eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•💙🕊•⊱ بسۍ‌زیبـا..♥️ ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•🕊•⊱¦⇢
❣ اَلسَّلاَمُ عَلَيک یا رَبِيعِ الأَْنَامِ وَ نَضْرَهِ الأَْيَّامِ ✋ 💕سلام بر تو ای بهار خلایق، و شادابي و سرسبزي ايام 📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج) سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو.
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۱_۰۹_۲۴_۱۵_۰۲_۰۴_۲۶۵.mp3
10.17M
نو اهنگ فوق العاده زیبا میشناسی منو...🎼 سید رضا نریمانی جمعه مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۰ اسفند ۱۴۰۱ میلادی: Saturday - 11 March 2023 قمری: السبت، 18 شعبان 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹وفات حسین بن روح نوبختی نائب سوم امام زمان، 326ه-ق 📆 روزشمار: ▪️13 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️22 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️27 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️30 روز تا اولین شب قدر ▪️31 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
💗 یک شب از دفتر عمرم صفحاتی خواندم چون به نام تو رسیدم لحظاتی ماندم همه ی دفتر عمرم ورقی بیش نبود همه ی آن ورق حسرت دیدار تو بود تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
☀️ 🔔 هم درجه! ✅ امام علی علیه السلام: بدانید آنان که در زمان غیبت حجت خدا در دین خود ثابت مانده و به خاطر طول مدت غیبت منکرش نشود. روز قیامت با من هم درجه خواهند بود. 📙 بحار‌الانوار ج۵۱ ص۱۰۹
بسم رب الشهدا و الصدیقین شهید رضا حاجی زاده فرزند : رجبعلی ولادت : ۱۳۶۶/۱۰/۰۶ آمل شهادت : ۱۳۹۵/۰۲/۱۶ محل شهادت : خان طومان ، حلب ، سوریه تاهل : متاهل دارای دو فرزند مزار : گلزار شهدای آمل ( تا سال ۹۹ مفقودالاثر بودند ) خاطراتی از شهید راوی : مادر همسر شهید قبل از اینکه خبر شهادتش را بشنویم فاطمه حلماء (دختر شهید) در خانه راه می­‌رفت می­‌گفت بابا رضا شهید شده. دلم می­‌ریخت می­‌گفتم این بچه چه می­‌گوید؟! بعد از چند روز که آقا رضا زنگ نزد به قول ما شمالی­ها گوش­هایم دراز شد که چطور بچه متوجه شده بود؟!  وقتی رضا رفت به سوریه عده ای به من می‌گفتند چقدر به شما پول دادند؟ من هم می­‌گفتم: این چه حرفیه؟ بچه‌‌های ما به خاطر اسلام رفتند، به خاطر ناموس و خانم حضرت زینب(س) رفتند. آیا یک میلیارد هم بدهند جای شوهر را برای دخترم و پدر را برای بچه‌هایش می‌گیرد؟ آنها به خاطر امنیت من و تو رفتند آن وقت شما این حرفها را نزنید. شهادت آقا رضا خیلی برایمان سخت است. او دامادی بود که نه اخم می­‌کرد و نه در عصبانیت‌ها صدایش را بلند می­‌کرد، نمازش به موقع بود. در کل می توانم بگویم جوانی بود که ما لیاقت نداشتیم بیشتر از این کنارش باشیم. همیشه به او می­‌گفتم عزیزالله از بس جوان خوبی بود. رضا واقعا آدم دیگری بود . شرط شهید شدن ، شهید بودن است امروز به نیابت از شهید رضا حاجی زاده و همرزمانش یک آیه الکرسی و یک صلوات ختم کنیم امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ازجهنم تابهشت 💗 قسمت شصتم 🍃به روايت راوي(سوم شخص)🍃 محمد جواد مات و مبهوت اتف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان از جهنم تا بهشت 💗 قسمت شصت و یکم امیرعلی.... امیرعلی بلی؟ _ بگو جونم امیرعلی_ جونم؟ _ افرین. حالا اون کتابتو ببند گوش کن. امیرعلی_ خب؟ _ این قضیه دوست شهید چیه؟ منم دوست شهید میخوام امیرعلی_ ببین میگن هرکس بهتره یه دوست شهید داشته باشه تا باهاش حرف بزنه ، درد و دل بکنه و ازش طلب شفاعت بکنه . و اون رو الگو زندگی خودش قرار بده. _ چه خوب. خب من چجوری میتونم دوست شهید انتخاب کنم؟ امیرعلی_ شاید این جزو محدود چیزایی باشه که چهره توش دخیله. باید به عکس شهدا نگاه کنی و شهیدی که لبخندش، چهرش، تورو جذب کرد رو به عنوان دوست شهیدت انتخاب کنی. با گفتن این حرف امیرعلی ذهنم پر میکشه به سفر قم. عکسی که تو گوشی امیرعلی بود ، عکسی که با وجود اینکه هیچ اشنایی با شهدا نداشتم اما برام جذاب بود. _ اون اون.... اون عکسی که تو گوشیت بود، گفتی دوست شهیدمه. اون شهید. لبخندی میزنه و صفحه گوشیش رو بهم نشون میده عکس همون شهیده ، با همون جذابیتی که اون روز برام داشت. انگار خیلی وقته میشناسمش. _ اسمش؟ امیرعلی_ شهید احمد محمد مشلب _ گفتی کجاییه؟ امیرعلی_ لبنان. زندگینامه و عکساش رو برات میفرستم. نمیدونم چرا اما ناخوداگاه اشکام جاری میشن ، گیج شدم. بدون هیچ حرفی برمیگردم به اتاق خودم. گوشیم رو برمیدارم و نتم رو روشن میکنم. بی توجه به پیامایی که پشت سرهم سر و صدا ایجاد میکنن، میرم تو کاربری امیرعلی منتظر میشم. یه حس عجیبی دارم ، حسی که نمیتونم درکش کنم. اولین عکسش میاد ، اولین صفتی که به ذهنم میرسه زیباییشه و بعد خوشتیپی. ذهنم پر میکشه پیش خانوادش. چقدر سخته از عزیزت بگذری. عکسی خیلی توجهمو جلب میکنه. عکس یه خانوم جوون کنار همون شهید و نوشتش ؛ برگرد و تنها یک بغل فرزند من باش. شدت اشکام بیشتر میشه، و عکس بعد ، عکس دختر کوچولوی نازی بغل همون شهید که زیرش نوشته بود ، حنین خواهر شهید مشلب. ای جانم. چقدر برای یه خواهر سخته که از برادرش بگذره. زندگینامش و وصیت نامش. نفر هفتم لبنان تو رشته انفورماتیک ، پولدارترین شهید مدافع حرم. فقط یک سال از من بزرگتر بوده. اشکام پشت سر هم جاری میشن . " خدایا عجب عشقی میخواد اینجوری گذشتن " حدود سه روز از آشنایی من با شهید مشلب و مدافعان حرم میگذره ، که باعث تصمیمی شد که برای گرفتنش دو دل بودم. مامان_ حانیه حاضرشدی؟ _ اره. " وای باید چادر بپوشم" چادر رو دوست داشتم چون یادگار خانوم فاطمه زهرا بود ، اما نمیدونستم جمعش کنم ، و میترسیدم همین باعث بی حرمتی و توهین بشه . چادرم رو بر میدارم و از اتاق بیرون میرم. قلبم تند تند به قفسه ی سینم میکوبه. قراره با مامان اینا بریم بهشت زهرا و من هم تصمیمم رو عملی کنم. آروم آروم قدم میزنم، اما قلبم هنوزم بی قراره. استرس دارم ، بار دومیه که به اینجا میام. بی اختیار اشکام دوباره سرازیر میشه ، خیلی شدید و بی درنگ. به سمت مزار مدافعان حرم میرم ، کنار مزار یکی از شهدا میشینم و شروع میکنم به گفتن ، به عهد بستن. به درد و دل کردن ؛ " تو این مدت انقدر از شیرینی زندگی های مذهبی شنیدم که ارزش این عهد رو داره. خدایا ، امام زمان ، شهید مشلب ؛ میخوام همینجا ، کنار قبر همین شهید ، همین شهیدی که معلوم نیست چند نفر چشم به راه نگاه دربارش بودن ، همین شهید که نمیدونم با رفتنش شاید دختری بیوه و بچه ای یتیم شده باشه، از همینجا باهاتون عهد میبندم و قول میدم ، اگر همسرم ، یه روز تصمیم به جنگیدن توراه اهل بیت رو گرفت ، نه تنها مخالفت نکنم بلکه تشویقش هم بکنم. " حرفم که به اینجا میرسه خودم رو روی قبر شهید که با گل رز پوشیده شده بود میندازم و اشکام دونه دونه رو گل برگای رز میشینه ، " خدایا خودت کمکم کن." چندتا از گلای پر پر شده رو کنار میزنم و به اسم شهید میرسم ؛ شهید محمد کامران. ...................................................... برگرد و تنها يك بغل فرزند من باش ....................................................... نویسنده رمان: اين قسمت ، قسمت مورد علاقه منه به خیلی دلایل که اصلی ترینش اینه که من به شخصه از دوستی با شهدا به خصوص این شهید به خیلی جاها رسیدم و از این شهید خیلی چیزا دیدم که باعث شده فوق العاااااده نسبت بهشون ارادت داشته باشم و عاشقانه دوستشون داشته باشم و اینکه این قسمت رو واقعا از ته دلم نوشتم و کاملا لحظه به لحظش رو درک کردم. 🍁نویسنده :ح سادات کاظمی 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ازجهنم تابهشت💗 قسمت شصت ودوم 🍃به روایت امیرحسین 🍃 روی کاناپه کنار پدر میشینم و شربت آلبالویی که مامان زحمتش رو کشیده بود رو برمیدارم. مامان_زنگ زدم بهشون _ به کی؟ مامان_ به مامان حانیه کاملا میدونستم حانیه کیه ولی ترجیح دادم بگم_ حانیه؟ مامان_ اها. یعنی نمیدونی که کی رو میگم. از دروغ متنفر بودم پس مجبور شدم بگم _خانوم موسوی؟ مامان_ خب حالا ، خانوم موسوی _ خب؟ مامان _ قرار شد فردا بریم خاستگاری با شنیدن کلمه خاستگاری مقداری از شربت میپره تو گلوم و به سرفه میوفتم. بابا میزنه پشتم و یکم حالم بهتر میشه. مامان_ مادر جان اگه میدونستم انقدر مشتاقی که زودتر زنگ میزدم . اولش بیخیال مخالفت میشم اما بعدش خودمو به خاطر این فکر سرزنش میکنم سریع میگم _ مامان من مشتاق چیه؟ نباید زنگ میزدید. بابا_ چرا ؟ _ پدر من شما که مخالف ازدواج من با یه خانوم مذهبی بودید . بابا_ این که مذهبی نبود، مگه ندیدی حتی چادرم سرش نبود. _ مگه هرکی چادر سرش نباشه مذهبی نیست؟ چه ربطی داره پدر من ؟ مامان_ دیگه زنگ زدم. الانم فقط باید بگی چی ؟ _ چشم. دیگه چی میتونم بگم؟ حالا بماند كه از خدام بود و البته تو دلم غوغا " واي خدايا، من چم شده؟" مامان_ اميرحسين جان. مادر. خدايي دوسش نداري؟ سرمو پايين ميندازم. مامان_ واه تو که از خداته دیگه چرا بدخلقی میکنی _ ببخشید. شرمندم. شكرلله حمدلله عفواًلله واقعا به نماز شب و سجده شكر احتياج داشتم. اينكه مونده بودم چجوري به مامان بگم كه از اين خانوم خوشم اومده و خودش پيشقدم شد، سجده شكر لازم بود. فقط خودمم نميدونم چرا يه دفعه اونجوري مخالفت كردم. كلا خوددرگيري دارم. سجاده رو جمع میکنم و دراز میکشم رو تخت. میخوام مرور کنم همه این چند وقت رو، از دربند تا اون شب مهمونی ، میخوام ببینم دقیقا کی دلم رو باختم؟ اما خودم هم این حس رو درک نمیکنم، منی که معیارم حجاب و چادر بود ، اما دوباره به خودم تشر میزنم ، مگه همه چی چادره ؟ این دختر، پاکی داشت که شاید تو خیلی از دخترای چادری نمیشد پیدا کرد . شاید همون روز اول تو دربند، یا نه شایدم مسجد با دیدن چادرش ، یا نه شایدم اون شب ، شایدم اصلا اون شب تو خونشون. نمیدونم نمیدونم نمیدونم وای خدایا. اصلا به من چه. بیا خل شدم رفت. ...................................................... تو آن تك بيت نابي كه غزل هايم به پايش سجده افتادند...🍁 خانوم :افسانه صالحی ....................................................... 🍁نویسنده : ح سادات کاظمی 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸