📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۹ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 19 June 2023
قمری: الإثنين، 30 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت امام جواد علیه السلام، 220ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️9 روز تا روز عرفه
▪️10 روز تا عید سعید قربان
▪️15 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️18 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
#حدیث روز:
امام جواد علیه السلام:
«اَلتَّوبَةُ عَلی اَربَعِ دَعائِمٍ: نَدَمٌ بِالقَلبِ، وَ استِغفارٌ بِاللِّسانِ، وَ عَمَلٌ بِالجَوارِحِ، وَ عَزمٌ اَن لا یَعُودَ؛
توبه بر چهار پایه استوار است: پشیمانی به دل، استغفار به زبان، کار (و جبران) با اعضاء، و تصمیم بر اینکه به گناه باز نگردد.
کشف الغمّه، ج2، ص ۳۴۹
🏴فرا رسیدن ایام شهادت حضرت امام جواد علیه السلام بر تمامی شیعیان تسلیت باد
هرموقعبهبهشتزهرامیرفت؛
آبےبرمیداشتوقبورشهدارومیشسٺ!
میگفٺ:
🌱باشهداقرارگذاشتمکه
منغبارروازرویقبرهایآنهابشورموآنھـٰا
همغبارگناهروازرویدلِمـنبشورند...🌱
#شهید_رسول_خلیلی...🌷🕊
50.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 #شهادت_امام_جواد(ع)
🌴غریب و تنها نیمه جونه
🌴آسمونم روضه خونه
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
مداحی_آنلاین_اگه_از_خاک_حجره_سر_برنداشتی_آقا_حسن_عطایی.mp3
2.71M
🔳 #شهادت_امام_جواد(ع)
🌴اگه از خاک حجره سر برنداشتی آقا
🌴خداروشکر که دیگه خواهر نداشتی
🎙 #حسن_عطایی
⏯ #شور
👌بسیار دلنشین
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۹۹ و ۷۰۰ :_سلام زنعمو صداي گرم زنعمو در گوشم میپیچد +:سلام عروس خوشگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۰۱ و ۷۰۲
لبخند میزنم و فنجان چاي را به لبم نزدیک میکنم.
صداي مسیح میآید
:_سلام زنعمو...خوب هستین؟..
:_بله به لطف شما...سلامت باشین...
:_مگه با نیکی خانم شما،ممکنه بد بگذره؟
جرعه چایی که نوشیدم به سقف گلویم میچسبد و سرفه میکنم.
نگاهم به لبخند عجیب مسیح میافتد.
نمیدانم چرا این بار برق صداقت را در چشمانش میبینم.
خودم را دلداري میدهم:باید هم از این حرف ها بزند... باید جلوي
مادرم نقش بازي کند"...
بازهم صدایش سکوت ذهنم را میشکند.
:_سلامت باشین... بله بله...
:_نیکی که... بله خوابیده...خیلی خسته بود...
سرم را تند برمیگردانم و با اخم نگاهش میکنم.
حق نداشت دروغ بگوید...
با ناچاري شانه بالا میاندازد.
:_به عمومسعود سلام برسونین...قربان شما..
:_حتما خدمت میرسیم... خدانگه دار..
مانی فنجان چاي اش را سر میکشد و از جا بلند میشود.
+:من دیگه میرم،کاري ندارین؟
همچنان خشکم زده،نگاهم رو به زمین است...
بیمهابا و بدون فکر میگویم
+:چرا دروغ گفتین؟
مسیح با تعجب میپرسد
:_چی؟
بلند میشوم و رو به رویش میایستم
+:چرا دروغ گفتین؟اگه میخواستم دروغ بگم که خودم با مامانم
حرف میزدم.
مسیح بلند میشود و سینه به سینه ام میایستد.
قدش بلند تر از من است و مجبورم براي خیره شدن در
چشمانش،سرم را کامل بالا بگیرم.
:_انتظار نداشتی که بگم نیکی همین جا نشسته؟؟
+:میتونستین بگین نمیتونه حرف بزنه...
پوزخند میزند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۰۳ و ۷۰۴
:_اینم دروغه دخترکوچولو...
عصبانی ام...
از زندگی دروغینی که من هم شریک آنم.
از این همه دروغ...
+:به من نگین کوچولو...
:_آخه دخترخانم،من بیست و شش سال عمر کردم ، راحت و عین
آب خوردن دروغ گفتم... انتظار نداري که یه دفعه شبیه تو بشم؟؟
تقریبا داد میزنم
+:من نمیخوام شبیه من باشید.. من فقط میگم حداقل مدتی که
اینجا مهمونتونم دروغ نگین...
نمیدانم چرا،یک لحظه از شنیدن جمله ام جا میخورد... چند ثانیه در
چشم هایم خیره میشوم.
مردمک هاي سیاه چشمانش،تلو تلو میخورند و اخمش غلیظ میشود.
سرم را پایین میاندازم...
نگاهم به دست راستش میافتد که محکم مشت شده و رگ هایش
برجسته...
سرم را بلند میکنم.
سیبک گلویش پایین میرود و بالا میآید،نفس عمیقی میکشد و
نگاهش را از صورتم میگیرد.
دست چپش را روي تهریش هایش میکشد،دقیقا کاري که بابا
وقتهاي کلافگی میکند.
سرش را آرام تکان میدهد.
:_یادم نبود... آره درسته تو فقط چند روز تو این خونه اي..
صدایش بَم شده...
آرام میشوم،نمیدانم از آشفتگی مسیح میترسم یا نگرانش میشوم.
باز هم پوزخند میزند.
برق چشم هایش سرد شده و روحم را میلرزاند.
این مسیح را فراموش کرده بودم...
مگر میشود آن شخصیت شوخ و خندان یک دفعه در کمتر از یک
ساعت اینگونه شود.
:_باشه خانم نیایش..تا وقتی شما اینجا تشریف دارین من سعی
میکنم دروغ نگم...
مانی میگوید:"بسه مسیح"..
دانه هاي درشت عرق روي پیشانی مسیح نشسته.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۰۵ و ۷۰۶
مانی کتش را برمیدارد:"من دیگه میرم مسیح... کاري نداري؟"
مسیح دستش را روي صورتش میکشد و نگاه نافذش را از صورتم
میگیرد.
برمیگردد.
:_فردا باید بریم شهرداري..صبح زود شرکت باش.
مانی سرتکان میدهد:"باشه"..
جلو میآید و دستش را پشت مسیح میکوبد.
+:زیاد سخت نگیر... میگذره...
مسیح سر تکان میدهد.
مانی نگاهم میکند و بعد دوباره نگاه نگرانش را به مسیح میدوزد.
آه میکشد و بلند 'خداحافظ' میگوید و میرود.
مسیح همان جا ایستاده.. کمی نگرانم،نمیدانم چه شد که اینطور
شد... اصلا نمیخواستم اینطور پیش برود...
من منظوري نداشتم...
مسیح به طرف دستشویی میرود.
شاید من اشتباه کردم...
نباید ناراحتش میکردم
من...
روي مبل میشکنم...
باید از او ، همسایه ام معذرت خواهی کنم.
صبر میکنم تا بیاید..
سرم داغ کرده...
اصلا نمیدانم چه شد که اینطور شد..
دستم را روي پیشانیام میگذارم.
صداي زنگ موبایلم بلند میشود.
خم میشوم و موبایل را از روي میز برمیدارم.
"فاطمه" است.
پوفی میکنم و نشانک سبز را فشار میدهم.
:_الو سلام فاطمه..
+:سلام عزیزدلم،خوبی؟
:_قربونت برم.. خانم دکتر سرم درد میکنه...
+:عه،چرا عزیزدلم؟
:_هیچی ولش کن،تو خوبی؟
+:من خوبم ولی نگرانت شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۰۷ و ۷۰۸
_:خوبم خواهري،چه خبرا؟
+:خداروشکر،فدات بشم نیکی با زحمتاي ما چطوري؟
:_چه زحمتی این حرفا چیه؟امانتی مادربزرگت با احترام به صحافی
منتقل شد...
+:واي دستت درد نکنه،بین این همه دردسر خودت،این قرآن
مادربزرگ منم اذیتت کرد...
:_نه بابا این حرفا چیه؟صحافیسرراه بود دیگه،منم بردمش...
بلند میشوم و سینی فنجان هاي خالی را به طرف آشپزخانه میبرم.
+:خلاصه شرمنده خواهر... نمی دونی اگه مادربزرگ ببینن چقدر
خوشحال میشن... حالاگفت کی تحویلش میده؟
شیر آب را باز میکنم و فنجان اول را میشویم.
:_قول داد کارش رو یه ماهه تموم میکنه..
فنجان را وارونه داخل آبچکان میگذارم.
فنجان دوم را زیر شیر آب میگیرم.
+:واي چقدر خوب...
:_آره خیلی... من رو قولش حساب کردم.. یه ماه یعنی تقریبا تا عید
حل میشه
فنجان دوم را کنار فنجان اول میگذارم و فنجان سوم را برمیدارمـ.
+:الهی قربونت برم نمیدونی نیکی چقدر خوشحالم..
:_واي فاطمه،از دل من خبر نداري... خیلی ذوق دارم.. ولی امیدوارم
سرقولش بمونه...
+:آره منم همینطور...بازم یه دنیا مرسی خواهرجونی.. جبران کنم ان
شاءالله.. کاري نداري؟
:_نه عزیزم... خداحافظ..
+:خداحافظ..
شیر آب را میبندم تا گوشی را از زیر سرم دربیاورم.
موبایل را روي کابینت میگذارم و دوباره آب را باز میکنم و فنجان
سوم را میشویم.
اب را میبندم و برمیگردم که ناگهان مسیح را جلوي آشپزخانه
میبینم.
حوله ي دست و صورتش را روي شانه اش انداخته و دستش مشت
شده..
نمیدانم چرا برق خشم، و یا حتی غم در چشمانش میدرخشد.
:_پسرعمو...چرا اینجا وایسادین؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۰۹ و ۷۱۰
هیچ نمیگوید...
فقط این بار به وضوح میبینم که پلک چپش میپرد.
:_راستش پسرعمو... من فکر میکنم یه کم تند..
صداي آرام و از قعر چاهش،میان کلامم میدود.
+:من سر قولم هستم...
:_چی؟
سرش را پایین انداخته... دوباره بلند میکند.
عصبی در چشمانم زل میزند.
رگ برجسته ي گلویش،نگرانم میکند...
بی حرف به طرف مبل میرود،دست میاندازد و کش را از روي دسته ي
مبل برمیدارد.
کلافه دست در موهاي خیس و بهم ریخته اش میکند وبلند نفس
میکشد.
چشمانش را میبندد و باز میکند
+:سر قول یه ماهه ام هستم....
قبل از اینکه به خودم بیایم،قبل از اینکه چیزي بگویم،حتی قبل از
اینکه فرصت فکرکردن بدهد،در را باز میکند و سریع از خانه بیرون میرود.
خشکم زده...
مات و مبهوت مانده ام..
رفت...
واقعا رفت...
مسیح رفت...
*
عرض سالن را زیر پا میگذارم و کلافه با دست هایم خودم را بغل
میگیرم.
میخواهم نترسم اما نمیشود....
میخواهم محکم باشم،اما نمیشود..
دوست دارم وانمود کنم اتفاق خاصی نیفتاده اما نمیشود...
به تندي پریدن شاپرك از روي دست،به سرعت برق و باد،به طرفۀ
العینی رفت...
نمیدانم چه شد،اما آشفته رفت...
با سرهم کردن چند جمله ي بی سر و ته،بدون خداحافظی رفت...
روي مبل مینشینم،نگاهم را به امید بازگشتش به در میدوزم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۱۱ و ۷۱۲
قبلا تنها مانده بودم،وقت هایی که مجرد بودم...
آه...
نگاهم روي حلقه ام ثابت میماند...
دلیلِ تأهلم،کجایی؟
*
با صداي موبایل از خواب میپرم.
نگاهی به اطراف میاندازم.
مبلمان و وسایل سالنِ خانه را میشناسم.
چند لحظه میگذرد تا به یاد بیاورم اینجا چه میکنم...
دیشب...
مسیح..
آه...
خم میشوم و موبایل را از روي میز برمیدارم.
قبل از اینکه موبایل به دستم برسد،تماس قطع میشود.
"مامان" بوده.
نگاهی به ساعت میاندازم.
باورم نمیشود
عقربه ي کوچک بین عدد ده و یازده!
دیشب تا دیروقت بیدار بودم،اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد...
مشت حسرت را روي پیشانی ام میکوبم.
نماز صبحم قضا شد...
باورم نمیشود..
در این سه سال و اندي،مراقب نمازهاي پنج گانه ام بوده ام..
حالا به همین راحتی،نماز صبحم قضا شد...
ذهنم به سمت مسیح پرواز میکند..
بلند میشوم و دستی به لباس هایم میکشم..
به امید اینکه مسیح قبل از بیدارشدن من،برگشته باشد،به طرف اتاق
ها میروم.
درِ اتاق مشترك،درست مثل دیشب نیمه باز است..
نمیدانم چرا،اما آهی میکشم،نگاهم را از در و قفلِ نصفه اش میگیرم و
جلوي اتاق مسیح میایستم.
در بسته است..
نگاهی به اطراف میاندازم..
براي کاري که قصد کرده ام، مردّدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۱۳ و ۷۱۴
گوشم را روي در میگذارم،هیچ صدایی به گوش نمیرسد..
آرام صدایش میزنم:پسرعمو؟
جوابم را سکوتِ مضحک خانه میدهد..
آرام،چند تقه روي در میزنم..
خبري نیست...
دوست دارم وارد اتاقش شوم.
باز هم اطراف را با نگاهم میکاوم.
انگار میترسم کسی اینجا باشد.
دست میبرم و یکباره دستگیره را پایین میکشم.
خبري نیست،اتاقش خالی از سکنه است.
یأس،همه ي وحودم را دربرمیگیرد.
چشم میچرخانم و نگاهم روي پیراهنِ کرمش که روي تخت افتاده
خشک میشود..
میخواهم وارد اتاق شوم که باز هم صداي موبایلم میآید.
در را میبندم و با عجله به طرف سالن میروم.
ذوقی کودکانه همه ي وجودم را میگیرد
"شاید مسیح باشد"
موبایل را برمیدارم،نگاهم روي نامِ مخاطب خیره میماند و جواب
میدهم.
با دست راست موبایل را کنار صورتم میگیرم و با دست چپ چشم
هایم را میمالم.
:_الو...سلام مامان
+:سلام نیکی جان،خوبی مامان؟
گوش هایم چند سالیست با این صداي پر از عشق و محبت غریبه
اند..
انگار ازدواج با مسیح،خیلی چیزها را تغییر داده است...
به یاد گذشته بغض میکنم.
دلم براي مامان و بابا تنگ شده..
حس غربت از هرطرف به بیپناهیام هجوم میآورد
:_ممنون شما خوبین؟
سعی میکنم صدایم نلرزد.
:_دلم براتون تنگ شده...
صداي مامان،رنگ غم میگیرد.
+:منم همینطور دخترم... زنگ زدم بگم واسه نهار بیاین اینجا،با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۱۵ و ۷۱۶
مسیح...
مسیح...
از ته دل آه میکشم.
نمیدانم چه چیز او را تا این حد آشفته کرده بود؟
:_مسیح خونه نیست مامان،راستش کاراي شرکتشون خیلی بهم
ریخته بود،فکر نمیکنم واسه نهار بتونه بیاد...
میآید؟
نه.. دیشب یکباره خانه را ترك کرد..
خانه ي خودش را...
همسایه اش را تنها گذاشت و رفت.
قول داده بود آرامشم را بهم نریزد..
اما ریخت..
دریاي آرام قلبم را موّاج کرد..
صداي مامان،فکر و خیال را از سرم میپراند.
+:الو نیکی...پس خودت بیا.. منیر هم مشتاق دیدارته...
منیر؟ چرا از خودش نمیگوید؟
چرا کمی آشفتگی ام را درك نمیکند؟
چرا کسی به تنهاییام فکر نمیکند؟
:_نهار؟
به فکر فرو میروم...
پیشنهاد خوبیست،شاید بهتر باشد این بار من،قدمی جلو بگذارم
براي همسایه ام...
آه،پسرعمو....
:_نه مامان،واسه نهار نمیشه...مسیح،سرش خیلی شلوغه...یه فرصت
دیگه میایم..
دلم پر میزند براي خانه ي پدري...
مامان میگوید
+:باشه،هرطور راحتی...عصر که میاي؟
:_بله،ان شاءالله
+:باشه دخترم،مراقب خودت باش،کاري نداري؟
چقدر این واژه هاي پرمهر،زیبا هستند...
:_نه مامان جان،سلام برسونین..خدانگه دار..
موبایل را روي میز میگذارم و بلند میشوم،باید سنگ تمام بگذارم...
***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۱۷ و ۷۱۸
ظرف سالاد را روي میز میگذارم،نگاهی به ساعتِ مچی ام میاندازم...
یک و چهل دقیقه...
یکی از صندلی ها را عقب میکشم و مینشینم.
سر برمیگردانم و به قابلمه هاي روي اجاق نگاه میکنم.
با دقت،میز و وسایلش را از نظر میگذرانم..
همه چیز بی عیب و نقص به نظر میرسد...
فکر کنم شبیه کدبانوهاي سریال هاي تلویزیونی شده ام.
بوي خوشِ غذا تمام خانه را پر از زندگی کرده است.
موبایلم را برمیدارم،کمی نگران شده ام.
دیر کرده...
سابقه نداشت این همه مدت بیرون از خانه بماند.
شماره اش را میگیرم،نامش را روي گوشی ضربه میزنم و پشیمان
میشوم...
بلافاصله تماس را قطع میکنم و موبایل را روي میز میگذارم.
چرا باید به او زنگ بزنم؟
چرا دوست دارم برگردد؟
اصلا چرا نگرانش شده ام؟
درست است که مسیح،برایم پسرعمویی مغرور و بی احساس و
بیتفاوت بوده که همین سه روز پیش سرِ میز نهار بر سرم فریاد میزد
، اما با این حال تعهدي نسبت به او درونم حس میکنم.
درست است که دلایل کارهاي عجیب و غریب و ضد و نقیضِ گاه و
بیگاهش را نمیفهمم،اما با این حال اینجا خانه ي اوست و من،
همسایه اش...
حضورش در خانه،به من قوت و اطمینان قلب میبخشد.
موبایل را دوباره برمیدارم،باز اسمِ "پسرعمو" را لمس میکنم.
قبل از اینکه موبایل را به سمت گوشم ببرم،
صداي چرخیدن کلید در قفل میآید،از جا میپرم..
تماس را پایان میدهم..
دستی به پیراهن و شالم میکشم و با قدم هایی کوتاه و سریع به طرف
هال میروم.
قامت مردي برابرم قد میکشد،جا میخورم..
لبخند از لبم میپرد..
آرام میگویم
:_آ..آقامانی
لبخندي میزند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۱۹ و ۷۲۰
+:سلام..
نگاهی به پشت سرش میاندازم و لب میزنم
:_سلام
مانی میچرخد،در را میبندد و امیدم ناامید میشود..
سرم را پایین میاندازم.
میگوید
+:اومدم نقشه ها رو از اتاق مسیح بردارم... ببخشید..نمیدونستم
خونه اي...هرچقدرم در زدم باز نکردي،مجبور شدم با کلید درو وا
کنم... سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم
:_نشنیدم..
تازه متوجه میشوم چادر به سر نکرده ام.
مانی جلو می آید و و به میز وسط آشپزخانه که باوسواس چیده ام
خیره می شود.
+:مهمون داري؟
سرم را تکان میدهم.
:_منتظر پسرعموام..
با تعجب میپرسد
+:مسیح؟
سر تکان میدهم.
نگاهم به سمت میز کشیده میشود،چقدر دیر کرده..
+:مسیح دیگه نمیآد نیکی جان..
نمیخواهم باور کنم چیزي که گوش هایم گواهی میدهند..
:_چی؟
سرم را بلند میکنم،دوست دارم بگوید شوخی کرده و مسیح در
مسیر برگشت به خانه است...
خانه ي خودش...مانی اما بیرحمانه شهادت میدهد
+:مسیح گفت دیگه برنمیگرده اینجا،تا وقتی که این ماجراي
ازدواجتون تموم بشه..
:_ولی آخه چرا؟
عذاب وجدان به روحم سرکوفت میزند،حس میکنم مقصر منم...
+:راستش نیکی جان،من نمیدونم دیشب چی شد بینتون،ولی صبح
که رفتم شرکت،مسیح اونجا بود،یعنی از دیشب اونجا بود...
هرچی پرسیدم جواب نداد،فقط گفت نمیخواد آرامش تو رو بهم بزنه
و سر قولش هست...
به فکر فرو میروم..
مگر چه شد؟؟چرا مسیح یک باره اینقدر عوض شد؟
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
مداحی آنلاین - شب نوره شب شوره - محمد فصولی.mp3
4.64M
🌸 #ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه
💐شب نوره شب شوره
💐چه شلوغه پر فروغه
🎙 #محمد_فصولی
👏 #سرود #فارسی #عربی
🌸🍃🌸
سالروز پاکترین🌸🍃
زلالترین🌸🍃
شادترین🌸🍃
و مقدس ترین پیوند هستی💖
ازدواج امام علی (ع)💖
و حضرت زهرا (س) و روز ازدواج
مبارک باد🌸🎊
🌺🌼 #ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه(س)🌼🌺
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۱۹ و ۷۲۰ +:سلام.. نگاهی به پشت سرش میاندازم و لب میزنم :_سلام مانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۱ و ۷۲۲
مانی از کنارم میگذرد
+:ببخشید من برم نقشه رو بردارم...
نفسم را با صدا بیرون میدهم.
نگاهم به قابلمه ها میافتد..
یعنی به خاطر جر و بحث ساده ي مان و از حرف هاي دیشب من
ناراحت شده؟..
شاید باید از او به طریقی معذرت خواهی کنم..
نمیدانم چرا ولی دلم نمیخواهد او ناراحت باشد..
به طرف آشپزخانه میروم،چشم هایم برق میزند.دو ظرف تقریبا
کوچک دردار از کابینت درمیآوردم.
یکی را پر از برنج میکنم و دیگري را از خورشت جاافتاده..ظرف
دیگري برمیدارم و کمی سالاد داخل آن میریزم.ظرف ها را آرام و
بااحتیاط داخل سبد پیک نیک کوچکی میچینم.
مانی،نقشه هاي لوله شده به دست وارد سالن میشود.نگاهش از
چشمانِ خوشحال و صورت خندانم به سبد پیک نیک روي دستانم
میرسد.
لبخند میزنم
:_نهارتون..
+:ولیـنیکی جان...
:_آقامانی ولی و اما نداره...واسه شمام ریختم...نوش جان
مانی ناچار سرش را تکان میدهد و سبد را از دستانم میگیرد.
خوشحالم،این غذاي ناقابل میتواند نشانه ي آتش بس باشد...حتی
اگر من ناخواسته،موجب رنجش مسیح شده باشم،با این کار معذرت
خواهی کرده ام.
مانی میگوید
+:کاري داشتی به خودم بگو..
:_ممنون
+:خداحافظ
:_خداحافظ
جلوي در که میرسد برمیگردد
+:شبا نمیترسی که؟
سر تکان میدهم
:_فکر نکنم...
+:قبل خواب در رو دوقفله کن..
:_چشم...
جمله ام تا پشت لب هایم میآید و برمیگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۳ و ۷۲۴
اما در نهایت سریع میگویم
:_سلام برسونین..
مانی لبخند میزند و سر تکان میدهد.
در را که میبندد،نفس راحتی میکشم و لبخند عمیقی روي لب هایم
جاخوش میکند.
حالا باید منتظر بمانم.
به قول فاطمه "یا خودش میرسد یا نامه اش"
یا برمیگردد یا زنگ میزند...
مطمئنم.
*مسیح*
ته سیگار را درون زیرسیگاري خاموش میکنم و دوباره به منظره ي
خیابان خیره میشوم.
سردرد امانم را بریده است...
دستم را از بالا تا پایین صورت میکشم و نفسم را با صداي بلندي
تحویل هواي اتاق میدهم.
اخم عمیقی که فاصله ي ابروهایم را کم کرده،پیشانیام را به درد
میآورد..
پشت میز مینشینم و وزن شانه هایم را روي پشتی صندلی به تساوي پخش میکنم.
گردنم را به عقب خم میکنم و چشم هایم را میبندم.
صداي صحبت کردن مانی از پشت در میآید.
نمیخواهم مرا در این حال ببیند،به سرعت وارد دستشویی میشوم و
در را میبندمـ.
صداي باز و بسته شدن در اتاق میآید،شیر آب را باز میکنم و مشتی
آبِ خنک به صورتم میپاشم.
خُنکاي آب،التهاب صورتم را کم میکند..
صداي مانی را میشنوم،به نظر با تلفن صحبت میکند
:_باشه... نه نگران نباشین میرسه دستتون....
نگاهی به صورتم و قطرات درشت آب روي ته ریش هایم در آینه
میافتد..این چهره ي پر از غصه متعلق به کیست؟؟خودم هم نمیدانم
به چه مرگی دچار شده ام...
صداي مانی همچنان میآید
:_نه،دیگه آخراي ساله...
لعنت به این حال،لعنت به سال...
لعنت به من که دیدمت....
شیر آب را میبندم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۵ و ۷۲۶
دیگر نمیخواهم صورتِ غریبه ام را ببینم.از دستشویی بیرون میآیم.
مانی رو به پنجره ایستاده و همچنان با تلفن حرف میزند.
نگاهم به نقشه هاي لوله شده میافتد..
به طرفشان میروم که چشمم به سبد پیک نیک روي میز
میافتد.کنجکاوي وادارم میکند به جاي نقشه ها به سراغ سبد بروم.
سبد را باز میکنم.بوي خوش غذاي خانگی به صورتم میخورد.
ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم.
بوي خوشِ قورمه سبزي،معده ي خالی ام را قلقلک میدهد..
از دیشب که با یک قاشق با نیکی غذا خوردم...
آه...
چشمانم را میبندم،نمیخواهم فکر کنم...
به او و به هرچه من را به او وصل میکند...
زندگی ام آرامش داشت،که او را دیدم....
ظرف درداري روي دو قابلمه ي کوچک،پر از سالاد...صیفیجاتِ تازه
ي سالاد،اشتها را تحریک میکند...
مامان قبلا از این کارها نکرده بود..
دو تا بشقاب و قاشق و چنگال هم پایین سبد چیده شده...
قابلمه ها را درمیآورم،ظرف سالاد را باز میکنم و مقداري سالاد داخل بشقابم میریزم.
مانی همچنان به بیرون خیره شده و با فردِ پشت خط مذاکره میکند.
داخل بشقابم،پلو و خورشت میریزم و ظرف را مقابلم میگذارم.
گرسنگی،امان فکر کردن را از من گرفته...به علاوه رنگ و لعاب و
رایحه ي خوش غذا،طاقتم را طاق کرده...
هرچقدر معده ام خالی است،برعکس ذهنم پر است از فکر و خیال...
قاشق اول را پر میکنم و داخل دهانم میبرم..
دست پخت مادرم نیست....
مهم نیست،هرکس که پخته دستش درد نکند...
خوشمزه است...
غذاي جویده شده را میبلعم.
مانی تماس را قطع میکند و به طرفم برمیگردد.
:_سلام
با سر جوابش را میدهم.
چنگالم را در ظرف سالاد فرو میکنم و با چشم هایم به قابلمه اشاره
میکنم
+:بریزم برات؟
مانی قابلمه را به سمت خودش میکشد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۷ و ۷۲۸
_نه تو خیلی گشنه اي بخور،خودم میریزم.
نگاهم را از صورتش میگیرم..
مایل به صحبت نیستم؛حتی چند کلمه که عطش کنجکاوي ام،را
سیراب کند.
نمیخواهم اصلا سر صحبت را باز کنم.
از صبح که به او گفتم میخواهم از نیکی دوري کنم،چند باري خواسته
سر صحبت را باز کند،اما نگذاشته ام.
واقعیت همین است،میخواهم تمام کنم این وابستگی بچه گانه را...
مانی بی هیچ حرفی مشغول خوردن میشود..
نمیخواهم حرف بزنم،اما نمیشود..
نمیتوانم...
دوست دارم بفهمم،حداقل حال نیکی را...
به سختی جلوي زبانم را میگیرم..
این چند وقت،به شدت از قلبم فرمان برده...
این مسیح را دوست ندارم،من همان شخصیتِ مغرورِ کمحرفم را
دوست دارم...
حرف نمیزنم.
بدون فکر،فقط مشغول خوردن میشوم.
باید دهانم را مشغول کنم.
دندان هایم باید مشغول جویدن باشد،تا حرفِ نامربوطی نزنم..تا
لغات،بیمهابا، ضعفِ مسیح را به برادرش نشان دهند..من حتی فکرش
را هم نمیکردم اینقدر ضعیف باشم..
مانی بدون اینکه سربلند کند،بدون اینکه نگاهم کند....تنها چند
کلمه میگوید:نیکی واسه نهار منتظرت بود..
دستم روي هوا،میان بشقاب و دهانم خشک میشود،دهانم نیمه باز
میماند و با چشمانی گردشده به مانی نگاه میکنم.
حس میکنم کاسه ي سرم میترکد..
تمام تلاشم را کرده ام...
تمام دیشب را راه رفته ام...
پاکت سیگارم تمام شده،تا اسمش را از ذهنم پاك کنم...
حتی نمیخواهم به یاد بیاورم آن همه دستپاچگی را...
آن همه وابستگی بیجا و بیجهت را...
امان از این دیوانگی...
حالا با این یک جمله،کل آن دوهفته اي که کنارش نفس
کشیدم،کنارش راه رفتم،کنارش غذا خوردم....
تمام شرم بچگانه اش،گونه هاي اناري اش و مهتابِ صورتش برابر