . نه بسوزاني !
تو را از خاک، از عنصري برتر ساختم . . . تا با آب گـِل شوي و زندگي ببخشي . . . از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . . بازهم زندگي کني و پخته تر شوي . . . باخاک ساختمت تا همراه باد برقصي . . . تا اگر هزار بار تو را بازی دادند، تو برخيزي ! . . . سر برآوري ! . . .
در قلبت دانهٔ عشق بکاري ! . . .
و رشد دهي و از ميوهٔ شيرينش زندگی را دگرگون سازی ! . . .
پس به خاک بودنت ببال . . .
قدر لحظه لحظه زندگیمونو بدونیم.
یه روز مادرش، اون رو از خونه بیرون انداخت و گفت :
برو دیگه پسرِ من نیستی، خسته شدم از بس جوابِ کاراتو دادم ... همۀ همسایهها هم از دستش کلافه شده بودند ...روزی از روزها یک رانندۀ کامیون که از قضا، دوست حمید بود جلوی پای حمید ترمز میزنه، ازش میخواد بیاد باهاش بره. بهش میگه:
حمید تو نمیخوای آدم شی؟؟! بیا با من بریم جبهه. حمید میگه اونجا من رو راه نمیدن با این سابقه. راننده به حمید میگه تو بیا، کارت نباشه... ️راه میافتند به طرف جبهه؛ بین راه
توجه حمید به یک وانت جلب میشه، پشت وانت، زنی نشسته بود که یک نوزاد در بغل داشت؛ حمید تا به خودش میاد میبینه زن، نوزاد رو از پشت وانت پرتاب میکنه بیرون!
حمید؛ غیرتش به جوش میاد.
دنبال وانت میکنه، همین که به اون میرسه، با فریاد میپرسه:
چی کار کردی با بچهات زن....؟؟!! ️ زن سرش رو میاندازه پایین و مثل ابر بهار گریه میکنه و میگه:
من 11 ماه اسیر سربازهای عراقی بودم.
این بچه هم مالِ اوناست!! حمید میافته روی زانوهاش، با دست میکوبه به سرش!! هی مدام گریه میکنه، با اشک و ناله به رانندۀ کامیون میگه من باید برگردم خونه؛ یک کار کوچیکی دارم ... بر میگرده رفسنجان.
اولین جا هم میره پیش دوستاش که سرِ کوچه بودن!! میگه بچهها خاک بر سر من و شماها؛ پاشیم بریم.
ناموسمون در خطره...!!
من دارم میرم جبهه!! شماها هم بیایید!! بعدش هم میره خونه از مادرش حلالیت میگیره و راه میافتن به طرف جبهه.
به جبهه که میرسه، کفشاشو در میاره
میده به یکی و از اون به بعد دیگه کسی اونو با کفش ندید.
میگفت:
اینجا جاییه که خون شهدامون ریخته شده؛ حرمت داره ... و معروف شد به "سید پا برهنه"! اونقدر موند جبهه، تا آخر با شهید همت دو تایی سوار موتور،
هدف گلولههای دشمن قرار گرفتند و رفتند پیش سیدالشهداء(ع)... فرمانده دلاورِ لشگر توحید
مسئولِ اطلاعات قرارگاه کربلا
شهید_سید_حمید_میرافضلی
سید_پا_برهنه
خاکریز خاطرات ۳۵
نمازهای مستحبی زیاد می خوند.
ولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بود.
همیشه بعد از نماز صبح با حال خاصی می خوندش.
می دونستم پشت هر کارش حکمت و دلیلی نهفته.
برا همین یکبار ازش پرسیدم:
این نماز که می خونی چیه؟
اول از جواب دادن طفره رفت،اما اصرار که کردم،
گفت:اگه قول بدی تو هم همیشه بخونی می گم...وقتی قول دادم،گفت:
من هر روز این دو رکعت نماز رو برا سلامتی و فرج امام زمان می خونم...
سردار شهید سید علی حسینی
#رفاقت به سبک شهدا🌹
🍃سوال و جواب
خبرنگار امده بود ویقه یکی از نیروه ها را چسبیده بود که مصاحبه کند. از او
پرسید:((برای چه به جبهه امدی))
در حالی که معلوم بود قصد دارد خبرنگار را سر کار بگذارد، گفت:((از سر بدبختی کرمَ (فرزندم )... چه می دانستم چه خبر است.))
خبرنگار پرسید:(الان که از نزدیک جنگ را دیدید،چه؟)
گفت:احساس مورشت(لرزیدن)دارم.