💠 #حدیث 💠
💎 چگونه انسان بینیازی شوم؟
🔻امام هادى عليهالسلام:
الغِنى قِلَّةُ ما تَمَنّيكَ وَالرِّضا بما يَكْفيكَ
❇️ بینيـازى، در كمـى آرزو و رضايت به چيزى است كه تو را كفايت میكند.
📚 اعيان الشيعة، ج ۲، ص ۳۹
•┈┈••✾••┈┈•
23.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که به [#شهید_زهرایی] معروف است.
__وقتی نام مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها را بر زبان می آورند، قدرت تکلم را از دست می دهند...
#شهید_محمد_اسلامی_نسب...🌷🕊
✨امام خامنه ای(حفظه الله تعالی):
بگو که با او در ارتباط بودی..
چرا حرف نمیزنی...؟😭
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ جدید خواهر برادری😍
#محمد_حسین_پویانفر و
#عبدالرضا_هلالی
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۷۳ و ۳۷۴ و ۳۷۵ دارن خودشونو به من وصل کنن... بازهم نمیتوانم تحمل کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۷۶ و ۳۷۷
:_چرا میخندین؟؟
+:این حرف مال بچگیا بود. میگفتیم من هیچ وقت ازدواج نمیکنم و
از مامان و بابام جدا نمیشم. بالاخره هر دختري یه روز باید ازدواج
کنه دیگه...
با دلخوري می گویم:منطق از سر و روي حرف هاتون میباره...
خنده اش را کنترل میکند.اما هنوز انتهاي صورتش،لبخند جاي
دارد،کنار برق خیره کننده ي چشمانش...
+:مهم نیست... من تو ثبت احوال آشنا دارم؛اونم حل میکنم... در
ضمن من به بابام قول دادم با عمو آشتیش بدم ولی از صوري بودن
ازدواج بی خبره.. تحت هیچ شرایطی نباید مامان و باباهامون بفهمن..
من نمی خوام اعتماد مامانم رو از دست بدم.
سر تکان می دهم
_:منم همین طور...اگه دیگه کاري ندارین من برم
+:نه.. پس منتظر خبر من باشین.
:_خداحافظ
از کافه بیرون میآیم... حتی نمیپرسد این موقع شب چطور برمیگردي
خانه؟؟
دلم براي رگ و غیرتی که ندارد میسوزد
سوار ماشین میشوم... عمو نگاهم میکند.
:_عمو راه بیفتین تا براتون بگم
عمو استارت میزند.
لبانم را تر میکنم و برایش از سیر تا پیاز را تعریف میکنم.
★
چادرم را داخل کشو میگذارم.همه چیز را براي عمو توضیح دادم،جز
اینکه به خاطر او و آشتی بابا و عمومحمود راضی شدم... ڔضایت من
به خاطر عمووحید بود و به خاطر پدربزرگ و به خاطر پدرم ... و... به
خاطر سیاوش و خواهش حاج خانم...
همه را به عمو میگویم،به جز آشتی و قضیه ي شکایت... نمیخوام عمو
به خاطر این ماجرا سعی کند مرا از تصمیمم منصرف کند.
عمو وارد اتاق میشود.
:_هنوزم نمیفهمم نیکی . چرا ؟؟
+:چی چرا؟؟
:_چرا مسیح؟؟چرا دانیال نه؟؟
کنارش روي تخت مینشینم.
:_عمو دانیال منو دوست داره... واقعا اومده خواستگاریم... ازم
میخواد براش همسري کنم.. ولی مسیح نه.. عین یه بازیه... یه کابوس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۷۸ و ۳۷۹
طولانیه،ولی بالاخره تموم میشه..من باید بین دانیال و مسیح یکی رو
انتخاب کنم...ترجیح می دم مهمون اجباري مسیح باشم تا
همسرواقعی دانیال...یه مدت باهاش زندگی می کنم بعد برمی گردم
خونه پیش مامان و بابام...
این اتفاق براي همه بهتره...
عمو سرش را پایین میاندازد،قانع نشده...
من هرگز نمیتوانم با کسی مثل دانیال یا مسیح ازدواج کنم...اما این
ماجرا،کمی متفاوت است... ازدواجی در کار نیست..مثل فیلم
است،مثل بازي...
:_یه سوال بپرسم عمو؟؟
به چشمانم خیره میشود
:_مسیح رو کامل میشناسین؟؟
سرش را بالا و پایین میکند
+:آره... خیلی بیشتر از چیزي که فکر کنی.. همونقدر که تو رو
میشناسم...
آب دهانم را قورت میدهم و جمله ام را بالا و پایین می کنم.
:_قابل اعتماده؟
عمو نگاهم میکند...
+:معلومه... فقط با ایده آلاي تو فاصله داره.. خیال میکنی اگه قابل
اعتماد نبود،بابات پیشنهادش رو قبول میکرد؟
:_بابا که تازه شناختدش
+:نه عزیز من... بابات دورادور حواسش به مسیح و مانی بود...
مانی،برادر مسیحه،دو سال اختلاف سنی دارن...
خیلی جاها،بابات تو سایه بود و از جایی که مسیح و مانی فکرشو
نمیکردن کمکشون کرد... هنوزم نمیدونن اون کمک ها، از طرف بابات
بوده...
در واقع میدونی نیکی؟! مسیح،کاملا شبیه باباته .
حالا که تصمیمت رو گرفتی،من پشتتم... کنارتم... نمیذارم کسی
اذیتت کنه،تو هم حواست رو جمع کن.تصمیم خیلی مهمی
گرفتی،مراقب خودت باش...
چند تقه به در میخورد و حرف عمو قطع میشود.
سرم را خم میکنم و میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مامان،داخل اتاق میآید.
به احترامش بلند میشویم .
لبخند عجیبی روي لبهایش نشسته.. از پوسته ي جدي و عصبانی
اش بیرون آمده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸۰ و ۳۸۱
و به روي من و عمو،روي مبل مینشیند.
:_کاري داشتین مامان؟
+:مسیح و خانواده اش،فردا میان اینجا...
سرم را بلند میکنم،لب هایم ناخودآگاه میلرزند.
سرم را پایین میاندازم و نفسم را حبس میکنم،شاید اشک هایم
پشت پرده ي پلک هایم حبس شوند...
مامان بلند میشود،جلو میآید و کنارم مینشیند.
سرم را بلند نمیکنم،اما متوجه میشوم که عمو از اتاق خارج شد.
مامان بغلم میکند
:_باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی...
چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند.
تیله ي چشمانم می لرزد و اشک درونشان حلقه میزند.
:_إ إ إ... چرا گریه میکنی؟ الآن باید خوشحال باشی که پسري که
دوسش داري و دوست داره، قراره بیاد. وقتی بابات اومد واسه بله
برون،من از خوشحالی تو پوست خودم نبودم..
اولین بار است که از این حرف ها میزند.عجیب است،از مامان بعید به
نظر میآمد.
:_مسیح پسر خوبیه. شبیه خودمونه...تو رم دوس داره.. خوشبخت بشی نیکی مامان..
سرم را روي شانه ي مامان میگذارم..
مادر من چه میداند من پا در چه بازي سختی گذاشته ام؟
نمیداند اگر بی مهري هاي او و بابا نبود،اگر کمی درکم میکردند....
اشک هایم میریزد،باید سبک شوم...
باید آماده،پا در میدانی بگذارم که از انتهایش هیچ نمیدانم...
امشب آخرین شبی است که من،ضعیف به نظر میآیم.
تمام مشکلات و نقاط ضعفم را امشب دفن میکنم و فردا،نیکی مقتدر
را جلوي چشم همه به عقد پیروزي در میآورم...
این مشکل و این ماجرا،به پشتوانه ي خدایم حل میشود،مثل تمام
گره هاي زندگیم باز میشود...
من،توکل میکنم به خدایتوانایی که رهایم نمیکند...
به او و مهربانیاش ایمان دارم...
موبایلم را برمیدارم.باید از این روز پرماجرا براي فاطمه بگویم..
از دیدن حاج خانم،تا مسیح و من که قبول کردم همسر صوري او
بشوم...
گوشی را به دست عمو میدهم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸۲ و ۳۸۳
:_نیکی من نمیتونم
+:خواهش میکنم عمو... اگه شما این کارو نکنین مجبور میشم خودم
زنگ بزنم.
با ناراحتی نگاهم میکند
:_ولی حق تو این نبود...
شماره میگیرد و گوشی را کنار صورتش میگیرد.
_:حق سیاوش هم این نبود...
چند لحظه میگذرد،استرس دارم.گوشه ي لبم را به دندان میگیرم و
رها میکنم.
عمو نگاهش را از صورتم میگیرد.
:_الو...
:_سلام سیاوش چطوري؟؟
:_ممنون مام خوبیم الحمدلله... چه خبر؟
عمو بلند میشود و راه میرود
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟.
:_آره میدونم ما مثل برادریم...
سرم را پایین میاندازم.. خجالت میکشم...
:_راستش،نیکی گفت که زنگ بزنم... گفت بهت بگم دیگه فراموشش
کنی.. جوابش منفیه..
:_نه.. این دفعه قضیه فرق میکنه..
عمو چشمانش را میبندد.
:_سیاوش گوش بده... نه،قضیه چیز دیگه است...
:_سیاوش،نیکی داره ازدواج میکنه...
:_الوو...الووو صدامو داري؟؟
:_نه به جون تو.. چه شوخی اي؟
:_صبر کن.. من الآن میام اونجا..همه چی رو برات میگم...
_:اومدم،اومدم...
عمو سریع،پالتویش را برمیدارد.
:_نیکی..این حق سیاوش هم نبود...
و از اتاق خارج میشود...
نمیگذارم بغضم بترکد،نباید بگذارم که اشک ها سرازیر شوند...
من امروز نیکی دیگري هستم...
خدایا،از انتهاي قلبم،براي سیاوش و خوشبختی اش دعا میکنم...
صداي منیر از پشت در میآید
:_نیکی خانم؟؟
به اعصابم مسلط میشوم،نفس عمیق میکشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸۴ و ۳۸۵
خدایا خودم را به تو سپرده ام.
+:بله منیر خانم؟
:_افسانه خانم گفتن کم کم آماده شین.. الآن مهمونا میرسن...
نفسم را بیرون میدهم،اوووف
شروع شد،خیمه شب بازي شروع شد...
لعنت به تو...
خودم هم نمیدانم این مخاطب >>تو <<کیست؟؟
صداي موبایلم میآید،به طرفش خم میشوم.
فاطمه است.
:_الو فاطمه
+:سلام نیکی چطوري؟
:_اي بگی نگی.. تو خوبی؟
+:اوهوم... نیکی ببین هنوزم دیر نشده... بیا از خر شیطون پایین،یه
نه بگو خودت رو خلاص کن...
:_فاطمه،من بهترین تصمیم رو گرفتم...
+:کجاي این بهترین تصمیمه؟نیکی خواهش میکنم بیشتر فکر کن...
از کوره درمیروم.طاقت این حرف ها را ندارم
:_فاطمه.. من نیازي به این حرفا ندارم... اگه واقعا دوست منی،به جاي
این نصیحتا،فقط دلداریم بده.. بگو این کابوس یه روز تموم
میشه...من الآن به امید نیاز دارم فاطمه...
چند ثانیه،سکوت برقرار میشود،اشک هایم را پاك میکنم... باز هم
خودم را باختم... نباید اینطور پیش برود..
+:باشه.. ولی اول بگو ببینم این پدر روحانی چه شکلی هست؟
لحن شوخی،همه ي صداي پر از اداي فاطمه را میگیرد. میخندم،فارغ
از تمام مشکلات و سیاوش ها و مسیح ها...
_:پدر روحانی؟؟
+:آره دیگه.. تو رو خدا زنش شدي بگو بره اسمشو عوض کنه.. این
چه اسمیه آخه...از قیافه ش بگو...
:_چی بگم آخه؟؟ صورتش معمولیه..
+:معمولی خوبه.. مرد که نباید خوشگل باشه...
نمیتوانم از چشمانش بگویم... نه به فاطمه،نه به هیچکس.. نمیتوانم از
برق خارق العاده ي چشمانش بگویم... حتی خودم را هم نمیتوانم
توجیه کنم که این چشم ها،چرا اینقدر برایم مرموزند...
+:حالا لباس چی میخواي بپوشی؟
صداي فاطمه،مرا به خودم دعوت میکند.
:_نمیدونم.. چی بپوشم به نظرت؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸۶ و ۳۸۷
+:یه چیزي بپوش مامان و باباش خوششون بیاد دیگه.. پدرروحانی
که پسندیده رفته...
پشت بندش،میخندد.
:_فاطمه؟؟
+:باشه باشه من تسلیم...
لحنش عوض میشود
+:نیکی مراقب خودت باش.
نباید بگذارم باز هم اشک هایم جاري شود،براي امروز کافی است.
:_من برم فاطمه.. بازم باهم در تماسیم..
+:برو به سلامت... بیخبرم نذار..خداحافظ
:_خداحافظ
تلفن را روي تخت میاندازم.
من چقدر نازك نارنجی شده ام!
به طرف کمد میروم.
پیراهن بلند توسی میپوشم و روسري سفید با طرح هاي توسی...
رنگ مرده!
گرد مرگ به تمام جوانیم پاشیده ام!
نگاهی به خودم در آینه میاندازم،چقدر این دختر درون آینه برایم
غریبه است.
شاید اگر صبر می کردم زمان حلال تمام این مشکلات می شد...
اما نه!
گذشت زمان نه عقاید من را تغییر می دهد و نه تفکرات پدر و مادرم
را...
گذشت زمان سیاوش را امیدوارتر می کند و من را درگیرتر...
نباید بیشتر از این وقت تلف کنم.
از اتاق بیرون میروم. جنب و جوش عجیبی بر خانه حاکم است.
خدمتکارانی که فقط در مهمانی هاي بزرگ میآمدند، گوشه و کنار
خانه میبینم.
این همه تقلا،فقط براي یک مهمانی کوچک هشت نفره؟؟
صداي مامان را از گوشه ي سالن میشنوم،به طرفش میروم.
مشغول صحبت با تلفن است. هنوز متوجه حضور من نشده...
:_آره دیگه،یهویی شد...
:_نه خواستگاري که نیست... بله بُرون عه یه جورایی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸۸ و ۳۸۹
_:سلامت باشین... آره دیگه این دو نفر همدیگه رو خیلی وقته
میشناسن... مام گفتیم همه چی رسمی بشه...
به طرف آشپزخانه میروم.
مامان و بابا واقعا خیال میکنند من از روي علاقه میخواهم با مسیح
ازدواج کنم.
از فکرش پوزخندي روي لب هایم کش میآید.
من...علاقه...آن هم به مسیح...؟!
خنده دار است.
وارد آشپزخانه میشوم،منیر سخت مشغول تدارك دیدن است...
:_خداقوت منیرخانم
به طرفم که برمیگردد،صورت خوشحالش را میبینم.
+:قربونت برم عروس خانم...
جلو میآید و بازوهایم را میگیرد
+:چقدر ماه شدي هزار ماشاءاللّه... هزار الله اکبر.. ماشاءالله...
:_تو هم خوشحالی که من دارم میرم منیرخانم؟
+:نه خانم. من خوشحالم که سر و سامون گرفتین.. بالاخره هر کسی
یه روز ازدواج میکنه..
دلم نمیآید شادي اش را برهم بزنم... دوست ندارم غصه ي مرا بخورد.. همین که مامان و بابا و منیر فکر کنند من به سوي
خوشبختی میروم،برایم کافیست...
_:مزاحمت نمیشم،به کارت برس.
*
روبه روي مامان و بابا در ورودي سالن میایستم تا خوشآمد بگویم..
صداي منیر میآید که مهمان ها را راهنمایی می کند.
اول، عمومحمود وارد میشود.
مردي باابهت و بلندقد.بسیار شبیه پدربزرگ است،منتهی جوان تر
جلو میآید و با مامان دست میدهد،بعد به طرف بابا میرود.
آغوشش را باز میکند،اما بابا خودش را کنار میکشد.
چه کینه ي عجیبی در دل بابا افتاده.
بابا نگاهم میکند،التماس را در چشمانم میریزم و او میبیند.
دستش را دراز میکند و با عمو دست میدهد.
لبخند روي لب هاي عمو مینشیند،اما بابا همچنان جدي است..
خوشحالم،قدم اول را براي آشتی برداشتم..
عمو به طرفم میآید و بغلم میکند.
نفر دوم زنعمو است.زنی خوش استایل و موقر..
موهاي طلایی اش،زیر شال گلبهی اش برق میزنند.
جلو میآید و مامان را بغل میکند،به نظر مهربان و دوست داشتنی