ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹ میکردند،آه میکشم از ته دل.... سرم را بلند میکنم،دو پسر،هم سن و سال خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰
:_بله استاد
:_بچه ها خانم نیایش،مِن بعد همراه ما هستن،خب بهتره بریم سراغ..
صداي در،حرف استاد را قطع میکند.
:_بفرمایید
در باز میشود و دختر چادري با صورتی سبزه و چشم و ابرویی
مشکی،در چهارچــوب در ظاهر میشود.
اولین چیزي که نگاه را درگیر میکند،چهره ي معصوم و دوست
داشتنی اش است،که بدون آرایش،قشنگ و زیباست.
نفس نفس میزند،با حسرت به چادر روي سرش خیره می شوم.
:_ببخشید استاد
:_خانم زرین،بفرمایید،نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم.
راستی خانم نیایش (با دستش مرا نشان میدهد) هم کلاسی
جدیدتون هستن.
دختر به طرفم میآید و وسایلش را روي صندلی کنار من میگذارد.
:_سلام،من فاطمه ام. فاطمه زرین
:_منم نیکی نیایش هستم.
هردو همزمان میگوییم:خوشبختم.
آرام میخندیم،چقـــدر جذاب و دوست داشتنی است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱
استاد سرفه ي کوتاهی می کند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول
نوشتن می شود. فاطمه آرام به طرف جلو خم می شود و سمت
راستمان جایی که آن پسر نشسته،نگاه میکند.
ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم،همان پسر،دست چپش را بالا
میآورد،اخم روي ابروهایش دویده، با دست راست ساعتش را نشان
می دهد و چیزهایی زیرلب میگوید.
به طرف فاطمه برمیگردم،با شیطنت،چشمک میزند و می خندد.
پسر به سختی خنده اش را کنترل میکند، آرام سرش را پایین می
اندازد و ریز میخندد.
متحیرم،نه به چادرش،نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد
که مامان همیشه میگوید؟... به خودم نهیب می زنم:قضاوت ممنوع
★
کلاس تمام شده،میخواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم
میزند:نیکی جون
برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟
نمیدانم چه بگویم،اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم
باشد اما....
ناچار دست می دهم:معلومه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲
میخندد،لبخند،زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه
کردم،شاید....شاید باید به او فرصت دهم،شاید او دوست خوبی برایم
شود،جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش
میزند:فاطمه؟
هر دو برمیگردیم،همان پسر است.
حس میکنم،مغزم منفجر می شود.
:_باز جزوه ات رو جا گذاشتی
و جزوه را به دست فاطمه می دهد.
فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی،کار میکردم؟
حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند،شرمم
میآید از این حجم وقاحت.به سرعت از آنها فاصله میگیرم
حرف هایمامان مثل پتکـــ بر سرم فـــرود میآید:
همه ي مذهبیا،مثل مان،فقط هرچی کــه دارن تو ظاهــــره
پله ها را با سرعت پایین میروم...
حرف هاي مامان،کاسه ي سرم را می ترکاند:تو فکـــر میکنی
همــه ي مذهبیا مریم مقدس ان؟ نهـ جونم،این همه چادري،همه
شون دوست پسر دارن..کاراي اونا همش ریاس...فقط واسه گول زدن
امثال توعه....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۳
سرم را بین دستانم میگیرم،می دانم که حق با مامان نیست...اما....
از ساختمان بیرون میزنم،کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا
نمیگذاشتم....
صداي موبایلم میآید،به خودم میآیم،سر خیابان رسیده ام...
:_الو
اشرفی است،راننده ي تشریفات شرکت بابا
:_سلام خانم،شما کجاتشریف دارین؟
:_آقاي اشرفی من سر خیابونم
:_الان خدمت میرسم خانم.
دیگر نباید به فاطمه فکــر کنــم...چند لحظه بعد،ماشین آخرین
سیستم مشکی شرکت جلوي پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود
تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم.
:_آخه خانم،آقا امر کردن...
:_لطفا هیچ وقت،در رو براي من باز نکنین.
باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمــه ها.. کاش فقط او میدانست
براي داشتن چادرش،چقدر کسی مثل من،دچار زحمت میشود..
یاد حرف هایعمو میافتم:آدم خوب و بد،همه جا و تو هر لباسی پیدا
میشه،حالا اگه دو تا چادري،پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۴
نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد،تو خوب باش...
آرام میشوم با یاد حرف هایش...
به خانه که میرسم،در را که باز میکنم،تاریکی خانه،قلبم را فشرده
میکند...شاید من،میان این همه چراغ و شمع و لوستر،این خانه را
تاریک میبینم..
بدون اینکه منتظر جواب باشم،بلند میگویم:من برگشتم..
و به سرعت از پله ها بالا میروم،به اتاقم پناه میبرم،چقدر در این چند
ساعت،دلم براي صحبت با خدایم تنگ شده!
*****.
بند کیفمـ را محکم با دست میگیرم.
مامان در آشݒزخانه است،مشغول صحبت با منیـــر
خانــم،خــدمـتکار خانه مان،از وقتی بچه بودم او در این خانه بود.
آخرین باري که دست پخت مامان را خوردم کی بود؟
مامان میگوید:پس خیالم راحت باشه؟
منیـــر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید میکند:بله خانم،حواسم
به همه چی هست.
:_اگه کمک لازم داشتی،بگو چند نفر بیان،دســت تنها نباشی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۳۰ فروردین ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 19 April 2023
قمری: الأربعاء، 28 رمضان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا عید سعید فطر
▪️8 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️16 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️26 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️31 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شــهــدا
شهید ابراهیم شمسایی
فرزند: عباس
شهادت: ۱۳۶۱/۳/۲
درسن ۱۸سالگی در منطقه عملیاتی بیت المقدس
و آزادسازی خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل آمد
شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و #شهید_ابراهیم_شمسایی صـلوات🌼
AUD-20220429-WA0015.mp3
3.99M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺 #جزء_28 #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
ٺـٰاشھـادت!'
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺 #جزء_28 #قرآن_کریم 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در 33 دقیقه یک جزء تلا
🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
🌹نکات کلیدی از جزء بیست و هشتم قرآن کریم:
1- خدا را فراموش نکرده و از یاد نبرید و گرنه خدا نیز شما را فراموش می کند و در این صورت از منحرفان می باشید. (حشر: 19)
2- در قیامت این که اقوام و فرزندانتان چه کسانی هستند اهمیتی ندارد و به دردتان نمی خورد و فقط اعمالتان برای خدا مهم است. (ممتحنه: 3)
3- دشمنان می خواهند با شبهه، دین خدا را تیره و تاریک کنند. ولی خدا دینش را نورانی و تابنده می کند. (صف: 8)
4- آنهایی که بار سنگین کتاب را بر دوش می کشند ولی به آن عمل نمی کنند مانند چارپایی هستند که کتابها را حمل می کنند. (جمعه: 8)
5- ای مردم هنگام نماز جمعه خرید و فروش را تعطیل کرده و به سمت برگزاری نماز بروید که برایتان برکت دارد. (جمعه: 9)
6- کارهای خوبتان را نزد خداوند پس انداز کنید چون خدا با چند برابر کردن آن سود خوبی می پردازد. (تغابن: 17)
7- وقتی همسر خود را طلاق دادید، تا پایان عدّه نه از محل زندگی بیرونش کنید و نه خودِ زن برود. شاید گشایشی شد و آشتی کردید. (طلاق: 1)
8- ای مردم؛ خودتان و خانواده تان را از آتشی که سوختش مردم است حفظ کنید. (تحریم: 6)
9- اگر مراقب اعمالتان باشید و گناه نکنید، خدا راه خلاصی از مشکلات را باز کرده و از جایی که فکرش را نمی کنید روزی می دهد. (طلاق: 2-3)
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۱۴ نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد،تو خوب باش... آرام میشوم با یا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۵
:_ممنون خانم، چشم
سرفه ي کوتاهی میکنم. مامان متوجــه حضورم می شود.
:_من میرم کـلاس،کاري با من ندارین؟
مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال میرود:میگفتی
اشرفی میاومد دنبالت.
:_نه،خودم میرم. زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ
مامان جــواب نمیدهد،امــا منیر خانم به گرمی بدرقـه ام میکند:به
سلامت خانم جان، خدانگه دارتون
لبخند میزنم،تلخ.
هواي خفه ي خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاطــ
میگذارم.
از فکر رو به رو شدن دوباره با فاطــمه،چندباري به سرم زد،دور
کلاس عربی را خــط بکشم. اما بعد عزمم را جزم کردم،شاید فردا
روزي ده ها تن چون او را در جامعـــه دیدم،باید سلامت ایمانم را
درمیان گرگ هاي در کمیــن حفـــظ کنم.
ســــر خیابان که میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچکس....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۶
نیســت، چادرم را با آرامش از کیف درمیآورم و کش محکمش را با
افتخار دور سرم میاندازم.
حتم دارم قشنگ ترین لبخنـــد دنــیا،روي لبم نقش بسته. مقنعه
ام را صـــاف میکنم و دوباره کیفم را روي شانه ام می اندازم. آرام و
با طمانینه بــه سمت کلاس میروم،براي اینکه بتوانم چادرم را ســر
کنم،به آژانس،آدرس سوپرمارکت سر خیابان را دادم.
پژوي زرد،جلوي سوپرمارکت ایستاده،پاتند میکنم و به طرفش
میروم.
❤
کتاب عربی ام را روي میز میگذارم،اضطراب دارم.. همان پسر،دوباره
دو صندلی آن طرف تر از من نشسته،به در کلاس نگاه
میکنم،فاطــمه و پس از او،استاد،وارد کلاس می شوند. آب دهانم را
قورت میدهم.
فاطمه با همان لبخند،به طرفم میآید:سلام نیکی جون
سرم را پایین میاندازم و جویده جویده جواب سلامش را می ده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۷
:_خوبی؟من نمی دونستم تو هم چادري هستی،چقدر خوب!
با پابم روي زمین ضرب می گیرم.
چرا دست بردار نیست؟ نگاهش میکنم. لبخند، به چهره اش
معصومیت داده...
لبخندکمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمی جوابش رابدهم،اما
من فقط آرام میگویم:ممنون
استاد میپرسد:بچه ها،آقاي فریدي،زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر
می آد،پس درسو شروع نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟
چند لحظه میگذرد،همه ي ما ساکتیم.
استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید.
فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟
:_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین.
:_بله استاد
:_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟
:_راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم
مثل انگلیسی یاد بگیرمش.
استاد،ذوق میکند:عالیه،آفریــــن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۸
صداي در میآید و فریدي،هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل
میشود:ببخشـــــــید...ترافیک....بود
استاد بلند می شود:ایرادي نداره،بفرمایید تو
و درس را شروع میکند.
❤
کلاس که تمام می شود،به ســرعت بلنــد می شوم و پشت سر
استاد از کلاس خارج می شوم.
فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی
تمام،خودم را به نشنیدن میزنم.
به ســـرعت ازپله ها پایین میروم،پاهایم درد میگیرند،چهار طبقه
است...
به طبقه ي هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خلاص شدم از رو
به رو شدن با فاطمه..
ناگهان کسی دستش را روي شانه ام میگذارد. جامیخورم،با دیدن
فاطمـــه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم.
فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدي؟
:_تو....تو چجوري زودتر از من رسیدي؟
به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر و ....
ـ🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۹
خیال،مشوشم کرده بود که اصلا نفهمیدم...
فاطمه چنــد برگه به دستم میدهد:بیا خانم،تو از منم که حواس پرت
تري،هم جزوه ي جلسه ي پیش،هم جزوه ي این جلست رو جا
گذاشتی.
:_ممنون
:_خواهش میکنم،شانس آوردیم محسن هست.
دل به دریا میزنم،مرگ یک بار،شیون هم یک بار:محســـن کیه؟
:_محسن علایی دیگه،همـ کلاسی مون،برادرم.
جا میخورم:چی؟
میخندد_:چیه؟نکنه تو هم فکر کردي دوست پسرمه؟
:_یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا....
خجالت میکشم،چـــرا زود قضاوت کردم...
:_چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟
:_آره
:_بیا بریم تا بهــت بگم.
❤
لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۲۰
شالم را مرتب می کنم و هدفون را روي گوشم میگذارم،وِب کم را
روشن میکنم،چند دقیقه بعد چهره ي مهــربان عمووحید روي
مانیتور ظاهــر میشود.
:_سلام عموجون
:_به به،سلام نیکی خانم،چطوري؟درسا چطورن؟ما رو نمی
بینی،خوشی؟
:_اي بابا،کلی دلم براتون تنگ شده.
_:منم،خب چه خبر؟
کل ماجرا را برایش تعریف میکنم،ماجراي قضاوت عجولانه ام،تندروي
ام و تمام چیزهایی که فاطمه،برایم تعریف کرد،ماجراي محرمیت
رضاعی و برادرش محسن،که پسرخاله اش است ولی برادرش.
عمو با حوصله همه را گوش می دهد:قرارمون قضاوت نکردن بود
نیکی خانم!
_:آره من اشتباه کردم،ولی واقعا دختر خوبیه،از ته دل آرزو میکنم
همیشه دوستم بمونه.
عمو میخندد،دلم برایش تنگ شده بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 20 April 2023
قمری: الخميس، 29 رمضان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا عید سعید فطر
▪️7 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️15 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️25 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️30 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت