ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۳۹ و ۶۴۰ انگار موبایل را از گوشش دور میکند،چون صدایش ضعیف میشود:ماما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۴۱ و ۶۴۲
با لبخند میگویم:دیوونه ام نه؟
*مسیح*
جوابش را با لبخند میدهم،نمیدانم چرا ولی یک لحظه با دیدنِ
لبخندش،تمام غصه و ناراحتی و عصبانیتم،محو شد!
میگویم
:_نه.. چرا دیوونه؟؟
دوباره لبخندش بزرگ میشود،مثل دختربچه اي که هم زمان برایش
چندین اسباب بازي خریده اي.
+:آخه مثل بچه ها.. از دیدن کتاب،این همه ذوق کردم!!
:_پس اهل کتابی؟
+:آره خیلـــــی،تا دلتون بخواد...
من امروز قسم خوردم...باید مسیح سابق باشم
جلو میروم و یک قدمی کتابخانه میایستم
:_چی میخونی حالا؟ شعر،رمان،تاریخی،روانشناسی؟
جلو میآید و کنارم میایستد
+:هرچی.. زیاد اهل تاریخی و روانشناسی و اینا نیستم..کتابخانه تون
خیلی بزرگه.. منم کتاب زیاد داشتم ولی خیلی به این و اون قرض
دادم و متأسفانه خیلیاش برنگشت...
و میخندد،بلند.. اولین بار است که قهقهه زدنش را میبینم.
چقدر بیریا...
تنم بی حس میشود
سرم را تکان میدهم،آب دهانم را قورت میدهم
:_من معمولا به کسی قرض نمیدم.
+:منم تصمیم گرفتم دیگه قرض ندم..
:_اینو خوندي؟
(استخوان خوك و دست هاي جذامی) را برابرش میگیرم،چهره درهم
میکشد
+:خوندم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۴۳ و ۶۴۴
:_چطوره؟خوشت میاد اینجوري؟
+:میدونین... قلم نویسنده عالیه ها..ولی فضاي داستان،خاکستریه.
یه جوري پر از ناامیدیه... من ( چند روایت معتبر) همین نویسنده رو
ترجیح میدم.
جالب شد! عقاید این دختر،عجیب به دل مینشیند.
چند کتاب مختلف انتخاب میکنم و جلو میروم و روي زمین
مینشینم.
همان جا ایستاده و به حرکاتم زل زده
کتاب ها را روي زمین میگذارم و به طرفش برمیگردم
:_بیا بشین
مثل یک بچه ي حرف گوش کن،جلو میآید و مینشیند.
خودش را کمی جلو میکشد و نزدیکم میآید.
چقدر حس خوشبختی دارم،از اینکه نیکی به من، اعتماد دارد...
از افکاري که از سرم میگذرد،وحشت میکنم.
من... به غرورم قول داده ام..
باید بحث را منحرف کنم..
)کوري) را نشانش میدهم.
:_این چی؟
لبخند میزند
+:این خوبه... یعنی یه ایده ي جدید و جالب داره.. خوشم اومد یه
جورایی ازش..
_:یه کم راجع بهش حرف بزنیم؟
+:آره حتما...
:_بگو
+:چی بگم... آها.. شخصیت ها با اینکه زیادن و فضاي داستان
شلوغه،ولی خوب توصیف شدن و ملموسن.. آدمایی ان،از جنس
مردم..
حرف میزند و من به صورتش زل میزنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۴۵ و ۶۴۶
حرفش که تمام میشود،با خنده میگویم
:_باشه،باورم شد خوندي
میخندم تا حرفم را جدي ـنگیرد.
او هم میخندد،زیاد از این بحث،خوشش آمده، خوشحالم..
هم حوصله مان سر نرفت،هم نیکی ناخواسته مرا آرام کرد...
)بادبادك باز) را برمیدارم،با دیدنش لبخند میزند.
+:من اینو خیلی وقت پیش خوندم... راستش دوازده سالم بود،خیلی
بچه بودم... ولی همین چند ماه پیش دوباره خوندمش و تازه فهمیدم
قضیه چیه!
سرخ میشود،یک لحظه خیلی احساس راحتی با من کرد!
خنده ام را میخورم
:_چطوره؟
+:موضوع داستان،تازه است و هم اینکه جمله بندي ها عالی ان و
کلمات خوب کنار هم چیده شدن.. لابد کتاب بعدي هم
هزارخورشیدتابانه؟
لبخند میزنم
:_از کجا فهمیدي؟
شانه بالا میاندازد.
+:یه لحظه!
بلند میشود،چادر مشکی اش را درمیآورد و روي صندلی میگذارد.
دوباره مینشیند،با اینکه مانتو به تن دارد و حجابش کامل تر از کامل
است،ولی حس خوبی به من دست میدهد.
+:گرم بودا...
سرم را تکان میدهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۴۷ و ۶۴۸
+:خب... هزار خورشید تابان خوبه،متن و موضوعش جالبه و مشکلات
خانم هاي افغان رو خوب توضیح داده،اما... قُبح بعضی چیزا رو
شکسته..
جواب سؤالم را میدانم،اما میپرسم
:_مثلا چی؟
+:خب.. مثلا اینکه..
دست میبرد و گوشه ي روسري اش را تا می کند.
دلم میخواهد بلند بزنم زیر خنده،دست هایش را بگیرم و
بگویم:خجالت نکش خانم کوچولو
اما فقط میخندم.
سرش را بلند میکند،صورت مهتابی اش سرخ شده و آشکارا
میخواهد بحث را عوض کند
+:اصلا چرا همش من حرف بزنم؟شما خودتون بگید ببینیم اینا رو
خوندین یا نه؟
لبخند میزنم و با شیطنت می گویم
:_بگم قبح چی رو شکسته؟
خنده اش را کنترل میکند
+:نه نه..فهمیدم خوندین...
سرم را به عقب خم میکنم و با صداي بلند میخندم. آخرین باري که
اینطور قهقهه زدم،به خاطرم نمیآید.
اصلا نمیخواهم به هیچ چیز فکر کنم.. نه قفل در.. نه شرکت و نقشه
هاي نیمه تمام.. نه مامان و بابا.. نه قول یک ماهه ام به نیکی...
نه هیچ چیز و هیچ کس دیگر...
همین که امروز با این دختربچه زندانی شده ام و او میتواند حال مرا
خوب کند،کافیست...
درست مثل بچه ها،میان خنده اش اخم میکند
+:پسرعمو نخندین دیگه...
صاف مینشینم و هم چنان که میخندم،دست در موهایم میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۶۴۹ و ۶۵۰
میگویم
:_خوبه.. معلوم شد اهل کتاب خوندنی..
سرش را تکان میدهد
+:گفتم که
چند دقیقه میگذرد.
نیکی به در و دیوار نگاه میکند و من به او...
نفسش را با صدا بیرون میدهد
+:حوصله مون سر رفت...
نگاهش میکنم،یک دفعه انگار چیزي یادش آمده
باز مثل بچه ها ذوق میکند...
+:واي پسرعمو... من چند روز پیش یه فیلم ریختم توگوشیم... که
هر وقت حوصله شو دارم،ببینم.. میخواین با هم ببینیم؟
انگار نه انگار،تا امروز صحبت هایمان کوتاه بود و معمولا،او از این
مکالمات کوتاه هم فراري!
:_چی بهتر از این...
موبایلش را برمیدارد و میگوید
+:اول به دوستم خبر بدم،که نمیتونم برم..
چند لحظه دستش روي صفحه تکان میخورد و بعد میگوید
+:خب اینم از این...حالا کجا بذاریمش؟
بلند میشوم و میگویم
:_صبر کن
صندلی را میآورم و گلدان روي پاتختی را رویش میگذارم
:_بده
موبایل را به دستم میدهد.
گلدان را تکیه گاه موبایل میکنم و صندلی را جلوي تخت میگذارم.
روبه روي صندلی روي تخت مینشینم و به کناردستم اشاره میکنم
:_بیا اینجا...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۵ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 15 June 2023
قمری: الخميس، 26 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹خروج پیامبر گرامی اسلام از مدینه برای حجة الوداع، 10ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️11 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️13 روز تا روز عرفه
▪️14 روز تا عید سعید قربان
▪️19 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
✍ امام صادق عليه السلام:
مِنْ سَعَادَةِ الرَّجُلِ أَنْ يَكُونَ القَيِّمَ عَلَى عِيَالِهِ
از نيك بختى مَرد ، اين است كه تكيه گاه خانواده اش باشد.
📚الکافی ج ۴ ص ۱۳
#حدیث
🌷عكسی بسيار شورانگيز و پر رمز و راز
اين عكس متعلق به كربلايی سيد مصطفی صادقی است
كه يك بيت شعر هم با دست خطش باقی مانده است:
"نرخ رفتن به سوريه چند است؟
قدر دل كندن از دو فرزند است"
آخرین نفر پدرش با او روز سه شنبه صحبت کرده بود
و مصطفی ساعت ۴ صبح چهارشنبه شهید شده بود
✍خود من روز دوشنبه با مصطفی تلفنی صحبت کــردم
چون تقریبا سه ماه از رفتنش میگذشت خیلی دلتنگش بودم
حرف که میزدیم گفتم:
"مصطفی جان! مواظب خودت باش خیلی دلم برایت تنگ شده"
گفت: "مادر! من را به حضرت زینب سلام الله بسپار، دلت آرام میشود...
باور کنید الان هم با اینکه پسرم شهید شده اما دل من
آرام است چون پسرم را سپردم به خانم زینب سلام الله
میدانم که این بهترین سرنوشت برایش بوده...😊
🗓مصطفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ به منطقه مقاومت سوريه اعزام و در تاريخ ۱۳۹۶/۳/۱۶ مصادف با يازدهم ماه مبارك رمضان در وقت افطار در حماء به دست تكفيری های جنايتكار به درجه رفيع شهادت نائل آمد...
#شهیدمدافعحرم_سیدمصطفیصادقی...🌷🕊
هدیه به همه شهدا و این شهید بزرگوار صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 معجزه آیت اَلکُرسی
🔹استاد عالی.