°•|🌿🌹
#سرلشکر
#خلبان
#شهید_عزیزالله_جعفری
🔺اولين نفرى بود که با جت اف۵ پرواز کرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#برگی_از_خاطرات
#آخرین_پرواز
◽️ايشان با سرگرد محمدى براى يك مأموريت به خاك عراق میروند. آنها با دو هواپيما پرواز میکنند.
◽️شهید جعفری قبل از پرواز به دوستش میگويد: اين حقوقم است، اگر برنگشتم اين را به خانوادهام بدهيد. همهی دوستانش متعجب میشوند.
◽️زمان رفتن هواپيما در حال سرعت متعادل است، ولى در برگشت از مأموريت بايد سرعت زياد باشد تا سرعت صوت را بشكند.
◽️در زمان رفتن به خاك عراق نيروهاى عراقى آنها را شناسايى میکنند و در برگشت، هواپيماى آنها را مورد هدف قرار میدهند و آنها سرعت هواپيما را زياد میکنند. چون نمیخواستند در خاك عراق شهيد شوند، به همين خاطر با سرعت زياد كه از سرعت صوت هم زيادتر بوده است به طرف خاك ايران پرواز میکنند. با آن سرعت زياد مويرگهاى بدن قطع میشود.
◽️اگر موشك به هواپيما همان جا میخورد آنها پودر میشدند، ولى با آن سرعت موشك دير به هواپيما اصابت میکند و آنها با چتر نجات خود را از هواپيما بيرون می اندازند.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
@tashadat
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : دغدغه های امام زمان (عج) چیست ؟
👤حجت الاسلام و المسلمین داستان پو ر
🕰زمان: 2 دقیقه 19 ثانیه
💾حجم: 7.3 مگابایت
#حجت_الاسلام_داستان_پور
@tashadat
توے ڪُمدش در را
با عکس شُهدا پُر ڪردهبود
و بالایشان نوشته بود:
اے سر و پا،من بے سر و پا
خودم را کنار عڪس شهیدان
پیدا ڪردم...✨
برادرش مےگوید:
کنار عڪسها اندازه یڪجاے عکس
در ڪمدش خالے بود...🍂
گفتم:
محمد عکس یکے از شهدا رو
اینجا بزݧ این جای خالے قشنگ نیست
جواب داد:
اونجا جای عڪس خودم هست...🌸
#شهید_محمدغفارے°• @tashadat
وصیت نامه شهید عباس دانشگر🔽
❣بسم الله الرحمن الرحیم❣
آخر من کجا و شهدا🕊 کجا خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم من ریزه خوار سفره ی آنان هم نیستم, شهید شهادت را به چنگ می آورد راه درازی را طی میکند تا به آن مقام می رسد اما من چه! سیاهی گناه چهره ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده, حرکت جوهره ی اصلی انسان است و گناه زنجیر, من سکون را دوست ندارم.🌿 عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است, سکونم مرا بیچاره کرده.☘در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده, انسان کر میشود, کور میشود, نفهم میشود, گنگ میشود و باز هم زندگی میکند🍂.بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را, انسان بی هوش نمیکشد, انسان خواب نمیفهمد, درد را, انسان با هوش و بیدار میفهمد. راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شده ام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن💧 چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم😞.قلب چند نفرمان به درد آمد؟💔 چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟🌱
خدایا تو هوشیارمان کن, تو مرا بیدار کن, صدای العطش میشنوم صدای حرم می آید گوش عالم کر است.💐 خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد. مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم, روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم.
الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم, مرده ام تو مرا دوباره حیات ببخش, خوابم تو بیدارم کن.🍃خدایا! به حرمت پای خسته ی رقیه (س) به حرمت نگاه خسته ی زینب (س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر(عج) به ما حرکت بده.🌷
🌹شهید عباس دانشگر🌹
🌹@tashadat
💢اهمیت به فقرا
🔹با هم رفته بودیم بیرون. شب موقع برگشت پیرمرد نحیفی کنار پیاده رو نشسته بود و کمک می خواست. مهدی ایستاد و از پیرمرد بلوچ سوالاتی پریسد.
بعد از من خواست مقداری صبر کنم و رفت سراغ رستورانی که همان نزدیکی ها بود. چند لحظه بعد با یک دست غذای گرم برگشت به سمت فقیر: « بفرما پدر جان ». پیرمرد بلوچ ناباورانه به غذا نگاه کرد و در حالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد مدام با لهجه محلی از مهدی تشکر می کرد.
شهید مهدی اسماعیل زاده از مـرزبـانـان نـاجا دوازدهم شهریورماه 93 در مرز سراوان به شهادت رسید.
🏴 @taShadat 🏴
امام زمان فرمانده است.mp3
5.93M
#حاج_حسین_یکتا
🔳 امام زمان فرمانده هست...
✨ جنگ تمام جانبه فرهنگی،
#جمعههای_مهدوی
#یاس_فاطمی
...♡
🏴 @taShadat 🏴
°•|🌿🌹
#شهردار
#اولین_سردار_شهید_دفاع_مقدس
#شهيد_محمدرضا_فراهانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#زندگینامه
◽️در همان ایام بنا به ضرورت و نیاز، مدتی به عنوان شهردار شهر بهار از توابع استان همدان معرفی شد.
◽️در مدت خدمت به مردم شهر بهار بارها او را دیده بودند که برای کمک به رفتگران شهرداری، به صورت ناشناس مشغول به جارو کردن خیابانها و معابر است که البته این کار یکی از راههای خودسازی شهید محمدرضا فراهانی بود.
◽️کمک به محرومان، تمرکز بیشتر در نواحی محروم و با امکانات کم و تلاش برای از بین بردن تفاوت خدماتی و ظاهری مناطق پایین شهر و بالای شهر از جمله اقدامات وی در مدت مسئولیت شهرداری بهار بود.
◽️در جریان سرکوب نا آرامیهای كردستان نیز مشتاقانه حضور یافت و چندین بار به مناطق درگیری اعزام شد. همچنین در سركوب كودتای پایگاه نوژه هم نقش مؤثری داشت.
◽️به گفته خانواده و دوستان، محمدرضا همیشه مشتاق دفاع از كیان اسلام بود تا جایی كه به محض آغاز جنگ تحمیلی بسیجیوار به عنوان فرمانده عملیات سپاه همدان در جبهههای نبرد حضور یافت اما هیچگاه خود را یک فرمانده خطاب نکرد و همیشه سعی میکرد هم سفره و هم قدم بسیجیها و پاسداران دیگر باشد.
◽️محمدرضا فراهانی پس از سالها مجاهدت و خدمت صادقانه به مردم، اسلام و انقلاب، ۵ مهر ماه ۱۳۵۹ در ارتفاعات قراویز مشرف به شهر سرپل ذهاب بر اثر اصابت تركش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
@tashadat
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#شانس
🔹سمی ترین کلمه "غرور" است
بشکنش
🔹سست ترین کلمه"شانس " است
به امید آن نباش
🔹شایع ترین کلمه "شهرت " است
دنبالش نرو
🔹لطیف ترین کلمه "لطافت "است
آن را حفظ کن
🔹ضروری ترین کلمه "تفاهم "است
آن را ایجاد کن
🔹زیباترین کلمه "راستی"است
با آن رو راست باش
🔹زشت ترین کلمه "دورویی "است
یک رنگ باش
🔹رساترین کلمه "وفاداریست
سرعهدت بمان
🔹آرام ترین کلمه "آرامش " است
به آن برس
🔹ماندنى ترين كلمه "عشق" است
قدرش را بدان...!
🕋
#استاد مومنی
اگه براش دعا نکنی اون برات دعا میکنه.....💔💔😭
میگه تو مسجد سهله دیدم آقا امام زمان سر به سجده گذاشتن و گریه میکنن و دعا میکنن : خدایا شیعه های ما ....
سید بن طاووس میگه وارد سرداب شدم دیدم صدای گریه و دعای حضرت میاد..
حضرت چی میگفتن حالا؟؟
آقای ما امام ما اینجوری مناجات میکردن:👇👇
خدایا شیعه های ما از ما هستن از زیادی گل ما خلق شدن
خدایا آب ولایت ما با گل اینا عجین شده
خدایا شیعیان ما ب اعتماد بر محبت و ولایت ما مرتکب گناه میشن
خدایا به آبروی من امام زمان از گناهای شیعه های ما بگذر
خدایا شیعه های ما رو بخاطر ما عذاب نکن
خدایا شیعیان ما رو جلو چشم دشمنای ما عذاب نکنی ک حجل بشنا
خدایا اگر روز قیامت پرونده اعمال شیعیان ما از حسنات کم داره از حسنات پرونده ما بردار و ب پرونده اونا اضافه کن ک خجالت نکشن..
خدایا روز قیامت بخاطر کارایی که شیعیان ما کردن آبروی ما رو نبر...
این دعای آخر آقا دل ماها رو آتیش میزنه😭😭😭😭
ما چیکار میکنیم و حضرت برا ما چیکار میکنن....💔
🏴 @taShadat 🏴
☘️احادیث طبی از امیرالمومنین علی (علیه السلام)
بخش سوم
✅ بیماری:
خوراکت را کم کن تا بیماری ات کم شود.
✅بینی:
روغن بنفشه در بینی بچکانید که حضرت رسول (صل الله) فرمود: اگر مردم فواید این روغن را بدانند آن را سر می کشیدند.
✅ پرخوری:
پرخوری بدن را بدبو کند و از زیرکی جلوگیری کند.
✅ پوست:
استعمال نوره (جهت زدودن موی زاید) پوست بدن را پاکیزه و منافذ آن را باز می کند.
✅ تب:
عناب تب را برطرف می سازد.
✅ چشم:
دست شستن پیش از غذا خوردن و بعد از آن چشم را جلا می دهد.
✅ حسد:
حسد دل را بیمار نموده و اندوه شدید آورد.
✅ختنه:
در ختنه کردن فرزندانتان شتاب کنید که برایشان پاک تر است.
✅ خرما:
خرما بخورید که در آن درمان دردها است.
✅ خطمی:
شستن سر با خطمی چرک ها را می زداید و جانوران موجود در آن را نابود می کند.
✅ خواب:
پرخوری و بسیار خوابیدن بدن را تباه سازد و زیان به بار آورد.
✅ شانه کردن:
ایستاده شانه کردن باعث فقر و پریشانی می گردد.
منبع: نهج الطبایع
🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 مخالفان ظهور چه کسانی هستند؟
@tashadat
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣3⃣ #فصل_پنجم همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣3⃣
#فصل_پنجم
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣3⃣
#فصل_پنجم
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.
ادامه دارد...✒️
▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣3⃣ #فصل_پنجم عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣3⃣
#فصل_پنجم
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
🔸 فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣3⃣
#فصل_ششم
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
ادامه دارد...✒️
▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣3⃣ #فصل_پنجم دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی د
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣3⃣
#فصل_ششم
مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣4⃣
#فصل_ششم
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
ادامه دارد...✒️
▪️ @taShadat ▪️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین صوت از صدای ملکوتی
شهید ابراهیم هادی
زنده می کند دلهای مرده را...
نکته:
#این_صوت_تازه_کشف_شده_است.
@tashadat