بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
شهید هادی شجاع
نـام پـدر :ناصر
تـاریخ تـولـد :۱۳۶۸/۰۸/۲۳
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۲۶ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
تـاریخ شـهادت :۱۳۹۴/۰۷/۲۸
کـشور شـهادت :سوریه
مـحل شـهادت :سوریه
نـحوه شـهادت :توسط تروریست های تکفیری
موقـعیت مـزار در گـلزار شـهدا امامزاده عباس قـطعـه :۱ ردیـف :۵ شـماره :۸
#خـــاطـــره_شـــهــیـــد
همسرشمیگفت:
وقتاییکهناراحتبودمبااینکه
سرشدادمیزدممیگفت:
-جاندلهادی....؟
چندهفتهبیشترازشهادتشنگذشتهبود
یهشبکهخیلیدلمگرفتهبود
قلموکاغذبرداشتمشروعکردم
بهنوشتن...ازدلتنگمگفتم...
ازعذابنبودنشبراشنوشتم،هادی...
فقطیهبار
فقطیهباردیگهبگوجاندلهادی....💔
نامہروتازدموگذاشتمرومیزخوابیدم....
بعدشهادتشبهترینخوابیبودکهمیشد
ازشببینم...دیدمش...صداشکردم...
بهترینجوابی کهمیشدازشبشنوم...
-جاندلهادی...؟
چیهفاطمه؟
چرااینقدربیتابیمیکنی...؟
توجاتپیشخودمهشفاعتشدهای...💔
🌼شادی روح همه #شهدا
و #شهید_هادی_شجاعی_صلوات🌼
#سبک_زندگی
🌷 در دفترچه یادداشتش، از کارهایی که مقید به انجامشان بود، لیستی تهیه کرده بود به این شرح:
خوشرفتاری با مردم، ذکر روزهای هفته، غذا خوردن با خانواده، اطلاع از اخبار، مسواک و بهداشت فردی، ورزش و پیادهروی، دروغ نگفتن، ادب در کلام، محاسبه اعمال روزانه...
گاهی به سراغ دفترچه میرفت و این موارد را مرور میکرد تا خیالش از بابت عمل به تمامی آنها آسوده باشد...
📚 شهید مدافع حرم یدالله قاسم زاده
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۵۱ و ۴۵۲
با غصه به باغچه هاي کوچک گل ها نگاه میکند.
بوته هایی که زیر سرماي زمستان خشکیده اند.
روي پاهایش مینشیند و به بوته ها دست میزند.
چقدر بچه است!
انگار نه انگار نوزده سال دارد...
بلند میگویم
+:بریم تو سرده...
حواسش نیست..
جلوتر میروم و چند قدمی اش میایستم
صداي پارس سگ از تاریکی بین درخت ها میآید.
شتاب زده بلند میشود و یک قدم عقبـ میآید.
جلو میروم و شانه به شانه اش میایستم.
+:نترس..نترس چیزي نیست.
نگاهم میکند،صورتش روشن تر از قبل شده،مهتابی است و چشم
هایش از ترس برق میزند.
نگاهم را از صورتش میگیرم.
:_از خونه ي شماست؟
+:آره... الکس... الکس بیا اینجا...
الکس جلو میآید ، با دیدن نیکی پارس میکند .
نیکی چند قدمـ دیگر عقب میرود،حق دارد.
جثه ي بزرگ و سیاه الکس،هر کسی را میترساند.
جلو میروم و دست به سرش میکشم.
+:هیـــس الکس آروم باش.. چیزي نیست... غریبه نیست.. آروم
پسر...آروم...
الکس روي پاهایش مینشیند.
برمیگردم. نیکی با ترس به من نگاه میکند و چهره در هم کشیده
است. :+چیزي نیست.. نترس...
آب دهانش را قورت میدهد
:_بریم تو؟
سرم را تکان میدهم.
+:بریم
راه میافتم،شانه به شانه ي نیکی به طرف ساختمان میرویم.
کنارم که میایستد،قدش تا سینه ام میرسد.
هر از چند گاهی برمیگردد و نگاهی به الکس میاندازد،میترسد
دنبالمان بیاید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۵۳ و ۴۵۴
+:اگه این همه نگاش کنی ممکنه بفهمه ترسیدي..سگ ها خیلی
باهوشن...
با نگرانی میپرسد
:_تا حالا کسی رو... ؟
ادامه ي حرفش را میخورد... روز اول،چنان محکم و باصلابت با من
حرف زد که جاخوردم... فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشد!
+:کسی رو چی؟؟
:_مهم نیست..هیچی..
ناخودآگاه میخندم،حالت تدافعی این دختر بامزه است!
میگویم
+:نه...
متعجب میپرسد
:_چی؟
+:تا حالا کسی رو نخورده...
عصبانی میشود،من همچنان میخندم.
:_من منظورم این نبود..
وجلو تر از من در ساختمان را باز میکند و وارد خانه میشود.
با تعجب نگاهش میکنم،یک لحظه متوجه میشود.
خجالت زده کنار در میایستد
:_ببخشید... اصلا حواسم نبود... اول خودتون بفرمایید..
داخل میشوم و در را میبندم.
با دست مبل هاي جلوتلویزیونی را نشانش میدهم.
+:بشین..
همچنان سرش پایین است.
:_ممنون
+:تعارف نکردم برو بشین
طلاخانم از آشپزخانه بیرون میآید:سلام آقا
نگاهی به دست هاینیکی میاندازم که در هم قفل کرده و با حلقه اش
بازي میکند.
+:سلام... طلاخانم ایشون نیکی جان هستن،همسر من..
حس میکنم نیکی از حرفم جا میخورد و شانه هایش پایین میافتد .
اهمیت نمیدهم؛باید به این نمایش مسخره و دیالوگ هاي مسخره
ترش عادت کند. براي من فرق چندانی ندارد.
+:نیکی خانم،ایشون هم طلاخانم هستن.. تو کاراي خونه به مامان
کمک میکنن.
طلا جلو میآید و صورت نیکی را میبوسد:خیلی خوشبختم خانم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۴۵۵ و ۴۵۶
خوش اومدین.. چقدر بهم میاین ماشاءالله...
نیکی نگاهم میکنم و لبخندي تصنعی و کم جان میزند.
طلا میگوید :بشینید خانم.. بشینید الآن براتون یه چیزي میارم
گلویی تازه کنید.
صداي باز و بسته شدن در میآید،برمیگردم.
مامان و بابا هستند.
نیکی خیلی زود سلام میدهد،انگار عادت دارد.
:_سلام
مامان لبخند میزند:سلام عزیزدلم.. خیلی خوش اومدي دخترم.
جلو میرود وصورت نیکی را میبوسد.
بابا هم جلو میآید و دست نیکی را میفشارد.
مامان دستش را دور کمر نیکی حلقه میکند :چرا اینجا
ایستادین؟مسیح جان نیکی رو ببر اتاقت لباساش رو عوض کنه
به وضوح سرخ و سفید شدن نیکی را میبینم.
میگویم:نیکی جان اگه میخواي..
شتابزده و نگران میان حرفم میپرد: نه نه همین جا خوبه..
به صرافت میافتد،سرش را پایین میاندازد:ببخشید حرفتون رو قطع
کردم
مامان با تعجب نگاهش میکند، نیکی هنوز من را با خودم جمع
میبندد!
سعی میکنم بخندم و طبیعی جلوه کنم:عزیزم این حرفا چیه... مامان
جان نیکی یه کم معذبه.. اگه اجازه بدین من ببرم باغ رو نشونش بدم.
مامان لبخند میزند:عزیزم خجالت نداره که.الهی قربونت برم... باشه
برید با هم...
بعد به بابا اشاره میکند و با هم به طرف آشپزخانه میروند.
نگاه نیکی هنوز رو به پایین است.
+:جلو در منتظرتم...
سرش را تکان میدهد.از خانه خارج میشوم.سوز سرماي
بهمن،صورتم را میسوزاند.
دست هایم را داخل جیب هاي شلوارم فرو میکنم و هوا را با تمام
سلول هایم میبلعم.
صداي در میآید و بعد صداي پاهایش.
برمیگردم.
چادر سفیدي که موقع عقد سرش بود،دوباره سر کرده.
قدم هایش را کوتاه و روي یک خط برمیدارد.
روبه رویم میایستد،سرش پایین است و هنوز نگاهش را میدزدد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۵۷ و ۴۵۸
به نظر، این دختر به اندازه ي تمام مؤنٽ هاي این شهر،خجالت
میکشد!
+:بریم..
راه میافتم،پشت سرم میآید.
قدم هاي من بلند است و او براي اینکه از من عقب نماند مجبور است
تقریبا بدود.
از کنار صندلی هاي جلوي پنجره که میگذرم صداي پایش قطع
میشود.
برمیگردم،کنار صندلی ها ایستاده و نگاهشان میکند.
+:دوست داري بشینیم؟
سرش را با مکث تکان میدهد.
مسئولیتم چند برابر شد،مِن بعد باید زبان این دختر هم باشم!!
چند قدمِ رفته را بازمیگردم و روبه رویش مینشینم.
سرش پایین است و با بندهاي انگشتانش بازي میکند.
کلافه پاي راستم را روي پاي چپ میاندازم و نفسم را،با صدا تحویل
هواي زمستان میدهم.
سر بلند میکند و اطراف را میکاود.
حوصله ام سر رفته. پاکت نازك سیگار و فندك را از جیب داخلی کتم درمیآورم.
چند ضربه به پاکت میزنم و سیگاري درمیآورم.
سیگار را بین لب هایم میگیرم و با فندك روشنش میکنم.
میدانم با تعجب،مثل بچه ها،نگاهم میکند ؛ مطمئنم...بدون اینکه
نگاهش کنم.
فندك را روي میز مقابلم میگذارم و سیگار را ماهرانه بین دوانگشتم
میگیرم.
دود را از دهانم بیرون میدهم و نگاهی با آسودگی و بیخیالی به نیکی
میاندازم.
چشمانش گرد شده و خیره به حرکاتم،مردمک چشمانش بالا و پایین
میشود. اولین بار است که سیگار کشیدنم را میبیند.
سیگار را به طرفش میگیرم
+:میکشی؟
از جا میپرد،حرکتش قابل پیش بینی بود!
با حرص دندان هایش را روي هم فشار میدهد و دستش گوشه ي
چادر را مچاله میکند.
به زحمت،خنده ام را کنترل میکنم.
با غیظ میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۵۹ و ۴۶۰
:_نه خیر،نوشِ جان
و پشت میکند به من و به طرف خانه میرود.
لبخند سردي کنج لبم مینشیند.
کاش این دختربچه،بازي را نبازد...
*
*نیکی
با عصبانیت دستگیره را فشار میدهم و در را به داخل هل میدهم.
وارد که میشوم،هُرم دلنشین گرما،پوستم را نوازش میدهد.
زنعمو در حالی که ظرف شیرینی در دست دارد از آشپزخانه خارج
میشود.
:_عه دخترم اینجایی؟بیا بریم مامانتینام رسیدن..
لبخندي مصنوعی،نقاب غم هایم میشود.
جلو میروم و هم گام با زنعمو،وارد سالن میشوم.مامان و بابا،مانی و
عمو وحید روي مبل ها نشسته اند.سلامِ نسبتا بلندي میدهم و کنار
عمووحید مینشینم.
عمو با مهربانی و نگرانی صورتم را میکاود.
لب میزنم:خوبم.
عمومحمود موبایل در دست،وارد میشود.
به احترامش بلند میشویم،من؛عمووحید و مانی...
تکبر بابا در برابر برادرش،حیرت آور است.
عمو محمود لبخندي به صورت من میپاشد و رو به جمع
میگوید:ببخشید.. تلفن،ضروري بود باید جواب میدادم...
بابا پوزخند میزند.
زنعمو متوجه سنگینی فضاست،با اضطراب میگوید:شام حاضره،بهتره
بریم شام بخوریم... نظرت چیه افسانه جون؟
مامان لبخند گرمی میزند:پیشنهاد فوق العاده اي. مگه نه
مسعودجان؟
بابا، مامان را با تحسین از نظر میگذراند و دستش را روي دست مامان
میگذارد.
همیشه همینطور بوده،مامان تنها کسی است که همیشه قادر به مهار
آتش خشم باباست.
بابا در اوج عصبانیت،با مامان به ملاطفت رفتار کرده.
رفتارش با من هم،همینطور بود،تا وقتی که سیاوش وارد زندگی ام
شد.
دلم نمیخواهد حتی اسمش را به یاد بیاورم.
من اکنون یک بانوي متأهل هستم،هرچند صوري.
اما در قبال همسرم وظیفه دارم به پاك نگاه داشتن قلب و ذهن و...
ادامه دارد....
نویسنده✍:فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۵۹ و ۴۶۰ :_نه خیر،نوشِ جان و پشت میکند به من و به طرف خانه میرود. لب
سلام باعرص معذرت پارت اخر پارتهاش اشتباه گذاشته شده بود ، اصلاح شد
💕معرفی شهید💕
شهید دهه ی هشتادی🌸
محمدعارف کاظمی دراستان کرمان درکهنوج درروستای دورافتاده ومحروم درماموریت سپاه باگروه جهادی کارمیکرد ودرآنجابه شهادت رسیدوبه عنوان شهیدجهادگر محسوب میشود.
🌷✅تنهاشهیدجهادگر دراستان
مازندران است.⚡️
🧡به روایت مادرشهید🌟
برای مادری که جوان استخوان ترکانده اش رادر19سالگی ازدست داده باشدذکرخوبی های جوانش مساوی است
باداغ دلتنگی بیشتر.🖇🌷
اماگفتگوبامادرشهیدمحمدعارف کاظمی سخت پیش نمیرود.میگویددربودونبودپسرارشدش همیشه به اوافتخارمیکرده است:«من3فرزنددارم.محمداولین فرزندمن بود.وقتی خواهرهای دوقلویش به دنیاآمدند12ساله بوداما خیلی به من کمک میکرد.بطوری که درآن شرایط به حضورکسی دیگری درخانه نیازنداشتم.
❇️همیشه احترام گذاشتن به من وپدرش برای اوحرف اول وآخررامی زد.
همیشه درسخوان بود اما به انتخاب رشته که رسیددانشگاه امام حسین (ع) را انتخاب کرد.دوست داشت پاسدار شود و در این مسیرخودش را به شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم نزدیک تر میدید.
🌺یادشهداباصلوات🌺
#شهیدجهادگرشهیدمحمدعارفکاظمی🕊🍃
متولد:۱۳۸۰/۴/۶
شهادت ۱۳۹۸/۱۲/۱۹
مزار:گلزارشهدای روستای کارتیچکلا_شهرستان سیمرغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتن حاج آقا؛
کی از شر شما، راحت میشیم؟
و پاسخ حاج آقا... 😅
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۴ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 04 June 2023
قمری: الأحد، 15 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️15 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️24 روز تا روز عرفه
▪️25 روز تا عید سعید قربان
▪️30 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌷امام موسی کاظم علیه السلام:
💎رجُلٌ مِنْ أَهْلِ قُمَّ یَدْعُو النَّاسَ إِلَى الْحَقِّ یَجْتَمِعُ مَعَهُ قَوْمٌ کَزُبَرِ الْحَدِیدِ لَا تُزِلُّهُمُ الرِّیَاحُ الْعَوَاصِفُ وَ لَا یَمَلُّونَ مِنَ الْحَرَبِ وَ لَایَجْبُنُونَ وَ عَلَى اللَّهِ یَتَوَکَّلُونَ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ
💎مردی از اهالی قم، مردم را به سوی حق دعوت می کند.
گروهی با او هم پیمان میشوند که مانند پارههای آهن هستند، بادهای تند قدم هایشان را نمیلغزاند، از نبرد و دفاع ترسی ندارند و از آن خسته نمیشوند، و توکلشان بر خدا است.
📚بحارالأنوار، ج۵۷، ص۲۱۵
#حدیث
#امام_خمینی
#انقلاب_اسلامی
34.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌وصیتنامه ای که امام خامنهای توصیه کردند ۲۰بار خوانده شود
🎙وصیتنامه صوتی #شهید_ناصر_باغانی
🌸 تاریخ تولد: ۱۳۴۶
🌸 سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۴
🌸 رشته: معارف اسلامی و تبلیغ
🌸 تاریخ و محل شهادت:۱۳۶۵؛ شلمچه
🌸 عملیات : کربلای ۵
🌟 رهبر حکیم انقلاب:
🔹جا دارد وصیت نامه این جوانِ مومنِ پرشورِ از جان گذشته ی ۲۰ ساله ی سبزواری بیست بار خوانده شود. بنده مکرر خوانده ام
❤️شما هم یاور شهید شوید با بازنشر حداکثری
📩 عاملی که امام را در راه تحولهای عظیم پیش برد، ایمان و امید بود
✏️ رهبر انقلاب، در مراسم سی و چهارمین سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی:
✏️ آن عاملی که توانست به امام کمک کند و امام را در این میدان پیش ببرد و او احساس خستگی نکند و بتواند این کارهای بزرگ را انجام بدهد، این کوههای بزرگ موانع را از سر راه بردارد، آن عامل چی بود؟
✏️ امام نه پول داشت، نه ابزار تبلیغی داشت، نه رادیو داشت، نه خبرگزاری داشت، نه هیچ کدام از سیاستهای دنیا از او حمایت میکردند. عامل سخت افزاری امام یک صفحه کاغذ بود که بیانیه در او بنویسد. یک تکه نوار بود که صدای او را ضبط کند به گوش این و آن برساند.
✏️ آن عاملی که امام را در این راه پیش برد او را قادر کرد که این تحولهای عظیم را در سطح کشور، در سطح امت، در سطح جهان برای طول تاریخ به وجود بیاورد عبارت بود از ایمان و امید.
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۵۹ و ۴۶۰ :_نه خیر،نوشِ جان و پشت میکند به من و به طرف خانه میرود. لب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۶۱ و ۴۶۲
روح و جسمم...
حتی نباید به کسی فکر کنم.
زنعمو بلند میشود و صدایم میزند،از فکر و خیال بیرون میآیم:نیکی
جان بریم سر میز شام دخترم
بلند میشوم و به دنبال زنعمو میروم.
کنار آشپزخانه که میرسیم زنعمو میگوید:نیکی جان چادرت رو
دربیار.. غریبه نیست اینجا.
چه باید بگویم؟
نمیدانم چرا بعد از عقد و در برابر این خانواده ي شوهرِ دروغین ،زبان
و قوه ي تکلم خود را از دست داده ام؟
تنها چادرم را سفت نگه میدارم.
صدایی از پشت میآید:مامان جان،بذارین راحت باشه لطفا
زنعمو شانه بالا میاندازد و با شیطنت به مسیح و بعد به من نگاه
میکند:چشم شادوماد
به طرف نهار خوري میروم..
همه نشسته اند،جز من و مسیح..
عمووحید به صندلی کناري اش اشاره میکند.
جلو میروم و کنار عمووحید مینشینم.
مسیح هم رو به رویم.
خانواده ي عمو سنگ تمام گذاشته اند.
علاوه بر غذاهاي سنتی ایرانی،چند نوع غذاي متفاوت بین ظرف ها
میبینم که ظاهري شبیه غذاهاي عربی دارد.
یکی از ظرف ها،را میشناسم؛کوبه است .
غذاي مخصوص عراق و لبنان .
قبلا مادر فاطمه برایمان کوبه پخته بود.
غذایی لذیذ و متفاوت.
زنعمو میگوید :بفرمایید خواهش میکنم.. نیکی جان من گفتم شما
حتما بیشتر غذاي عربی میخوري واسه همین برات حمس و تبوله و
کوبه آماده کردم.
راستش خودم اصلا نمیدونم مزه اش چطوره ولی سرآشپز میگفت از
بهترین غذاهاي لبنانی ان.
تعجب میکنم،با لبخند میپرسم:چرا فکر کردین من غذاي عربی
میخورم؟
زنعمو به مسیح نگاه میکند:خب... گفتم شاید به عرب ها علاقمند
باشی....
زنعموي من خیال میکند اینکه عربستان مطلع خورشید اسلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۶۳ و ۴۶۴
است،پس مسلمانان دنیا هم باید غذاي عربی بخورند.
اما مهر و محبتش ستودنیست.
با لبخندي از مهربانی اش تشکر میکنم:ممنون زنعمو...لطف کردین
لبخند گرمی میزند.
عمو محمود با غرور خاصی میگوید :بفرمایید نوش جان...
همه مشغول میشوند.
عمووحید دیس پلو را برمیدارد و برایم میریزد.
آرام میگویم:ممنون عمو کافیه..کافیه..
عمو ظرف کوبه را به طرفم میگیرد.
+:نیکی تو کربلا از این غذا زیاد میپزن...
فاطمه برایم گفته بود..
:_خوردم عمو،خوشمزس
با تعجب میپرسد
+:کجا خوردي؟
:_خونه ي فاطمه اینا...
عمو لبخند میزند
+:جالب شد...
میخندم و سرم را برمیگردانم.
قاشق را به دهانم میبرم که عمو خم میشود و زیر گوشم،آرام
میگوید:من دارم برمیگردم نیکی..
لقمه،سنگ میشود و درون دهانم ته نشین...
حس میکنم تکه اي سرب روي زبانم گذاشته اند.
با زحمت و به لطف لیوان آب،لقمه را میبلعم و به عمو که با بشقاب
غذایش بازي میکند خیره میشوم.
چشمهایم را تند تند باز و بسته میکنم تا قطرات اشک درون چشمم
جمع نشوند.
بغضِ وحشی،گلوي بیپناهم را چنگ میاندازد و من خودم را تنهاي
تنها مییابم.
مثل خودش آرام میپرسم
:_نمیشه نرید؟
+:بابا تنهاست... نمیتونم وگرنه میموندم.. اومدم یه سري چیزا رو
درست کنم که همه چی بدتر شد...
شرمندگی در صدایش پرواز میکند.
صداي زنعمو،باعث میشود عمو صاف بنشیند: راستی بچه ها بالاخره
کجا میرین؟ من نمیفهمم آخه این تور سورپرایزي دیگه چیه؟
سرم را بلند میکنم و به مسیح خیره میشوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۶۵ و ۴۶۶
او هم به من...
هر دو انگار،قفل شده ایم... فک و دهانمان هم...
مانی به دادمان میرسد:چیزه... میرن فرانسه دیگه...کشور عشق!
عشق را غلیظ میگوید و به ما خیره میشود.
سرم را پایین میاندازم.
زنعمو میگوید:واي چه خوب... نیکی جان شما رفتی تا حالا ؟
قبل از من،مامان میگوید:آره رفتیم اتفاقا نیکی فرانسه هم بلده...
لبخند زنعمو عمیق تر میشود:چه خوب.. ما که رفتیم مسیح با ما
نیومد... کلا اهل سفر نیست،مگر اینکه نیکی جون مجبورش
کنه...حالا چند روزه است سفرتون؟
قبل از من،مانی سریع و بی فکر میگوید:دو هفته
مسیح به مانی چشم غره میرود.
مفهوم سفر دروغین ما این است که در این دوهفته نباید در سطح
شهر دیده شویم و این یعنی فاجعه!
با تعجب دستانم را روي میز میگذارم وکمی خم میشوم، رو به مسیح
میگویم:دو هفــــــتـــــــــــه؟؟
جمع ساکت میشود و خیره به ما..
اشتباه کردم!
مسیح دستش را روي گردنش میگذارد و در حالی که نگاهش را از
بقیه میدزدد میگوید:آره دیگه عزیزم.. دو هفته..
سرم را آرام تکان میدهم،با اخم ظریفی که از غم روي پیشانی ام
نشسته...زیر لب تکرار میکنم:دو هفته... دوهفته...
من میان این همه دروغ چه میکنم خدایا..
سرم را پایین میاندازم.
حس گناه همه ي وجودم را فرا میگیرد.
صداي زنگ موبایل و بعد از آن >ببخشیدِ <عمومحمود میآید.
عمو بلند میشود و در حالی که از میز دور میشود جواب تلفنش را
میدهد.
همچنان خیالم پیش رفتن عمووحید مانده و ماه عسل دو هفته اي!
چند دقیقه میگذرد،عمو برمیگردد و روي صندلی اش مینشیند.
زنعمو آرام میگوید:حالا نمیشد امشب اون تلفنو بذاري کنار؟
عمو بلند میگوید:از جمع عذر میخوام... یکی از شالیکوبی ها تو
لاهیجان آتیش گرفته.. من مدام پیگیر اونم.. شرمنده..
بابا پوزخند میزند:خیال میکردم سِنت بالا رفته اخلاقاي بدت رو ترك
کردي....
کمی میترسم،لحن بابا دوستانه نیست.