#حدیث
اميرالمومنان على عليه السلام فرمود:
روزه نفس از لذتهاى دنيوى سودمندترين روزه هاست.
غرر الحكم، ج 1 ص 416 ح ۶۴
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شــهــدا.
غواص
شهید ابراهیم اصغری
نام پدر: یداله
تاریخ تولد: ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۱۹/۱۰/۱۳۶۵ شب جمعه
محل تولد: زنجان
نام عملیات: کربلای ۵
منطقه عملیاتی: شلمچه – پاسگاه کوت سواری
محل دفن: زنجان گلزار پایین
دست نوشته خیلی زیبای شهید🌷
از معبود خود شرم دارم که چیز بزرگی بخواهم من از خدا چیزی را می طلبم که لایق آن نیستم، حاجتی از او می خواهم که در ازایش کاری نکرده ام. از خالقم لباسی می طلبم که برازنده ی تن من با این همه آلودگی نیست. اما او کریم است، سریع الرضاست، از او می خواهم در برابر آن مهم چیزی را از من قبول کند که در قرآنش خواسته و آن جانم می باشد. از او می خواهم که مشتری جانم شود در عوض به جز رضایش چیزی نمی خواهم. مولای من! مرا به راه راست هدایت فرما که جز تو به دیگری امید نبندم و تا رسیدن به رضایت از پای ننشینم.
#وصـــیــت_نـامــه🌷
فرازی از وصیت نامه:
خدایا در مردن هيچ شك و شبههاى برايم نيست، ترديدم در چگونه مردن است، آن مرگى را كه تو دوست دارى خواهانم، آن مرگ چيزی جز شهادت نيست.
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید ابراهیم اصغری صـلوات🌼
اعلام رسمی خبر شهادت سرلشکر حاج احمد متوسلیان پس از ۴١سال!
سرانجام پس از ۴١سال، یک مقام رسمی، رسما خبر شهادت حاج احمد متوسلیان را اعلام کرد!
—سردار سرلشکر سلامی فرمانده کل سپاه پاسداران، در دیدار نوروزی خود با خانواده حاج احمد متوسلیان اعلام کرد: شهید جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان، اولین شهید ایرانی در راه فتح قدس است!
— فتحهای امروز جبهه مقاومت، محصول راهی است که او برای آزادی قدس شریف و رهایی مردم مظلوم فلسطین از یوغ سلطه و ستم اشغالگران صهیونیست و حامیان آنها باز کرد.
مرگ بر اسرائیل✊
مرگ بر آمریکا✊
شهادت حاج احمد متوسلیان خبر از فتح قدس میدهد .
پیروزی نزدیک است.ان شاءالله
ظهور بسیار نزدیک است. ان شاءالله
جزء یازدهم.mp3
4.15M
#قرائت جزء یازدهم
#تندخوانی
#قاری_معتز_آقایی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور #آخرین_منجی انسان از فقر،بیماری،جهل و بی عدالتی
و نازل شدن آرامش در قلبهایمان
ٺـٰاشھـادت!'
#قرائت جزء یازدهم #تندخوانی #قاری_معتز_آقایی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور #آخرین_منجی انسان ا
✍نکات کلیدی جزء یازدهم قرآن کریم
💫با راستگویان و کسانی که ظاهر و باطنشان یکی است رفاقت و همراهی کنید. (توبه: 119)
💫در انفاق، کمیّت و مقدار مهم نیست، چه کم باشد چه زیاد، در نزد خدا اَجر دارد. (توبه: 121)
💫عده ای از مسلمانان باید دنبال جهاد علمی و فرهنگی باشند و معارف دین را یاد بگیرند. (توبه: 122)
💫از حدس و گمان و خیال پیروی نکنید که خیالبافی اصلاً به درد شناخت حقیقت نمی خورد.(یونس: 36)
💫هیچ فردی در مقابل اعمال دیگری مسئولیتی ندارد و هر کس پاسخگوی اعمال خودش است. (یونس: 41)
💫خدا به هیچ کس ظلم نمی کند و این مردم اند که به خودشان ستم می کنند. (یونس: 44)
💫قرآن، درمانی برای دردهای روحی تان و کتاب راهنما و رحمت ویژه خداست. (یونس: 57)
💫خداوند در مورد مردم لطف و بخشش دارد، ولی بیشتر آنها سپاسگزار نیستند. (یونس: 60)
💫بر دوستان خدا «در مواجهه با حوادث سخت» نه ترسی غلبه می کند و نه غُصّه می خورند. (یونس: 62)
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت33 حس عجیبی داشتم ، انگار روی زمین نبودم ،بعد خوندن خطبه عاقد ،ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت 34
رفتم خونه و مامان با اسپند اومد استقبالم
،زهرا هم پرید تو بغلم
زهرا: چقدر ماه شدی آجی کوچیکه
- ماه بودم اجی بزرگه
رفتم توی اتاقم و لباس جشن و از کمد بیرون آوردم و پوشیدم
- زهرا؟ زهرا؟
زهرا اومد توی اتاق : وااااییی عزیززززم ،خوشگل کی بودی تو ؟
- اقا حسام
زهرا: واقعنم راست گفتی ،الان بیاد ببینه تورو که از خوشحالی پس میافته
- زبونت لال بشه ،خدا نکنه ،بیا زیب لباسو بالا ببر برام
زهرا:عع اینجوریاست ،باشه صبر کن آقا حسام خودش بیاد زیب و بالا ببره برات
باااای
- ععع دختره خل و دیونه ،کجا رفتی ؟
- مامان؟ مامان
مامان : جانم
- اگه میشه زیب لباسمو بالا ببرین
مامان: چشم
- قربونتون برم من
مامان: خدا نکنه
زهرا: نرگس اقا حسام اومد
- باشه
مامان و زهرا رفتن
منم داشتم دنبال روسریم میگشتم
- ای خدا من چقدر دست و پا چلوفتی ام
در اتاق باز شد
حسام اومد داخل،با یه کت و شلوار مشکی با یه پیراهن سفید ،چقدر جذاب شده بود تو این لباس
اومد نزدیکم ،چند لحظه ای سکوت بین ما حکم فرما بود
فقط به چشماش نگاه میکردم که چقدر قشنگه و چقد، ته ریشی که داشت چهره اشو جذاب تر کرده بود
حسام: چقدر زیبا شدی نرگسم
-تو هم خیلی خوشگل و جذاب شدی مرد من
حسام : بریم خانومم
- بریم ولی یه مشکلی هست
حسام: چی؟
- روسریم آب شده رفته تو زمین
حسام: ( خنده اش گرفت)خوب بگو چه رنگی بود بگردیم پیداش کنیم
- سفید
شروع کردیم به گشتن اتاق
یه دفعه صدای در اومد
- کیه ؟
زهرام بیام داخل؟
- بیا
زهرا اومد داخل و ما رو نگاه کردو خندش گرفت
- به چی میخندی؟
زهرا: میبینم سخت مشغول گشتن هستین
دنبال این میگردین؟
- واییی زهرا خدا چیکارت کنه ( یع بالشت و پرت کردم سمتش)
زهرا: اخ اخ ،نکن عروس خانم ،اقا داماد پشیمون میشه میره هاا
( نگاهی به حسام کردم که فقط داشت میخندید)
روسری مو سرم کردم ،یه کم از موهام از روسری بیرون زده بود
که حسام گفت: نرگسمم نمیشه موهاتو ببندی
از تو آینه یه نگاهی کردم فهمیدم منظور حرفشو
روسریمو باز کردم و میخواسم موهامو ببندم که اومد گیره رو از دستم گرفت
حسام: با اجازه میخوام خودم ببندم برات
- منم لبخندی زدمو نگاهش کردم
نوازش دستاش روی موهام خیلی آرامش بخش بود
موهامو بست و روسریمو لبنانی بستم و چادرمو حسام گذاشت روی سرم
حسام : بریم نرگسم؟
- بریم
از همه خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت تالار
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت35
حسام: نرگسم توی تالار شاید بعضی افراد یه حرفایی بزنن ولی تو به دل نگیر
- چشم
حسام : چشمت بی بلا
- حسام
حسام : جانم
- خیلی دوستت دارم
حسام: منم خیلی خیلی دوستت دارم ،خدا رو هم شکر میکنم تو رو تو زندگیم قرار داده
بعد یه مدتی ،ایستاد از ماشین پیاده شد
رفت و چند دقیقه بعد با کیک و آب میوه برگشت
خندم گرفت
حسام: بفرما بخور شاید اونجا چیزی نخوری
- دستتون درد نکنه
بعد یه ساعت رسیدیم تالار
حسام: نرگس جان،من میرم سمت آقایون هر موقع صدات زدم بیا بیرون بریم
- چشم
از ماشین پیاده شدیم
صدای آهنگ میاومد
رسیدیم دم ورودی بانوان
مادر حسام بیرون اومد ،یه لباس مشکی بلند که تا زانو چاک داشت،سرشونه هاشم لخت بود
حسام: مامان مگه من نگفتم هیچ آهنگی زده نشه
نسرین: حسام جان دختر عموهات ناراحت بودن ،عزیزم یه شبه چه اشکالی داره
حسام: یا همین الان میرین صدای اونو قطعش میکنین یا الان دست نرگس و میگیرم و میرم
( یه لحظه ترسیدم ،از ترس هیچی نمیتونستم به هیچ کدومشون بگم)
نسرین: باشه الان میرم میگم دیگه نخونن
حالا بیاین برین داخل
حسام: من نمیام ،نرگس و ببرین
نسرین: وایی چرا ،الان همه منتظر تو هستن یعنی چی نمیای ؟
حسام: مادر من خانم ها حجابشون درست نیست من بیام
نرگس جان مواظب خودت باش ،من میرم اگه کاری داشتی زنگ بزن
- چشم
همراه نسرین جون رفتم وارد شدم
یعنی هم اونا با دیدن من تعجب کردن هم من با دیدنشون
واقعن حسام حق داشت که نیومد داخل
بعد رفتم سمت جایگاه عروس و داماد نشستم
نسرین: نرگس جان نمیخوای این چادرت و دربیاری
یه نگاهی به اطرافم کردم
دیدم خیلی از اقایون داخل سالن درحال فیلمبرداری هستن
- نه راحتم اینجوری
( یه نگاه نارضایتی به من کردو رفت)
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت 36
حوصلم سر رفته بود ،گوشیمو گرفتم برنامه قرآن داشتم ،شروع کردم به خوندن
یه دفعه یه دختری با یه پیراهن کوتاه مشکی جذب ،حلقه ای
اومد کنارم نشست
حسام از چی تو خوشش اومده ،؟ (به چادرم دست زد) از این چادرت خوشش اومده ؟
حیف اون همه محبتی که من بهش کردم و لیاقت محبتمو نداشت
( لبخندی زدم): تمام شد ؟
دختره ی پرو
( بلند شد و رفت )
اعصابم خورد شده بود ، دلم میخواست هر چه زودتر مراسم تمام شه برم از اینجا
بعد از شام
اقایون یکی یکی اومدن داخل
منم چادرمو کشیدم جلوی صورتم ،
از پشت چادر میدیدم که چه راحت به هم دست میدن و همدیگه رو لمس میکنن
چشمامو بستمو ذکر میگفتم
خدایا خودت کمکم کن
یه دفعه صدای حسام و شنیدم
حسام: نرگسم
( سرمو بالا کردم و اشک تو چشمام حلقه بست ،با اومدن حسام یه نفس آرومی کشیدم )
حسام: فدای اون چشمای قشنگت بشم ،ببخشید که سخت گذشت
- با اومدنت همه چی از یادم رفت
حسام: بریم عزیزم
بلند شدیم و حسام دستمو گرفت و رفتیم
که مادرش اومد نزدیکمون: کجا دارین میرین؟
حسام: خونمون،با اجازه
از تالار که بیرون اومدیم صدای آهنگ و جیغ و دست بلند شد
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونمون
توی راه هیچی نگفتیم
میدونستم که چقدر حال حسام بدتر از منه
حسام حتی هیچ کدوم از دوستاشو واسه عروسی دعوت نکرد چون میدونست هیچ کدومشون نمیان
ماشین و گذاشتیم پارکینگ وسوار آسانسور شدیم ،رسیدیم طبقه دوم
حسام در و باز کرد
یه بسم الله گفتم و وارد خونمون شدم
خونه ی من و حسام ،خونه ای که بوی عشق و محبت میداد
حسام رفت توی اتاق و لباسشو عوض کنه
منم چادرمو درآوردم روی مبل نشستم
چند لحظه ای منتظر شدم ولی حسام نیومد
رفتم در اتاق و باز کردم
دیدم حسام روی سجاده ،سجده کرده و داره گریه میکنه
یاد اون شب تو شلمچه افتادم
کنارش نشستم
- حسام جان چرا گریه میکنی؟ من کار اشتباهی انجام دادم
سرش و بلند کردو بغلم کرد
حسام: گریه ام به خاطر اینه که نمیدونم چه کاره خوبی انجام دادم که خدا تو رو به من داده
- ( خندم گرفت) اگه اینجوریه پس برو کنار منم سجده برم گریه کنم
حسامم خندید
- آقا حسام میدونی که من شام نخوردم ؟
حسام : بله میدونم ،چون خودمم شام نخوردم
- عع پس برو یه چیزی درست کن بخوریم
حسام : چشم
حسام رفت و منم لباسامو عوض کردم
یه بلوز شلوار پوشیدمو موهامو هم گیس کردم رفتم بیرون
اولین شام زندگی مشترکمون املت بود
که بهترین شام زندگیم بود
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه تحویل وسایل
#شهید_نوید_صفری به خانواده
به هرحال هرآدمی که میخواد خونه ایی بخره، از قبل میره یه دور خونه رو وارسی کنه...
اما قبر اینجوری نیست؛
قبر تنگ و تاریکه...
خانه همیشگی توست، مخصوص خودت
فقط برای تو ...