eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۶۹ و ۴۷۰ عمو به مانی نگاه میکند و لبخند میزند:یازده مانی میگوید:خب بعدشم من نیکی و مسیح رو میبرم میرسونم فرودگاه دیگه... مامان میگوید:ولی ما هم باید بیایم فرودگاه مانی میگوید :زنعمو پروازشون ساعت چهار و نیم صبحه.. کجا بیاین آخه؟همین جا خداحافظی کنید،زودتر بریم اینا وسایلاشون رو هم جمع کنن دیگه... سکوت جمع نشانه ي توافق است. جلو میروم و بابا را بغل میکنم. آغوشش هنوز گرم و مطمئن است. هنوز آرامم میکند و تسلایم میبخشد. مامان را که بغل میکنم،احساسات دخترانه قلقلکم میدهند و بغضم میشکند. مامان،با مهربانی بعد از مدت ها،صورتم را میبوسد و در گوشم میگوید:مسیح پسر خوبیه.. دوسش داشته باش.. منظورش از دوست داشتن آن است که به حرف هایش گوش کنم لابد! زنعمو را هم بغل میکنم،احساسی تر از مامان است و مدام اشک میریزد. سفارش من را به مسیح و سفارش مسیح را به من میکند. با عمومحمود دست میدهم،هنوز آنقدر با او راحت نیستم. مادرانه هاي مامان و زنعمو تازه گل کرده که مانی اشاره میکند دیر شده و عمو به پرواز نمیرسد.... چادرم را سریع عوض میکنم و بار دیگر با همه خداحافظی میکنم. صداي بغض دار مامان را میشنوم که از بابا میخواهد زودتر به خانه بروند. عذاب وجدان پتک محکمش را به سرم میکوبد. سریع از خانه بیرون میروم قبل از اینکه بیش از این،بغض سر باز کند. مانی و عمووحید و مسیح چند قدم جلوتر حرکت میکنند. صداي پارس هاي سگ خانه بلند میشود،پاتند میکنم و خودم را به آنها میرسانم. مسیح میگوید:مانی بیا با ماشین من بریم... مسیح پشت رول مینشیند و عمووحید کنارش. من و مانی هم عقب مینشینیم. استارت میزند و راه میافتیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۷۱ و ۴۷۲ دلم میخواهد هر چهار چرخ ماشین پنچر شود و عمو به پرواز نرسد.. دوست دارم از آسمان سنگ ببارد و عمو به پرواز نرسد... دوست دارم هواپیما نقص فنی پیدا کند و پرواز به چندین ماه بعد موکول شود... اصلا دوست دارم بمیرم و عمو از خیرِ رفتن بگذرد.. نمیخواهم گریه کنم،دوست ندارم بیش از این،عمو نگران برود. مشغله هاي کاري اش،بیماري پدربزرگ،مشکلات بابا و عمومحمود و رفاقتی که میترسم به خاطر من،بهم بخورد.... همه و همه روي شانه هاي مردانه ي عمووحید سنگینی میکند. دوست ندارم غصه خوردن براي نیکی و نگرانی به لیست روزانه ي عمو اضافه شود... گریه نمیکنم تا عمو فکر کند برادرزاده اش مثل کوه استوار است..عمو هر از گاه برمیگردد و نگاهم میکند. من هم نقاب لبخندي روي لب هایم میزنم و به استقبال محبتش میروم. نمیدانم چقدر در فکر و خیال پیش میرویم که ساختمان فرودگاه را میبینم. قلبم هري میریزد. نکند واقعا عمو برود ؟ چه سوال احمقانه اي.. عمو میرود و من تنها میشوم... عمو میرود و من میمانم و پسرعمویی مسیح نام و شناسنامه اي که نام او را یدك میکشد. ماشین که میایستد،خودم را پرت میکنم بیرون. نیاز به اکسیژن تازه دارم. وارد فرودگاه میشویم و روي صندلی هایسرد سالن انتظار مینشینیم. چند دقیقه میگذرد.. با نگرانی پاهایم را تکان میدهم.. عمو از روي صندلی کناري ام بلند میشود. :_بچه ها برید تا منم برم دنبال گرفتن کارت پرواز و اینا... بلند میشوم؛وقت وداع است... وقت خداحافظی با دلگرمی ام... عمو بغلم میکند و در گوشم میگوید: مراقب خودت باش... نگران نباش مسیح قابل اعتماده...هر چیزي که شد اول به من خبر میدي،فهمیدي؟ به خدا توکل کن همه چی درست میشه.. مار چنبره زده ي بغض در گلویم بیدار میشود و چشم هایم را نیش میزند. گریه میکنم:عادت کرده بودم به بودنتون...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۷۳ و ۴۷۴ از عمو جدا میشوم،دستم را زیر چشمانم میگذارم و اشک هایم را که براي ریختن سبقت میگیرند پاك میکنم. عمو میخندد،اما چشم هایش نگران است:نه دیگه نداشتیم... گریه نداشتیم... قول میدم زود برگردم... اصلا چند وقت دیگه خودت بیا پیش من... خیلی وقته نیومدي،نوبتی هم باشه نوبت توعه... سرم را تکان میدهم. نباید بیشتر از این او را ناراحت کنم. عمو مسیح را بغل میکند و چیزهایی در گوشش میگوید،مسیح سرش را تکان میدهد و مردانه عمو را میفشارد. عمو دستش را دراز میکند:قول؟ مسیح دستش را میگیرد:قول نوبت مانی است و من،به وضوح غم را پشت چهره ي شوخ و همیشه خندانش میبینم. عمو وحید چیزي شبیه معجزه است،که سه برادرزاده اش،با وجود تمام تفاوت ها،عاشقانه دوستش دارند. عمودوباره روبه رویم میایستد :خداحافظ خاتون.. لب زیرینم را گاز میگیرم تا گریه نکنم... عمو کیف سامسونتش را برمیدارد و میرود. میرود و برایمان دست تکان میدهد.. آنقدر به مسیر رفتنش خیره میشوم که عمو مثل نقطه ي کوچکی ناپدید میشود و چشم هایم آب میاندازد. خدایا مسافرمان را سالم به مقصدش برسان... مانی میگوید :بریم؟ کنار دو غریبه ي آشنا،دو فامیل نزدیک ولی دور، دو پسرعمو که یکی شوهرم و دیگري برادر شوهرم لقب دارد،راه میافتم... عمو،مرا کجا تنها گذاشتی؟؟ سوار ماشین میشوم،باز هم صندلی عقب... انگار با رفتن عمو،کل شهر خالی از سکنه شده.. انگار تازه به یاد میآورم که دچار چه گرفتاري سختی شده ام... بغض گلویم سنگین است،اما نمیگذارم که بشکند. اینجا هم نباید گریه کنم،نباید ضعیف به نظر بیایم.. شیشه را کمی پایین میکشم و خودم را در معرض هواي سرد زمستان قرار میدهم. خدایا،تنها پناه من تویی... رهایم نکن *مسیح*
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۷۵ و ۴۷۶ صورتش برافروخته شده،چشم هایش مدام پر میشوند اما نمیخواهد گریه کند. این همه مشتش را گره میکند و در برابر بغض استقامت میکند مبادا گریه کند و در برابر ما ضعیف به نظر برسد... این دختر،در عین ضعیف بودن،قوي به نظر میرسد. پدال گاز را فشار میدهم. مانی حرف میزند و مدام نظرم را میپرسد. گوش و دهانم در اختیار مانی است و چشمانم از آینه مخفیانه،نیکی را میپاید. طوري که نه مانی متوجه نگاه هایم میشود،نه خود نیکی. اصلا انگار نیکی در این دنیا نیست. از پنجره به بیرون خیره شده و مدام نفس عمیق میکشد. دلم میخواهد از این فضا بیرون بیاید. نمی دانم چرا در برابر این دختر احساس مسئولیت می کنم. شاید به خاطر توصیه هاي عمو... اما غرورم نمیگذارد حرف بزنم. جلوي خانه ام میرسیم. ریموت را فشار میدهم و در پارکینگ باز میشود. میخواهم وارد ماشین بشوم که مانی میگوید :مسیح نگه دار ترمز میکنم:چرا؟ میگوید:به لطف جر و بحث بابا و عمو تو خونه شام نخوردم .. بریم یه چیزي بگیرم... میگویم:باشه.. پس با ماشین برو... به طرف نیکی برمیگردم:نیکی پیاده شو کمربند را باز میکنم و پیاده میشوم. نیکی پیاده میشود و چادرش را مرتب میکند. مانی هم پیاده میشود :چی بگیرم؟ بیتفاوت میگویم:هرچی.. فرقی نداره.. مانی دوباره میپرسد:زنداداش واسه شما چی؟ لرزش نیکی را خوب حس میکنم، به زنداداش هاي مانی حساس شده! نگاهی سرسري و دلگیر به من میاندازد و میگوید:من شام خوردم ممنون مانی میخندد:نه بابا چیزي نخوردي که... سرش را پایین میاندازد:میل ندارم آقا مانی،ممنون مانی شانه بالا میاندازد،پشت رول مینشیند و دکمهي ریموت را میزند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۷۷ و ۴۷۸ میرود. قبل از اینکه در بسته شود؛از در پارکینگ وارد میشویم،نیکی هم قدم با من میآید،اما با فاصله. جلوي آسانسور میایستم و دکمه اش را میزنم. نیکی،زیرچشمی اطراف را نگاه میکند. آسانسور میایستد و درش باز میشود. دستم را جلو میآورم:بفرمایید بیهیچ حرفی وارد آسانسور میشود. بغضش را حس میکنم،از نفس هایعمیق و صورت برافروخته اش. پشت سرش وارد میشوم و دکمه ي طبقه ي یازدهم را میزنم. در نیمه باز است که یک نفر میرسد و اجازه نمیدهد در بسته شود. در دوباره باز میشود،خانم و آقاي سی و خرده اي ساله،با پسري کوچک و حدودا پنج ساله وارد آسانسور میشوند. نیکی گوشه میایستد و کنارش به فاصله ي کمی میایستم. احساس تقیدش را به خوبی حس میکنم. مرد میگوید:ببخشید شرمنده.. آسانسور دوم خرابه میگویم : خواهش میکنم.. مرد نگاهی به چراغ روشن کلید طبقه ي یازدهم میاندازد و طبقه‌ی دوازدهم را فشار میدهد. :_ببخشید میپرسم،مهموناي آقاي آشوري هستین؟ نگاه نیکی،به طرف پسربچه است. میگویم:نه.. ما همسایه ي جدید هستیم.. لبخند مرد عمیق تر میشود و دستش را دراز میکند:عه.. پس واحد خالی طبقه ي یازده متعلق به شماست؟ خیلی خوشوقتم از آشناییتون،آقاي...؟ دستش را میفشارم،برخلاف او،بی هیچ گرمایی و حسی.. :_آریا هستم... منم خوشبختم... مرد میگوید:بنده هم مظفري هستم... خانم مظفري دستش را به طرف نیکی میگیرد:پس تازه عروس و دوماد شمایید؟؟ خوشبختم... نیکی لبخند میزند و دست زن را با صمیمیت میفشارد:منم همینطور خانم مظفري.. زن کنار همسرش میایستد:خیلی بهم میاین... خوشبخت باشین... نیکی سرش را پایین میاندازد و زیر لب تشکر میکند. زن دوباره میگوید:اگه کاري داشتی حتما به من بگو.. واحد بغلیتون هم مال آقا و خانم آشوریه.. یه کم مسن هستن ولی دوست داشتنی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۷۹ و ۴۸۰ ان. نیکی سرش را بالا میآورد و دوباره لبخند میزند. آسانسور میایستد و در باز میشود. میگویم:خدانگه دار... نیکی به پسربچه لبخند میزند و خداحافظ میگوید. بعد از او وارد سالن میشوم. در بسته میشود و خانواده ي مظفري از دیده پنهان میشوند. دستم را به طرف راست میگیرم :این واحد... نیکی به دنبالم میآید. کلید را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم. بدون اینکه وارد شوم،چراغ ها را روشن میکنم و با دست به نیکی اشاره میکنم که وارد شود. نیکی،مردد نگاهی به صورتم میاندازد و وارد میشود. اولین بار است که بعد از چیدمان،پا در خانه میگذارم. دکوراسیون فوق العاده و چشم نواز است. لباس هاي من،یک گوشه ي سالن،رویـچمدان ها تلنبار شده. مامان گفت که لباس ها و وسایل اتاق من و نیکی بهتر است به سلیقه ي خودمان چیده شود. نیکی قدم میزند و اطراف را نگاه میکند. به طرف اتاق ها میروم:اتاقا اینجان سه اتاق خواب،و سرویس بهداشتی میانشان. کنارم میایستد. میدانم خجالت میکشد که بپرسد کدام اتاق براي اوست. در اتاق اول را باز میکنم و میگویم که وارد شود. این اتاق،حمام مستقل دارد و من از اول این را براي نیکی در نظر گرفته بودم. یک تخت یک نفره،کمد ،کتابخانه و یک میزتحریر...تنها اثاث این اتاق است... دوري میزند و سرش را تکان میدهد. میگویم :_هر کدوم از اتاقا رو که میخواي،مال تو اتاق دوم،که اتاق من است و اتاق سوم که تخت خواب دونفره و میزتوالت را داخلش گذاشته اند،به ظاهر اتاق مشترك است! اتاق دوم و سوم را میبیند و دوباره جلوي در اتاق اول میایستد. +:اینجا...چند تا سرویس داره؟ بیتفاوت،انگار که بیخبرم،میگویم... ادامه دارد.... نویسنده✍:فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهے، آرزوے شهادت کردن ِمن عرشیان را به خنده وا مےدارد ... ! من،آری من غرق دنیا شده را ...💔🥀
🌺 آغاز زعامت علمدار عصر ظهور بر امام زمان ارواحنا فداه و منتظرانش مبارک باد.
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🔆اولین سلام روز🔆 🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸 🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆 ------------------------------------------------------------------- 🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸 🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀 ------------------------------------------------------------------- ☘السلام علیک یا ضامن آهو☘ 🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۵ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Monday - 05 June 2023 قمری: الإثنين، 16 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️14 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️21 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️23 روز تا روز عرفه ▪️24 روز تا عید سعید قربان ▪️29 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
تفسیر صفحه۷۴
💠 💠 💎 انواع شهید 🔻پيامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم: مَن قُتِلَ دُونَ أهلِهِ ظُلما فهُو شَهيدٌ، و مَن قُتِلَ دُونَ مالِهِ ظُلما فهُو شَهيدٌ، و مَن قُتِلَ دُونَ جارِهِ ظُلما فهُو شَهيدٌ، و مَن قُتِلَ في ذاتِ اللّه ِ عَزَّ و جلَّ فهُو شَهيدٌ 🌷هركه در راه دفاع از خانواده خود به ستم كشته شود، شهيد است و 🌷هركه در راه دفاع از مال خود مظلومانه كشته شود، شهيد است و 🌷هركه در راه دفاع از همسايه خود به ستم كشته شود، شهيد است و 🌷هركه به خاطر خداوند عزّ و جلّ كشته شود، شهيد است. 📚 كنز العمّال : ۱۱۲۳۷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا شهید منوچهر مدق نـام پـدر :محمد تـاریخ تـولـد :۱۳۳۵/۰۳/۳۱ مـحل تـولـد :تهران سـن :۴۴ سـال وضـعیت تاهل :متاهل شـغل :پاسدار دسـته اعـزامـی :سپاه پاسداران تـاریخ شـهادت :۱۳۷۹/۰۹/۰۲ مـحل شـهادت :بیمارستان جم نـحوه شـهادت :حوادث ناشی ازجراحت مزار:گـلزار شـهدا_قـطعـه: ۵۰_ردیـف:۹۳_شـماره :۴ #خـــاطـــره_شـــهــیـــد گاهی از نمازهایش می فهمید دل تنگ است. دل تنگ که می شد ، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد ، مثل او فکر کند ، مثل او ببیند ، مثل او فقط خوبی ها را ببیند . اما چطوری ؟ منوچهر می گفت ؟ « اگر دلت با خدا صاف باشد ، خوردنت ، خوابیدنت ، خنده ها و گریه هایت برای خدا باشد ،اگر حتی برای او عاشق شوی ، آن وقت بدی نمی بینی ، بدی هم نمی کنی ، همه چیز زیبا می شود » و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید . با او می خندید و با او گریه می کرد . با او تکرار می کرد : « نردبان این جهان ما و منی ست                عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالا تر نشست                 استخوانش سخت تر خواهد شکست » 🌼شادی روح پاک همه شهدا و#شهید_منوچهر_مُدِق... صلوات🌼
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 والله ما هم پیدا نکردیم آقا روح الله ... ❤️
پانزده خرداد در عین حالی که مصیبت بود لیکن مبارک بود برای ملت که منتهی شد به یک امر بزرگی و آن استقلال کشور و ازادی برای همه مملکت ملت بزرگ ایران، سالروز پانزده خرداد را که یوم اللّه است زنده نگه می دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۸۱ و ۴۸۲ :_دو تا... چطور؟ سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید +:میشه این اتاق مال من باشه؟ خنده ام را به سختی کنترل میکنم. جدي میگویم :_البته این اتاق رو واسه خودم در نظر گرفته بودم، ولی عیب نداره... مال تو سرِ کار گذاشتنش،چقدر خوب است! خجالت میکشد و گونه هایش رنگ میگیرند. +:شرمنده.. اسباب دردسر شدم... واقعا خجالت کشیده! این دختر چقدر عجیب است... براي هر چیزي سرخ و سفید میشود... :_خواهش میکنم همسایه... سرش را بالا میآورد و سریع،پایین میاندازد و لبخند میزند. شبیه دختربچه هاست،بامزه! انگار لفظِ (همسایه) به دلش نشسته.. خودم هم،بدم نیامده _:کلید همه ي اتاق ها،روي قفلشونه ،اتاق بغلیم مال منه... اتاق مشترك هم که نیازي بهش نیست. سرش را تکان میدهد و به طرف آشپزخانه میرود. به طرف سالن میروم. وسایلم بهم ریخته،گوشه ي سالن روي هم تلنبار شده،ولی براي امروز خیلی خسته ام... گره کراواتم را کمی شل میکنم و کتم را درمیآورم. از کوه لباس ها،پیراهن و شلوار گرمکن درمیآورم و به طرف اتاقم میروم. در اتاق مشترك باز است،میایستم و داخل را نگاه میکنم. نیکی،لباس هایش را از کمد در میآورد. یک لحظه برمیگردد و نگاهم میکند:ببخشید،مامان من لباسام رو گذاشته اینجا... شانه بالا میاندازم:خواهش میکنم. * *نیکی بالاخره کمد لباس ها مرتب شد... لباس هاي سفیدم را،با یک شلوار راحتی گشاد مشکی و یک تونیک بلند و گشاد صورتی عوض کرده ام،شال مشکی ام را هم دور سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۸۳ و ۴۸۴ پیچیده ام. به نظر میرسد مامان و زنعمو دکوراسیون این اتاق را به عنوان اتاق مطالعه چیده اند. هرچه هست به نفع من است. باید جعبه ي کتاب هایم را هم بیاورم. چادر رنگی ام را از کمد برمیدارم و با ذوق دستی روي گل هاي ریزش میکشم. صورتی روشن است و گل هاي ریز رنگی دارد.. بالاخره من هم،صاحب چادر رنگی شدم. چقدر براي داشتنش حسرت می خوردم. این چادر ارزش همه ي مشکلاتی که با آمدن مسیح روي سرم هوار شده اند،را دارد. چادر را سر میکنم و نگاهی به آینه قدي دیوار اتاق میاندازم. چقدر،زیبا چهره ام را قاب کرده است. در را باز میکنم و وارد هال میشوم. مسیح را در سالن میبینم،روي مبل نشسته،پاهایش را روي هم انداخته و با کنترل،کانال هاي تلویزیون را جابه جا میکند. بدون هیچ حرفی به طرف جعبه ها ي بزرگ کتاب هایم میروم. بزرگ است و دستِ تنها،جابهجا کردنشان.. غیرممکن. چاره چیست ؟ چادرم را زیر گلویم جمع میکنم،گردنم را خم میکنم و چادر سفت نگه داشته میشود. خم میشوم و به سختی،گوشه اش را بلند میکنم. دست زیرش میبرم و با جان کندن در آغوش میگیرمش.. از شدت فشار چشم هایم را میبندم و یک قدم به طرف اتاقم برمیدارم. ناگهان حس میکنم جعبه سبک شد و دیگر در دستانم نیست. چشمانم را باز میکنم. مسیح به سبکیـپرکاه بلندش کرده و نگاهم میکند. :_کجا بزارمش؟ +:آخه سنگینه... :_اتاق؟ سرم را با خجالت تکان میدهم،به طرف اتاق میرود و من هم به دنبالش. وارد اتاق میشود و جعبه را دقیقا جلوي کتابخانه میگذارد. سرمـ را پایین میاندازم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۸۵ و ۴۸۶ بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون میرود. میخواهم چسب هاي روي جعبه را بکنم که با جعبه ي دوم،وارد ـمیشود. با خجالت نگاهم را میدزدم. چند دقیقه نمیگذرد که جعبه هاي سوم و چهارم را میآورد. میخواهد از اتاق بیرون برود که صدایش میزنم +:پسرعمو؟ برمیگردد،انتظار نداشت اینطور صدایش کنم. چیزي نمیگوید،باز هم در برابر چشمانش دست و پایم را گم میکنم. :+ممنون..یعنی بابت جعبه ها.. سرش را تکان میدهد و میرود.چقدر سرد است حرکاتش... فکرش را از سرم بیرون میکنم و مشغول کتاب ها میشوم. صداي باز و بسته شدن در میآید و مکالمه.. چند لحظه بعد صداي پا میآید و بعد،صداي مسیح،درست پشت در اتاقم. :_مانی،شام آورده... احساس ضعف میکنم،اما پاي رفتن،ندارم. بین رفتن و نرفتن،مرددم که صداي در میآید. بعدهم صداي مانی:زنداداش،مسیح گفت که مقیدي اگه میخواي بیارم تو اتاق بخور..ولی تنهایی اصلا نمیچسبه،نه به ما..نه به شما دوست ندارم مسیح فکر کند از او میترسم. دوست ندارم بفهمد احساس ضعفم را.. دوست دارم قوي و محکم دیده شوم... بلند میشوم،مانی راست میگفت،چیز دندان گیري از شام نخوردیم.. شالم را مرتب میکنم،چادر رنگی ام را از روي دسته ي صندلی برمیدارم و سر میکنم. نگاهی به آینه میاندازم،قفل در را باز میکنم و از اتاق بیرون میروم. وارد سالن میشوم. اینجا،به بزرگی خانه ي مامان و بابا نیست ولی نقلی و کوچک هم نیست. مسیح و مانی روي مبل سه نفره نشسته اند و هر دو گرمکن پوشیده اند. آرام سلام میدهم و روي اولین مبل مینشینم. مانی لبخند میزند:خوب شد اومدي زنداداش.. میخوایم فیلم ببینیم... سر تکان میدهم،مانی مانند زنعمو خونگرم و مهربان است. مانی خودش را به مسیح میچسباند و برایم جا باز میکند:بیا اینجا جلو تلویزیون دیگه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۸۷ و ۴۸۸ مسیح با بیتفاوتی نگاه میکند. بلند میشوم و با فاصله از مانی، کنارش مینشینم. جعبه ي پیتزا را به دستم میدهد:شرمنده هیچ جا باز نبود.. همین رو هم به زور پیدا کردم.. لبخند میزنم،به سختی:ممنون واقعا من اینجا چه میکنم... دلم براي خانه ي خودمان تنگ شده... احساس غربت صورتم را چنگ میزند،بغضم را فرو میخورم.. مانی با کنترل،فیلم را پخش میکند. فیلم ایرانی جدیدي است و من آن را میشناسم. چند ماه پیش که روي پرده ي سینما بود،با فاطمه قرار گذاشتیم که براي دیدنش برویم.. اما هر بار مشکل و پیش آمدي،اجازه نداد.. نه من و نه فاطمه..هیچ گاه فکرش را نمیکردیم که من روزي این فیلم را در خانه ي... نفسم را بیرون میدهم.. نباید به تاریک خانه ي ذهنم اجازه ي پیش روي بدهم... نباید فکر کنم... نباید اصلا نگران باشم... تیتراژ تمام میشود و فیلم شروع... ذهنم را آزاد میکنم و مشغول تماشا میشوم... هرچند،موفق نیستم... فکر و خیال از هر طرف به ذهنم هجوم میآورد.. تکه اي از پیتزا را در دهانم میگذارم و مثل قلوه سنگ،قورتش میدهم. چند دقیقه میگذرد.. نشستن بیش از این به صلاح نیست... هر آن است که غربت و بغض با هم،به کشور مظلوم قلبم حمله کنند و لشکر عقل من ضعیف تر از آن است که قدرت رویارویی با دشمن را داشته باشد.. بلند میشوم،مسیح نگاهم میکند. صداي لرزانم را کنترل میکنم :ممنون بابت شام.. من خیلی خستم..شب بخیر مسیح سر تکان میدهد و مانی(شب بخیر) میگوید. وارد پناهگاهم میشوم،اول در را قفل میکنم،دو بار... براي اطمینان بیشتر... براي کم شدن این ترس آمیخته با شرم...براي نفس راحت... هرچند به نظر غیرممکن است... تونیک و شالم را با پیراهن آستین بلندي عوض میکنم و شال و چادر را بالاي سرم میگذارم. روي تخت دراز میکشم و پتو را تا بالاي سرم میآورم.