📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۶ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 16 June 2023
قمری: الجمعة، 27 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️10 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️12 روز تا روز عرفه
▪️13 روز تا عید سعید قربان
▪️18 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#حدیث
امامکاظم علیهالسلام:
سعی کنید زمان خود را به چهار بخش تقسیم کنید:
💠زمانی برای خلوت با خدا
💠زمانی برای معاشرت و ارتباط با آشنایان و خانواده
💠زمانی جهت تلاش برای کسب روزی حلال
💠زمانی هم برای لذتهای حلال
تحفالعقول، ص ۴۰۹
🖊 دم دمای عروسی، که پدرم داشت لیست مهمانان را آماده می کرد، عده ای از آنها خانواده هایی بودند که خانم هایشان بدحجاب بودند. احترام پدرم را داشت و جلویش چیزی نگفت؛ اما دو روز خانه مان نیامد.
در همین دو روز زنگ زده بود به پدرم که:
«من مریم را در ۲۹ سالگی پیدا کردم. اگه این مسئله باعث بشه که شما بگین مریم را بهت نمیدم، بدونید تا آخر عمرم زن نمی گیرم؛ اما اجازه هم نمیدم خانم بدحجاب تو مراسم عقد و عروسی من بیاد و گناه تو مراسم بشه».
🔸 پدرم هم راضی شده بود. من هم راضی بودم. من دلم با مهدی بود. پنج شنبه که آمد گفت: «بیا بریم قم هم زیارتی بکنیم و هم مددی بگیریم از حضرت معصومه (س) برای بقیه کارها».
🔹 حرم که بودیم. زنگ زد به یکی از علما تا از قرآن مدد بگیریم. آیه ای درباره زوج های بهشتی آمد که آن دنیا هم کنار همدیگر خواهند بود. آنجا با همدیگر عهد بستیم که با هیچ خانواده بدحجابی رفت و آمد نکنیم.
موقع برگشت، النگویم را از دستم درآوردم و هدیه کردم به حرم حضرت معصومه (سلام الله).
راوی: مریم عظیمی؛
همسر شهید
📚 برگرفته از کتاب
«دیدار پس از غروب »
به قلم منصوره قنادیان
نشر روایت فتح
#شهید_مهدی_نوروزی...🌷🕊
#شیر_سامرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
__ خدا صاحب انتقامه،
کسانیکه بی حجاب هستند رو
خدا ازشون انتقام می گیره
حجت الاسلام
قرائتی
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۶۹ و ۶۷۰ مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتري دستا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۷۱ و ۶۷۲
+یه دقیقه صبر کن...
صداي پاهایش میآید،از پشت در میگوید
+:مسیح مامانه،حرف نزنین... جانم مامان؟
+:خیلی خب میام دیگه... ...
+:مامان خب من ماشین ندارم چطوري زود خودمو برسونم؟؟
+:مهمونی؟ مسیح نصفه شب میرسه،نصفه شب چه مهمونی اي آخه؟
+:مامان به جون خودم مسیح بشنوه،عصبانی میشه..
+:آخه.... فرودگاه؟؟
+:باشه مامان،باشه... نه من دیگه نمیرسم بیام خونه... میرم ماشین
مسیح رو برمیدارم،میرم فرودگاه...
+:باشه حالا بهتون زنگ میزنم،خداحافظ
+:مسیح؟من دارم میرم کاري نداري؟
بلند میشوم و پشت در میروم
:_کجا میري؟
+:ببین دیگه نمیتونم برم خونه و کلیدو بیارم.. ماشینت رو برمیدارم
یه دوري این اطراف میزنم یه کلیدسازي،قفل سازي چیزي پیدا
میکنم،میام
:_خب برو از خونه کلیدو بیار دیگه...
+:نه اگه برم،مامان اصرار میکنه واسه پیشوازتون بیاد فرودگاه... خبر
داري که عادت نه شنیدن نداره
:_باشه،برو
+:موبایلت کجاست من این همه بهت زنگ زدم؟
:_موبایلم جاموند تو ماشین... گوشی نیکی اینجاست،کاري داشتی
زنگ بزن بهش
+:باشه،کاري نداري؟ زنداداش کاري با من ندارین؟
صداي نیکی از پشت سرم میآید:نه آقامانی ممنون...
+:پس خداحافظ فعلا...
صداي قدم هاي مانی دور میشود.
سرجایم،روي فرش کوچک اتاق مینشینم.
:_چاره اي نیست... باید نوبتی بخوریم...
با تعجب نگاهم میکند.
قاشق را به طرفش میگیرم
:_نوبت شماست دخترخانم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۷۳ و۶۷۴
چشم هایش را گرد میکند و به قاشق زل میزند...
نکن دخترعمو...
با دل و جانم این چنین بازي نکن....
آب دهانم را قورت میدهم،سعی میکنم مسیحِ محکم ظاهرم را حفظ
کنم.
+:یعنی من الآن غذامو بخورم؟؟
لبخندم را بزرگ میکنم
:_بله،نوش جان
+:پس شما چی؟
:_بعد از شما میخورم خانم وکیل...
+:آخه قاشق دهنی میشه....
لبخندم،ناخودآگاه عمیق تر میشود،شیطنت میان برق چشمانم
میدود و میگویم
:_از قدیم گفتن،بین زن و شوهر،دهنی معنا نداره...
سرخ میشود،گونه هایش گیلاسی میشود و آرام سرش را پایین
میاندازد.
میبینم که گوشه ي مانتوي یاسی اش را مچاله میکند و آرام،میگوید.
+:پــــسرعمو...
بلند میخندم تا نشانش دهم فقط شوخی کرده ام..
بلند میخندم تا صداي کرکننده ي تپش قلبش را نشنوم...
تا روحِ ظریف همسایه ام را امنیت بخشم...
نیکی سربلند میکند.
چشم هایش را به صورتم میدوزد.
شانه بالا میاندازم و همچنان میخندم.
انگار کمی آرام میگیرد..
لبخند کوچکی ناخودآگاه روي لبش مینشیند.
+:به چی میخندین آخه؟؟
صداي قهقهه ي من،همچنان میآید.
عقلِ مجنونم،فرق خنده ي واقعی و این خنده ي مصلحتی را
نمیداند...
همچنان دستور خندیدن صادر میکند.
+:نخندین پسرعمو...
بریدهبریده میان خنده ام میگویم
:_خیلی بامزه قرمز میشی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۷۵ و ۶۷۶
اعتراض میکند
+:عه پسرعمو...
خنده ام را خفیف میکنم و درست با لحن خودش میگویم
:_عه دخترعمو...
نگاهم میکند..خنده ام را کنترل میکنم.
با حرص بلند میشود
+:اصلا من دیگه با شما حرف نمیزنم...
میخواهد برود که میگویم
:_تو این یه وجب جا کجا میخواي قهر کنی ؟
اخم کرده.
بلند میشوم
:_باشه.. معذرت میخوام دیگه نمیخندم..
من؟؟؟ من،مسیح آریا،براي اولین بار در عمرم،از یک دختر،به خاطر
خندیدنم عذرخواهی کردم؟
و عجیب تر اینکه...
:_آشتی دیگه.. بشین
منت کشی را ادامه میدهم!
نیکی مینشیند،همچنان قیافه گرفته است....
فکرم مشغول است...
درگیر افکاري که دست خودم نیست.... کارهایی که بیاراده انجام
میشوند...
ظرف را باز میکند و مشغول میشود.
آرام،قاشقش را پرمیکند و به سمت دهانش میبرد.
در سکوت کامل...
نمیتوانم نگاهم را کنترل کنم...
با تک تک سلول هایم، با بند بند استخوان هایم و با همه ي وجودم
یک صدا میخواهم لذت غذا به دهانش برسد...
از عمق جانم،دوست دارم، نوشِ جانش بشود...
سنگینی نگاهم را حس میکند.
سرش را بلند میکند و به لبخندِ از سرِ رضایتم خیره میشود.
انگشتان ظریفش را کنار دهانش میکشد
+:به چی نگاه میکنین؟
شانه بالا میاندازم،راحت اعتراف میکنم
:_به تــــــو
ادامه دارد
نویسنده ✍:فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۷۵ و ۶۷۶ اعتراض میکند +:عه پسرعمو... خنده ام را خفیف میکنم و درست با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۷۷ و ۶۷۸
+:خب،لطفا نگاه نکنین... من از نگاه خیره خوشم نمیآد...
راست میگوید.
اگر از نگاه هاي خیره لذت میبُرد که این سیاهِ بلند همه جا انتخاب
اصلی اش نبود...
سر تکان میدهم...
میدانم از صبح چیزي نخورده...
میدانم باید غذایش را بخورد،اما کننرل نگاه،سخت ترین کار
دنیاست؛اگر سوژه،نیکی باشد...
:_نمیتونم...
+:خب منم نمیتونم غذا بخورم....
بازهم در محضر او،اعتراف میکنم.
:_نمیتونم نگات نکنم...
نگاهی به اطراف میاندازد..
بلند میشود.
+:طبیعیه،درخواست من نامعقول بود... به هرحال وقتی اینجا گیر
کردیم،نمیشه بهم نگاه نکنیم..
من چه گفتم و او چه تعبیر کرد...
انگار مثبت بودن،نیمه یـپر لیوان را دیدن و خوشبین بودن در ذات
او نهادینه شده..
روي پنجه ي پاهایش بلندـمیشود و از کتابخانه،کتابی بیرون
میآورد.
برمیگردد و سر جایش مینشیند.
کتاب را به طرفمـ میگیرد.
جلد زرد کتاب (ضد) را میشناسم.
+:عصر بین کتاباتون،بیشتر از هر کتابی،کتاب شعر دیدم...
شما یه شعري رو بخونین،تا منم غذامو بخورم...
کتاب را میگیرم،پیشنهاد خوبی است...
حداقل از تشویشم کاسته میشود و نیکی غذایش را میخورد.
اهل شعرم..
راست میگوید.
کتاب را باز میکنم و مشغول میشوم.
+:بلند...
:_چی؟
+:بلند بخونین لطفا... بلند بخونین منم بشنوم دیگه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۷۹ و ۶۸۰
سر تکان میدهم.
غزل اول را آغاز میکنم.
:_غمخوار من،به خانه ي غم ها خوش آمدي
با مــن به جـــمعِ مـــردم تنها خـوش آمـدي
بینِ جـمـاعتی که مرا ســنـــگ مــیزنــــنـد
میبــینـمـت براي تــماشـــا ، خوش آمـــــدي
راهِ نجــاتم از شــبِ گیسوي دوست نیــسـت
اي دل! به آخریــــن شبِ دنیــــا خوش آمدي
چشمم به نیکی میافتد،دست از غذا کشیده و با لبخند نگاهم میکند.
:_پایانِ ماجـراي دل و عـــشـــق روشن اسـت
.اي قایـــقِ شکسسته به دریــا خوش آمدي
اي عشــــق،اي عزیـــــزتــرین میــهـمان عمـر
.دیر آمـــدي به دیدنم، امــــا خــــوش آمـدي
....
کتاب را میبندم،نیکی با تحسین نگاهم میکند.
+:خیلی قشنگ خوندین پسرعمو... حسش کامل منتقل شد
واقعا؟ واقعا حس من را درك کرده؟
:_واقعا؟؟
+:آره،راستی صداتون هم قشنگه.. اگه یه روزي با زنعمو قهر
کردین،میتونین خواننده بشین..
با تعجب نگاهش میکنم
:_یعنی چی؟
+:این یکی از شوخی هاي دوستم فاطمه است.. یه مدت هرکی با
مامانش قهر میکرد میرفت خواننده میشد... گفتم اگه خداي نکرده
قهر کردین ، میتونین به خواننده شدن فکر کنین..
با تمام وجود میخندم..
این همان نیکی سر به راه و خجالتی است؟
قاشق را به طرفم میگیرد
+:من از این طرفش خوردم پسرعمو.. شمام از اونور بخورین...
قاشق را از دستش میگیرم،در ظرف غذایم فرو میکنم و بعد تمامش
را در دهانم میگذارم.
:_گفتم که،من اهل این سوسول بازیا نیستم...
+:یعنی میتونین دهنی همه رو بخورین؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۶۸۱ و ۶۸۲
نگاهش میکنم.
چشم هایش از تعجب گرد شده اند.
لقمه ي دهانم را میبلعم و میگویم
:_نه...ولی تو همه نیستی...
نمیدانم درست میبینم یا توهم عاشقی است...
نمیدانم راست است یا من خیال میکنم...
اما تلألو چشم هایش،برق لحظه اي خیره کننده ي مردمک و
درخشش بی نظیر تیله هاي قهوه اي اش،با من حرف میزند..
سرش را پایین میاندازد.
از نگاه خیره،راضی نیست....
قلبم،دیوانه وار بر طبل جنون میکوبد.
+:شما رودست خوردین...
:_چی؟
با شیطنت میخندد...
به گمانم امشب،آخرین شب دنیاست براي قلب ضعیف من....
نکن دخترجان...
به پسرعمویت رحم کن
+:کسی که اینقدر قشنگ شعر بخونه،امکان نداره آدم احساساتی اي
نباشه...
میخندم،از روي ناچاري...
نمیخواهم بخواند آنچه در سرم میگذرد..
نمیخواهم بفهمد دوست دارم نزدیکش باشم..
نمیخواهم بفهمد از قول یک ماهه ام پشیمان شده ام...
من چرا دیر تو را پیدا کردم،نیمه ي گمشده؟
اما جنگ این همسایه ي ابرقدرت،با قلب من ادامه دارد...
+:شما خیلی بیشتر از چیزي که به نظر میاد،احساساتی هستین..
آب دهانم را قورت میدهم...
:_این....این خوبه یا بد؟
شانه بالا میاندازد
+:خب،خوبه دیگه...
من باید فرار کنم...
باید از دل و خواسته اش بگریزم....
باید از شر این تپش هاي بی امان قلبم و نفس نفس زدن ها و تلاش
ناکام ریه هایم خلاص شوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۸۳ و ۶۸۴
باید از نیکی بترسم...
اگر چند دقیقه ي دیگر ، اینجا باشم بعید میدانم از پس قولی که به
عمووحید داده ام،بربیایم...
من...
بلند میشوم و آرام اما با قدم هایی بلند خودم را به بالکن میرسانم.
دستانم را روي دیوار کوتاه میگذارم و چشمانم را میبندم.
نفس عمیق میکشم...
در این سردترین روز اسفند،من گرم شده ام،داغم...
چیزي عجیب،حسی بکر و نو از درونم شعله میکشد و قلبم را به
تپش وامیدارد.
سوز سرما به جانم مینشیند و بیدارم میکند...
کمی بهترم...
صدایش،مثل خواب،شبیه رویا درست از پشت سرم میآید
:_خوبین پسرعمو؟؟
برنمیگردم.
من نباید برگردم.
نباید آن مسیح ضعیف باشم...
تازه سایه ي شوم دستپاچگی از سرم برداشته شده.
برنمیگردم.
لحنم را محکم میکنم.
ضرباهنگ تحکم به کلامم میدهم و میگویم
+:برو تو،سرده...
اما نیکی برنمیگردد.
جلو میآید.
گرماي حضورش را کنارم،سمت چپم حس میکنم.
صورتم را به راست میچرخانم.
باید دوري کرد از او...
این چنین که من بی اختیار شده ام،ترس دارم حتی از نگاه کردنش...
:_از حرفــ من ناراحت شدین پسرعمو؟
سرم را تکان میدهم.
:_ولی به نظرم ناراحت شدین... من به جون مامانم منظوري نداشتم..
من فقط میخواستم ثابت کنم همه احساساتی ان...
پسرعمو،لطفا منو ببخشید...
همسایه ي دوست داشتنی ام همچنان حرف میزند و فکر میکند از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۸۵ و ۶۸۶
اعترافی که کرده ام ناراحتم.
به طرفش برمیگردم و کلامش را منقطع میکنم.
+:نه،من از حرف تو ناراحت نیستم نیکی...
برق شادي در حلقه ي تیره ي چشمانش زیر سایه ي شاخ و برگ
شلوغ مژه هایش مینشیند.
:_راست میگین؟
سر تکان میدهم و لبخند کوچکی میزنم تا مطمئن شود.
لبخند میزند.
انگار خاطرجمع میشود...
دقیق نگاهش میکنم.
برق چشمان قهوه اي اش گیراست اما امان از نجابت نگاهش...
لعنت به منِ بی دست و پا....
+:حالا برو تو...
:_شما نمیاین؟
+:تو برو منم الآن میام...
سرش را پایین میاندازد.
:_آخه.. آخه یه کم تاریکه،من
+:میترسی؟
سرش را بالا میگیرد،دوباره پایین میاندازد.
چند بار به نشانه ي تأیید آرام تکانش میدهد.
ناخودآگاه میخندم.
آرام و بی حرکت به سرِ پائین انداخته اش،زل میزنم.
+:از چی میترسی؟ نور اتاق که خوبه،دیدي که من توش تونستم
کتاب بخونم..
سرش را بالا میآورد و خجالت زده نگاهم میکند.
بفهم دختربچه جان...
کنار هم بودنمان صلاح نیست...
من اختیار کارهایم را ندارم.
حتی نمیتوانم چشم هاي وامانده ام را کنترل کنم که صورتت را
اینقدر بالا و پایین نکنند.
هربار چشمانم در صورتت میچرخد،قلبم گواهی میدهد که نمیشود...
زندگی بدون تو نمیشود...
چقدر من بی دست و پا میشوم کنار تو...
+:باشه،بریم تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۸۷ و ۶۸۸
لبخند از سر رضایتی روي غنچه لب هایش میشکفد.
سرم را بالا میگیرم و به ابرهاي تیره اي که سقف آسمان را پوشانده
اند،نگاه میکنم.
+:به نظر قراره بارون بیاد...
:_شایدم برف...
نگاهش میکنم،با ذوق به ابرها خیره شده.
:_امسال زیاد برف نباریده... دلم برف میخواد...
خنده ام میگیرد
+:میخواي آدمبرفی درست کنی؟
شانه بالا میاندازد
:_چرا که نه،نکنه شما فکر میکنین برف بازي مال بچه هاست؟
شیطنت چشمانم را کنترل میکنم.
+:شاید برفبازي کار بچه ها نباشه،ولی شمام هنوز خیلی بزرگ
نیسی دختر کوچولو...
چشمانش را ریز میکند
:_واقعا کارام بچهگونه است؟؟
بچه؟ مگر این حجم از درایت و درك و شعور از یک کودك برمیآید...
+:کارات نه،ولی اینکه از هرچیز کوچولویی ذوق میکنی شبیه بچه
هاست...
شانه بالا میاندازد...
وارد اتاق میشود و من پشت سرش..
در بالکن را میبندم.
داخل گرم است و نیمهروشن...
نیکی روي زمین مینشیند،سرش را به دیوار تکیه میدهد و چشمانش
را میبندد.
روبه رویش مینشینم.
باید از نگاه کردن به او فرار کنم.
اما انگار نمیشود.
مدام چشمانم از روي وسایل میغلطند و روي نیکی متمرکزـمیشوند.
سکوت اتاق دیوانه ام میکند.
آرام،بی دغدغه و بی هیچ دلهره،چشمانش را بسته.
نه...
این کوبش متمادي قلب و هجوم خون به صورتم و گر گرفتن پوستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۸۹ و ۶۹۰
نشان میدهد که نمیشود..
بدون او..
نمیشود...
صداي بلند بوق،ناگهان از خیابان میآید.
نیکی هراسان چشمانش را باز میکند.
+:نترس... نترس نیکی چیزي نیست خانمـَ ..
میم مالکیت در دهانم نمیچرخد.
قلبم دستور میدهد و تأکید میکند که نیکی براي توست...
اما عقلم به زبان نزدیک تر است و نمیگذارد...
نیکی آرام،چند نفس کوتاه ولی عمیق میکشد و دستش را روي
پیشانی اش حائل میکند.
نکند متوجه لفظ و کلامم شده باشد؟؟
:_خیلی وقته خوابیدم؟
لحنش خالی از دلخوري است...
از ته دل،لبخندي روي لبانم میشکفد.
+:نه.. چند ثانیه بود...
لبخند کمرنگی روي لبهایش مینشیند.
:_ببخشید،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد...
حق دارم....
همین که با لبخندش جان میگیرم یعنی نمیتوانم،نمیشود...
دنیاي من بدون نیکی نمیشود.
این حس ناشناخته که از چشمانم روي قلبم میریزد و داغم
میکند،روحم را پرواز میدهد و جانی تازه به رگ هایم میریزد.
همین حسی که نمیدانم چیست و نمیدانم کی در من جوانه زد...
هرچه هست،حال خوبی است.
لبخندي به صورتش میپاشم
+:اگه خسته اي،بخواب...
با دست چپ،چشمانش را میمالد.
:_نه دیگه... خوابم پرید...
میخواهم چیزي بگویم که صداي در میآید.
بلند میشوم و پشت در میایستم.
صداي گام هایی میآید.
صدا میزنم
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
⚡️خیر در آنچه خدا بخواهد
✍شاید داستان معجزه اذان ابراهیم هادی را شنیده باشید، او فرمانده نیروها بود، شاید دوست داشت خیلی زود ارتفاع آزاد شود و رزمندگان پیروز شوند، اما خدای ابراهیم چیز دیگری میخواست.
*__ارتفاع آزاد نشد. ابراهیم اذان صبح گفت و با اذان او دلهای نیروهای دشمن متوجه خدا گردید. هجده نفر از آنها تسلیم شدند و ارتفاع آزاد و عملیات پیروز شد.
آن ها بعد ها به سپاه اسلام پیوستند و همگی در راه خدا شهید شدند.
اینجاست که باید به این کلام نورانی خدا بیشتر فکر کنیم:👇👇
"چه بسا چیزی خوشایند شما نباشد و خداوند خیر فراوانی در آن قرار میدهد."
*[ نسا،19]
بــرادرشـهـیـدم
#شهید_ابراهیم_هادی...🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 حضور #فیروز_نادری در زندگی پس از زندگی
🚨چوب سوخته ای که خیلی قطوره!😳
🖊رویارویی طنز عباس موزون با دانشمند ایرانی ضد دین ناسا و داستان پس از مرگش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری |
🏴ویژه #شهادت_امام_جواد(ع)
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 18 June 2023
قمری: الأحد، 29 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️8 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️10 روز تا روز عرفه
▪️11 روز تا عید سعید قربان
▪️16 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#حدیث
💠 امام علی علیه السلام فرمودند:
🍃 أكْبَرُ الْعَيْبِ، أَنْ تَعِيبَ مَا فِيكَ مِثْلُهُ.
🔹 بزرگترين عيب آن است كه آنچه را در خود توست براى ديگران عيب بشمارى.
📚 نهج البلاغه، حکمت ۳۵۳
_✍_میگفت تو یکی از مناطق درگیری؛
متوجه چهار تا زن که روی زمین نشسته
بودن شدیم
یکی از سوری ها به خیال اینکه انتحاری هستن
رگباری به طرفشون گرفت
که باعث وحشتشون شد
محمودرضا وقتی دید ترسیدن،
رفت جلو به عربی بهشون گفت:
نترسید،
من شیعه علی ابن ابی طالب هستم
و شما در امانید...
#شهید_محمودرضابیضائۍ...🌷🕊