eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۳۳ و ۶۳۴ صداي کفش هاي پاشنه بلند،در سالن خانه میپیچد،گوشم را روي در میگذارم. صداي زنعمو میآید :_اینجا که مثل دسته ي گل میمونه.. تا حالا باید گرد و خاك رو وسایل مینشست.. صداي مانی را میشنوم :+آره ولی من دیشب تمیز کردم.. گفتم که لازم نیست،شما بیاید... حالا دیگه بریم.. _:بذا یه نگاهی به اتاقا بندازم.. +:مامان اتاق جاي خصوصیه.. درست نیست...عه مامان با شمام؟ صداي کفش ها نزدیک میشود. از جا میپرم،مسیح هم بلند میشود.قدم ها نزدیک و نزدیک تر میشوند. نگران،به مسیح نگاه میکنم. صداي کفش ها دقیقا از پشت در میآید و بعد دستگیره ي در،پایین کشیده میشود. ناخواسته بلند نفس میکشم. مسیح انگشت اشاره اش را روي بینی اش میگذارد:هیس. دوباره دستگیره بالا و پایین میشود. :_مانی این در قفله؟ +:آره مامان جان،قفله... :_واسه چی؟ +:همون شب،مسیح در رو قفل کرد کلیدشم برد... :_قربون پسر خوش غیرتم بشم الهی ناخواسته نگاهم به مسیح میافتد. او هم مرا نگاه میکند،لبخند میزند و شانه بالا میاندازد. صداي پاهاي زنعمو از اتاق مشترك دور میشود و به طرف اتاق من میرود..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۳۵ و ۶۳۶ چند لحظه که میگذرد،صدایشان از دورتر میآید. :_عه مانی از جلو در بکش کنار.. +:مامان محاله بذارم بري تو این اتاق... انگار اتاق مرا میگوید،در دل مانی را تحسین میکنم.اگر زنعمو داخل این اتاق شود و وسایل من را ببیند... :_چرا؟ +:مسیح تأکید کرده هیچ کس تو این اتاق نره.. حتی من :_چرا؟ +:چیزه... یعنی.. عکساشون تو در و دیوار این اتاقه :_عکساشون مگه آماده است؟دیروز به آتلیه زنگ زدم گفتن هنوز آماده نیست.. +:نه.. یعنی... عکساي قبل از عقدشون اینجاست.. هجوم خون به رگ هاي صورتم،پوستم را میسوزاند. سرم را پایین میاندازم. صداي آرام مسیح میآید :مانی؟؟ زنعمو میخندد. :_عجب... زنعمو دورتر میرود،مانی هم به دنبالش. صداي کفش هایشان واضح است. صداي زنعمو را میشنوم :این آشپزخونه بوي زندگی میده مسیح با تحسین نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم. مانی میگوید:بسه دیگه مامان.. بیا بریم.. مثل اینکه زنعمو راضی به رفتن میشود. :_خیلی خب،برو تو ماشین رو روشن کن،منم الآن میام مانی میگوید:نه اول شما.. خانما مقدم ترن... زنعمو میگوید:چه جنتلمن شدي.. بیا برو این حرف ها اصلا بهت نمیاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۳۷ و ۶۳۸ مانی اعتراض میکند:آخه مامان... صداي باز شدن در راهرو میآید و بعد صداي زنعمو: برو بیرون... کم حرف بزن.. و صداي بسته شدن آرام در... چند لحظه میگذرد،هیچ صدایی از بیرون نمیآید. نگاهی به مسیح میاندازم. جلو میآید و دستگیره را بالا و پایین میکند. سرم را با تاسف تکان میدهم:قفله.. میگوید:چرا باز نکرد.. دیوونه.. و عصبی،در را فشار میدهد.روي تخت مینشینم:بی فایده است پسرعمو.. اون در قفله.. زندانی شدیم... مسیح،عصبی لگدي نثار در میکند و کنار تخت، با فاصله از من روي زمین مینشیند. میگوید:لعنتی...حتی موبایلم هم اینجا نیست که سریع موبایلم را به طرفش میگیرم:از این استفاده کنین موبایل را میگیرد و دست هایش را روي صفحه حرکت میدهد،شماره ي مانی را میگیرد و به انتظار میماند. بیشتر از چند ثانیه نگذشته که میگوید :الو مانی... پس کجا رفتی؟؟ چند لحظه میگذرد، آرام میپرسم :چی میگه؟ موبایل را،در حالت اسپیکر میگذارد. صداي مانی را میشنوم:سلامت باشین آقاي احسانی،قربان شما ؟خانم بچه ها خوبن؟ جاتون راحته؟ مسیح عصبانیست:چی داري میگی؟؟ زود برگرد ببینم... مانی دوباره میگوید :بله آقاي احسانی متوجه موقعیتتون هستم.. باشه،من الآن مادرعزیزم رو برسونم منزل،خدمت میرسم.. صداي زنعمو،از ان طرف میآید:مانی بیخودي قول امروز رو به هیچ کس نده.. من باهات کار دارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۳۹ و ۶۴۰ انگار موبایل را از گوشش دور میکند،چون صدایش ضعیف میشود:مامان این بنده ي خدا،کارش گیر کرده،من باید برم... زنعمو محکم میگوید:نه مانی.. بگو امروز نمیتونی بري مانی اصرار میکند:مامان،باور کن کارواجبه باید برم... زنعمو با حالت قهر میگوید:اگه مسیح بود،حتما باهام میاومد... و این چنین پیروز میشود.. مانی آه میکشد:آقاي احسانی متوجه شدین؟امروز نمیتونم بیام... مسیح فریاد میکشد:مـــــــــــانی؟ از صدایش میترسم،نگاهش میکنم. مانی میگوید:سلامت باشین آقاي احسانی.. خدمت میرسم،خدانگه دار و تلفن را قطع میکند. مسیح با ناراحتی،موبایل را روي تخت میاندازد. خوب شد حواسش هست که موبایل من است،وگرنه حتما با این همه ناراحتی،آن را به دیوار میکوبید...! بلند میشوم و چند قدم در طول اتاق راه میروم،کاش حداقل زندان بزرگتر بود،یا حداقل هم سلولی نداشتم! نگاهم روي دیوار سمت چپ،قفل میشود.. کتابخانه اي بزرگ و پر از کتاب رو به رویم میبینم،چرا تا به حال متوجه این نشده بودم؟! بلند میگوید:واي... اینجا... اینجا فوق العاده است... مسیح سرش را بلند میکند،با تعجب نگاهم میکند:چی؟ به کتابخانه اشاره میکنم:کتاب هاي شماست؟؟ بلند میشود و کنارم میایستد:مگه تا حالا ندیده بودیش؟؟ سرم را به شدت تکان میدهم ولی لبخند بزرگم را به هیچ عنوان نمیتوانم کنترل کنم. مسیح به صورتم زل زده.چشمانش می خندند. ادامه دارد.... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼داستان واقعی🌼🍃 سید عبدالکریم کفاشی که سه بار درخواست (عج) برای تعمیر کفش های ایشان را رد کرد😳 ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کپی این پست ممنوع❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۴ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Wednesday - 14 June 2023 قمری: الأربعاء، 25 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹سفر امام رضا علیه السلام از مدینه به مرو، 200ه-ق 🔹دحو الارض 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️12 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️14 روز تا روز عرفه ▪️15 روز تا عید سعید قربان ▪️20 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
تفسیر صفحه۸۲
🍃پیامبر اکرم(ص)فرمودند: «جنب وجوش و تحرک بچه‌ها در سنین پایین، موجب باهوشی در بزرگسالی می‌شود».
چهارشنبه شب‌ها پای ثابت هیئت هفتگی‌شان بود به خادم هیئت می گفت: «اگه شهید هم بشم،حتما روضه هات رو میام»😇 مسئول هیئت دو فرزندش را در اثر سانحه تصادف از دست داده بود. بعد از این اتفاق، نوید هر هفته بعد از پایان مراسم آنجا می‌نشست و با تک فرزند باقی مانده مسئول هیئت شوخی می‌کرد و سر به سرش می‌گذاشت نویدی که بیشتر اوقات اهل فکر بود و سکوت، آنجا نوید دیگری بود. می‌گفت، می‌خندید، شوخی می‌کرد؛ فقط به دلیل شاد کردن پدر و مادری که داغ دو جوان بر سینه داشتند...💔 📌 ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همخوانی سرود ملی جمهوری اسلامی ایران توسط تشریفات ونزوئلا 😄 یه وقت غرب‌پرستا ناراحت نشن بیخ گوش آمریکا سرود ملی ایران داره پخش میشه و این‌ها میخونن!
📸 دیدار همسر رییس جمهور ایران با همسر رییس جمهور ونزوئلا در سفر جناب رییسی به این کشور 🔹جمیله علم الهدی همسر جناب سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور کشورمان که در سفر ونزوئلا همراه با هیات دولت رفته است با همسر مادورو رئیس جمهور ونزوئلا دیدار کرد.
ا‌ینجا ایران نیست و ونزوئلاست! 🔹‌جالب است، رئیس جمهور ایران بیشتر به کشورهایی سفر میکند که حاج‌قاسم قبلا دل های مردم آنجا را فتح کرده، و چقدر زیباست تقارن میدان با دیپلماسی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکر گذاری مادر شهید محمد قنبری از عاقبت بخیری فرزندش زن مگو مرد آفرین روزگار...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۳۹ و ۶۴۰ انگار موبایل را از گوشش دور میکند،چون صدایش ضعیف میشود:ماما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۴۱ و ۶۴۲ با لبخند میگویم:دیوونه ام نه؟ *مسیح* جوابش را با لبخند میدهم،نمیدانم چرا ولی یک لحظه با دیدنِ لبخندش،تمام غصه و ناراحتی و عصبانیتم،محو شد! میگویم :_نه.. چرا دیوونه؟؟ دوباره لبخندش بزرگ میشود،مثل دختربچه اي که هم زمان برایش چندین اسباب بازي خریده اي. +:آخه مثل بچه ها.. از دیدن کتاب،این همه ذوق کردم!! :_پس اهل کتابی؟ +:آره خیلـــــی،تا دلتون بخواد... من امروز قسم خوردم...باید مسیح سابق باشم جلو میروم و یک قدمی کتابخانه میایستم :_چی میخونی حالا؟ شعر،رمان،تاریخی،روانشناسی؟ جلو میآید و کنارم میایستد +:هرچی.. زیاد اهل تاریخی و روانشناسی و اینا نیستم..کتابخانه تون خیلی بزرگه.. منم کتاب زیاد داشتم ولی خیلی به این و اون قرض دادم و متأسفانه خیلیاش برنگشت... و میخندد،بلند.. اولین بار است که قهقهه زدنش را میبینم. چقدر بیریا... تنم بی حس میشود سرم را تکان میدهم،آب دهانم را قورت میدهم :_من معمولا به کسی قرض نمیدم. +:منم تصمیم گرفتم دیگه قرض ندم.. :_اینو خوندي؟ (استخوان خوك و دست هاي جذامی) را برابرش میگیرم،چهره درهم میکشد +:خوندم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۴۳ و ۶۴۴ :_چطوره؟خوشت میاد اینجوري؟ +:میدونین... قلم نویسنده عالیه ها..ولی فضاي داستان،خاکستریه. یه جوري پر از ناامیدیه... من ( چند روایت معتبر) همین نویسنده رو ترجیح میدم. جالب شد! عقاید این دختر،عجیب به دل مینشیند. چند کتاب مختلف انتخاب میکنم و جلو میروم و روي زمین مینشینم. همان جا ایستاده و به حرکاتم زل زده کتاب ها را روي زمین میگذارم و به طرفش برمیگردم :_بیا بشین مثل یک بچه ي حرف گوش کن،جلو میآید و مینشیند. خودش را کمی جلو میکشد و نزدیکم میآید. چقدر حس خوشبختی دارم،از اینکه نیکی به من، اعتماد دارد... از افکاري که از سرم میگذرد،وحشت میکنم. من... به غرورم قول داده ام.. باید بحث را منحرف کنم.. )کوري) را نشانش میدهم. :_این چی؟ لبخند میزند +:این خوبه... یعنی یه ایده ي جدید و جالب داره.. خوشم اومد یه جورایی ازش.. _:یه کم راجع بهش حرف بزنیم؟ +:آره حتما... :_بگو +:چی بگم... آها.. شخصیت ها با اینکه زیادن و فضاي داستان شلوغه،ولی خوب توصیف شدن و ملموسن.. آدمایی ان،از جنس مردم.. حرف میزند و من به صورتش زل میزنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۴۵ و ۶۴۶ حرفش که تمام میشود،با خنده میگویم :_باشه،باورم شد خوندي میخندم تا حرفم را جدي ـنگیرد. او هم میخندد،زیاد از این بحث،خوشش آمده، خوشحالم.. هم حوصله مان سر نرفت،هم نیکی ناخواسته مرا آرام کرد... )بادبادك باز) را برمیدارم،با دیدنش لبخند میزند. +:من اینو خیلی وقت پیش خوندم... راستش دوازده سالم بود،خیلی بچه بودم... ولی همین چند ماه پیش دوباره خوندمش و تازه فهمیدم قضیه چیه! سرخ میشود،یک لحظه خیلی احساس راحتی با من کرد! خنده ام را میخورم :_چطوره؟ +:موضوع داستان،تازه است و هم اینکه جمله بندي ها عالی ان و کلمات خوب کنار هم چیده شدن.. لابد کتاب بعدي هم هزارخورشیدتابانه؟ لبخند میزنم :_از کجا فهمیدي؟ شانه بالا میاندازد. +:یه لحظه! بلند میشود،چادر مشکی اش را درمیآورد و روي صندلی میگذارد. دوباره مینشیند،با اینکه مانتو به تن دارد و حجابش کامل تر از کامل است،ولی حس خوبی به من دست میدهد. +:گرم بودا... سرم را تکان میدهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۴۷ و ۶۴۸ +:خب... هزار خورشید تابان خوبه،متن و موضوعش جالبه و مشکلات خانم هاي افغان رو خوب توضیح داده،اما... قُبح بعضی چیزا رو شکسته.. جواب سؤالم را میدانم،اما میپرسم :_مثلا چی؟ +:خب.. مثلا اینکه.. دست میبرد و گوشه ي روسري اش را تا می کند. دلم میخواهد بلند بزنم زیر خنده،دست هایش را بگیرم و بگویم:خجالت نکش خانم کوچولو اما فقط میخندم. سرش را بلند میکند،صورت مهتابی اش سرخ شده و آشکارا میخواهد بحث را عوض کند +:اصلا چرا همش من حرف بزنم؟شما خودتون بگید ببینیم اینا رو خوندین یا نه؟ لبخند میزنم و با شیطنت می گویم :_بگم قبح چی رو شکسته؟ خنده اش را کنترل میکند +:نه نه..فهمیدم خوندین... سرم را به عقب خم میکنم و با صداي بلند میخندم. آخرین باري که اینطور قهقهه زدم،به خاطرم نمیآید. اصلا نمیخواهم به هیچ چیز فکر کنم.. نه قفل در.. نه شرکت و نقشه هاي نیمه تمام.. نه مامان و بابا.. نه قول یک ماهه ام به نیکی... نه هیچ چیز و هیچ کس دیگر... همین که امروز با این دختربچه زندانی شده ام و او میتواند حال مرا خوب کند،کافیست... درست مثل بچه ها،میان خنده اش اخم میکند +:پسرعمو نخندین دیگه... صاف مینشینم و هم چنان که میخندم،دست در موهایم میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۴۹ و ۶۵۰ میگویم :_خوبه.. معلوم شد اهل کتاب خوندنی.. سرش را تکان میدهد +:گفتم که چند دقیقه میگذرد. نیکی به در و دیوار نگاه میکند و من به او... نفسش را با صدا بیرون میدهد +:حوصله مون سر رفت... نگاهش میکنم،یک دفعه انگار چیزي یادش آمده باز مثل بچه ها ذوق میکند... +:واي پسرعمو... من چند روز پیش یه فیلم ریختم توگوشیم... که هر وقت حوصله شو دارم،ببینم.. میخواین با هم ببینیم؟ انگار نه انگار،تا امروز صحبت هایمان کوتاه بود و معمولا،او از این مکالمات کوتاه هم فراري! :_چی بهتر از این... موبایلش را برمیدارد و میگوید +:اول به دوستم خبر بدم،که نمیتونم برم.. چند لحظه دستش روي صفحه تکان میخورد و بعد میگوید +:خب اینم از این...حالا کجا بذاریمش؟ بلند میشوم و میگویم :_صبر کن صندلی را میآورم و گلدان روي پاتختی را رویش میگذارم :_بده موبایل را به دستم میدهد. گلدان را تکیه گاه موبایل میکنم و صندلی را جلوي تخت میگذارم. روبه روي صندلی روي تخت مینشینم و به کناردستم اشاره میکنم :_بیا اینجا... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۵ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Thursday - 15 June 2023 قمری: الخميس، 26 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹خروج پیامبر گرامی اسلام از مدینه برای حجة الوداع، 10ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️11 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️13 روز تا روز عرفه ▪️14 روز تا عید سعید قربان ▪️19 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
تفسیرصفحه۸۳
✍ امام صادق عليه السلام: مِنْ سَعَادَةِ الرَّجُلِ أَنْ يَكُونَ القَيِّمَ عَلَى عِيَالِهِ از نيك بختى مَرد ، اين است كه تكيه گاه خانواده اش باشد. 📚الکافی ج ۴ ص ۱۳
🌷عكسی بسيار شورانگيز و پر رمز و راز اين عكس متعلق به كربلايی سيد مصطفی صادقی است كه يك بيت شعر هم با دست خطش باقی مانده است: "نرخ رفتن به سوريه چند است؟ قدر دل كندن از دو فرزند است" آخرین نفر پدرش با او روز سه شنبه صحبت کرده بود و مصطفی ساعت ۴ صبح چهارشنبه شهید شده بود ✍خود من روز دوشنبه با مصطفی تلفنی صحبت کــردم چون تقریبا سه ماه از رفتنش می‌گذشت خیلی دلتنگش بودم حرف که می‌زدیم گفتم: "مصطفی جان! مواظب خودت باش خیلی دلم برایت تنگ شده" گفت: "مادر! من را به حضرت زینب سلام الله بسپار، دلت آرام می‌شود... باور کنید الان هم با اینکه پسرم شهید شده اما دل من آرام است چون پسرم را سپردم به خانم زینب سلام الله می‌دانم که این بهترین سرنوشت برایش بوده...😊 🗓مصطفی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ به منطقه مقاومت سوريه اعزام و در تاريخ ۱۳۹۶/۳/۱۶ مصادف با يازدهم ماه مبارك رمضان در وقت افطار در حماء به دست تكفيری های جنايتكار به درجه رفيع شهادت نائل آمد... ...🌷🕊 هدیه به همه شهدا و این شهید بزرگوار صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو منتشر کنید ، برای کسانی که عکس شهدا را به در و دیوار می زنند، یادواره شهدا می گیرند، به خانواده های شهدا سر کشی می کنند، شهدا را یاد می کنند و راه شان را ادامه می دهند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۴۹ و ۶۵۰ میگویم :_خوبه.. معلوم شد اهل کتاب خوندنی.. سرش را تکان مید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۵۱ و ۶۵۲ با تردید نگاه میکند،چند لحظه میگذرد،جلو میآید و کنارم،با فاصله مینشیند. کمی خودم را دور میکنم تا راحت باشد :_خیالت راحت.. شئونات اسلامی رعایت شد.. ریز میخندد +:خداروشکر فیلم پخش میشود. مشغول تماشا میشویم. ★ فیلم که تمام میشود،میگویم :_ممنون،پیشنهاد خوبی بود.. +:ندیده بودینش که؟ دیده ام. این فیلمـ را من،هفته گذشته دیده ام. :_نه.. ممنون سرش را با لبخند تکان میدهد. احساس عجیبی،وجودم را گرفته.. نمیدانم کرختی فیلم تکراري است یا حضور او.. نیکی نگاهی به ساعتش میاندازد :+وقت نمازه...من...میتونم اینجا نماز بخونم؟ شانه بالا میاندازم :_حتما.. بلند میشود،چادرش را سر میکند و از کیفش، جعبه ي کوچکی بیرون میآورد. جعبه را باز میکند،مُ هر و تسبیحی فیروزه اي،از جعبه خارج میکند و روي زمین میگذارد. دست هایم را پشت سرم،روي تخت تکیه گاه بدنم میکنم و با دقت به حرکاتش خیره میشوم. دست هایش را تا بالاي گوشش میآورد و بعد میاندازد.