eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۶۹۹ و ۷۰۰ :_سلام زنعمو صداي گرم زنعمو در گوشم میپیچد +:سلام عروس خوشگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۰۱ و ۷۰۲ لبخند میزنم و فنجان چاي را به لبم نزدیک میکنم. صداي مسیح میآید :_سلام زنعمو...خوب هستین؟.. :_بله به لطف شما...سلامت باشین... :_مگه با نیکی خانم شما،ممکنه بد بگذره؟ جرعه چایی که نوشیدم به سقف گلویم میچسبد و سرفه میکنم. نگاهم به لبخند عجیب مسیح میافتد. نمیدانم چرا این بار برق صداقت را در چشمانش میبینم. خودم را دلداري میدهم:باید هم از این حرف ها بزند... باید جلوي مادرم نقش بازي کند"... بازهم صدایش سکوت ذهنم را میشکند. :_سلامت باشین... بله بله... :_نیکی که... بله خوابیده...خیلی خسته بود... سرم را تند برمیگردانم و با اخم نگاهش میکنم. حق نداشت دروغ بگوید... با ناچاري شانه بالا میاندازد. :_به عمومسعود سلام برسونین...قربان شما.. :_حتما خدمت میرسیم... خدانگه دار.. مانی فنجان چاي اش را سر میکشد و از جا بلند میشود. +:من دیگه میرم،کاري ندارین؟ همچنان خشکم زده،نگاهم رو به زمین است... بیمهابا و بدون فکر میگویم +:چرا دروغ گفتین؟ مسیح با تعجب میپرسد :_چی؟ بلند میشوم و رو به رویش میایستم +:چرا دروغ گفتین؟اگه میخواستم دروغ بگم که خودم با مامانم حرف میزدم. مسیح بلند میشود و سینه به سینه ام میایستد. قدش بلند تر از من است و مجبورم براي خیره شدن در چشمانش،سرم را کامل بالا بگیرم. :_انتظار نداشتی که بگم نیکی همین جا نشسته؟؟ +:میتونستین بگین نمیتونه حرف بزنه... پوزخند میزند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۰۳ و ۷۰۴ :_اینم دروغه دخترکوچولو... عصبانی ام... از زندگی دروغینی که من هم شریک آنم. از این همه دروغ... +:به من نگین کوچولو... :_آخه دخترخانم،من بیست و شش سال عمر کردم ، راحت و عین آب خوردن دروغ گفتم... انتظار نداري که یه دفعه شبیه تو بشم؟؟ تقریبا داد میزنم +:من نمیخوام شبیه من باشید.. من فقط میگم حداقل مدتی که اینجا مهمونتونم دروغ نگین... نمیدانم چرا،یک لحظه از شنیدن جمله ام جا میخورد... چند ثانیه در چشم هایم خیره میشوم. مردمک هاي سیاه چشمانش،تلو تلو میخورند و اخمش غلیظ میشود. سرم را پایین میاندازم... نگاهم به دست راستش میافتد که محکم مشت شده و رگ هایش برجسته... سرم را بلند میکنم. سیبک گلویش پایین میرود و بالا میآید،نفس عمیقی میکشد و نگاهش را از صورتم میگیرد. دست چپش را روي تهریش هایش میکشد،دقیقا کاري که بابا وقتهاي کلافگی میکند. سرش را آرام تکان میدهد. :_یادم نبود... آره درسته تو فقط چند روز تو این خونه اي.. صدایش بَم شده... آرام میشوم،نمیدانم از آشفتگی مسیح میترسم یا نگرانش میشوم. باز هم پوزخند میزند. برق چشم هایش سرد شده و روحم را میلرزاند. این مسیح را فراموش کرده بودم... مگر میشود آن شخصیت شوخ و خندان یک دفعه در کمتر از یک ساعت اینگونه شود. :_باشه خانم نیایش..تا وقتی شما اینجا تشریف دارین من سعی میکنم دروغ نگم... مانی میگوید:"بسه مسیح".. دانه هاي درشت عرق روي پیشانی مسیح نشسته.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۰۵ و ۷۰۶ مانی کتش را برمیدارد:"من دیگه میرم مسیح... کاري نداري؟" مسیح دستش را روي صورتش میکشد و نگاه نافذش را از صورتم میگیرد. برمیگردد. :_فردا باید بریم شهرداري..صبح زود شرکت باش. مانی سرتکان میدهد:"باشه".. جلو میآید و دستش را پشت مسیح میکوبد. +:زیاد سخت نگیر... میگذره... مسیح سر تکان میدهد. مانی نگاهم میکند و بعد دوباره نگاه نگرانش را به مسیح میدوزد. آه میکشد و بلند 'خداحافظ' میگوید و میرود. مسیح همان جا ایستاده.. کمی نگرانم،نمیدانم چه شد که اینطور شد... اصلا نمیخواستم اینطور پیش برود... من منظوري نداشتم... مسیح به طرف دستشویی میرود. شاید من اشتباه کردم... نباید ناراحتش میکردم من... روي مبل میشکنم... باید از او ، همسایه ام معذرت خواهی کنم. صبر میکنم تا بیاید.. سرم داغ کرده... اصلا نمیدانم چه شد که اینطور شد.. دستم را روي پیشانیام میگذارم. صداي زنگ موبایلم بلند میشود. خم میشوم و موبایل را از روي میز برمیدارم. "فاطمه" است. پوفی میکنم و نشانک سبز را فشار میدهم. :_الو سلام فاطمه.. +:سلام عزیزدلم،خوبی؟ :_قربونت برم.. خانم دکتر سرم درد میکنه... +:عه،چرا عزیزدلم؟ :_هیچی ولش کن،تو خوبی؟ +:من خوبم ولی نگرانت شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۰۷ و ۷۰۸ _:خوبم خواهري،چه خبرا؟ +:خداروشکر،فدات بشم نیکی با زحمتاي ما چطوري؟ :_چه زحمتی این حرفا چیه؟امانتی مادربزرگت با احترام به صحافی منتقل شد... +:واي دستت درد نکنه،بین این همه دردسر خودت،این قرآن مادربزرگ منم اذیتت کرد... :_نه بابا این حرفا چیه؟صحافیسرراه بود دیگه،منم بردمش... بلند میشوم و سینی فنجان هاي خالی را به طرف آشپزخانه میبرم. +:خلاصه شرمنده خواهر... نمی دونی اگه مادربزرگ ببینن چقدر خوشحال میشن... حالاگفت کی تحویلش میده؟ شیر آب را باز میکنم و فنجان اول را میشویم. :_قول داد کارش رو یه ماهه تموم میکنه.. فنجان را وارونه داخل آبچکان میگذارم. فنجان دوم را زیر شیر آب میگیرم. +:واي چقدر خوب... :_آره خیلی... من رو قولش حساب کردم.. یه ماه یعنی تقریبا تا عید حل میشه فنجان دوم را کنار فنجان اول میگذارم و فنجان سوم را برمیدارمـ. +:الهی قربونت برم نمیدونی نیکی چقدر خوشحالم.. :_واي فاطمه،از دل من خبر نداري... خیلی ذوق دارم.. ولی امیدوارم سرقولش بمونه... +:آره منم همینطور...بازم یه دنیا مرسی خواهرجونی.. جبران کنم ان شاءالله.. کاري نداري؟ :_نه عزیزم... خداحافظ.. +:خداحافظ.. شیر آب را میبندم تا گوشی را از زیر سرم دربیاورم. موبایل را روي کابینت میگذارم و دوباره آب را باز میکنم و فنجان سوم را میشویم. اب را میبندم و برمیگردم که ناگهان مسیح را جلوي آشپزخانه میبینم. حوله ي دست و صورتش را روي شانه اش انداخته و دستش مشت شده.. نمیدانم چرا برق خشم، و یا حتی غم در چشمانش میدرخشد. :_پسرعمو...چرا اینجا وایسادین؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۰۹ و ۷۱۰ هیچ نمیگوید... فقط این بار به وضوح میبینم که پلک چپش میپرد. :_راستش پسرعمو... من فکر میکنم یه کم تند.. صداي آرام و از قعر چاهش،میان کلامم میدود. +:من سر قولم هستم... :_چی؟ سرش را پایین انداخته... دوباره بلند میکند. عصبی در چشمانم زل میزند. رگ برجسته ي گلویش،نگرانم میکند... بی حرف به طرف مبل میرود،دست میاندازد و کش را از روي دسته ي مبل برمیدارد. کلافه دست در موهاي خیس و بهم ریخته اش میکند وبلند نفس میکشد. چشمانش را میبندد و باز میکند +:سر قول یه ماهه ام هستم.... قبل از اینکه به خودم بیایم،قبل از اینکه چیزي بگویم،حتی قبل از اینکه فرصت فکرکردن بدهد،در را باز میکند و سریع از خانه بیرون میرود. خشکم زده... مات و مبهوت مانده ام.. رفت... واقعا رفت... مسیح رفت... * عرض سالن را زیر پا میگذارم و کلافه با دست هایم خودم را بغل میگیرم. میخواهم نترسم اما نمیشود.... میخواهم محکم باشم،اما نمیشود.. دوست دارم وانمود کنم اتفاق خاصی نیفتاده اما نمیشود... به تندي پریدن شاپرك از روي دست،به سرعت برق و باد،به طرفۀ العینی رفت... نمیدانم چه شد،اما آشفته رفت... با سرهم کردن چند جمله ي بی سر و ته،بدون خداحافظی رفت... روي مبل مینشینم،نگاهم را به امید بازگشتش به در میدوزم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۱۱ و ۷۱۲ قبلا تنها مانده بودم،وقت هایی که مجرد بودم... آه... نگاهم روي حلقه ام ثابت میماند... دلیلِ تأهلم،کجایی؟ * با صداي موبایل از خواب میپرم. نگاهی به اطراف میاندازم. مبلمان و وسایل سالنِ خانه را میشناسم. چند لحظه میگذرد تا به یاد بیاورم اینجا چه میکنم... دیشب... مسیح.. آه... خم میشوم و موبایل را از روي میز برمیدارم. قبل از اینکه موبایل به دستم برسد،تماس قطع میشود. "مامان" بوده. نگاهی به ساعت میاندازم. باورم نمیشود عقربه ي کوچک بین عدد ده و یازده! دیشب تا دیروقت بیدار بودم،اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد... مشت حسرت را روي پیشانی ام میکوبم. نماز صبحم قضا شد... باورم نمیشود.. در این سه سال و اندي،مراقب نمازهاي پنج گانه ام بوده ام.. حالا به همین راحتی،نماز صبحم قضا شد... ذهنم به سمت مسیح پرواز میکند.. بلند میشوم و دستی به لباس هایم میکشم.. به امید اینکه مسیح قبل از بیدارشدن من،برگشته باشد،به طرف اتاق ها میروم. درِ اتاق مشترك،درست مثل دیشب نیمه باز است.. نمیدانم چرا،اما آهی میکشم،نگاهم را از در و قفلِ نصفه اش میگیرم و جلوي اتاق مسیح میایستم. در بسته است.. نگاهی به اطراف میاندازم.. براي کاري که قصد کرده ام، مردّدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۱۳ و ۷۱۴ گوشم را روي در میگذارم،هیچ صدایی به گوش نمیرسد.. آرام صدایش میزنم:پسرعمو؟ جوابم را سکوتِ مضحک خانه میدهد.. آرام،چند تقه روي در میزنم.. خبري نیست... دوست دارم وارد اتاقش شوم. باز هم اطراف را با نگاهم میکاوم. انگار میترسم کسی اینجا باشد. دست میبرم و یکباره دستگیره را پایین میکشم. خبري نیست،اتاقش خالی از سکنه است. یأس،همه ي وحودم را دربرمیگیرد. چشم میچرخانم و نگاهم روي پیراهنِ کرمش که روي تخت افتاده خشک میشود.. میخواهم وارد اتاق شوم که باز هم صداي موبایلم میآید. در را میبندم و با عجله به طرف سالن میروم. ذوقی کودکانه همه ي وجودم را میگیرد "شاید مسیح باشد" موبایل را برمیدارم،نگاهم روي نامِ مخاطب خیره میماند و جواب میدهم. با دست راست موبایل را کنار صورتم میگیرم و با دست چپ چشم هایم را میمالم. :_الو...سلام مامان +:سلام نیکی جان،خوبی مامان؟ گوش هایم چند سالیست با این صداي پر از عشق و محبت غریبه اند.. انگار ازدواج با مسیح،خیلی چیزها را تغییر داده است... به یاد گذشته بغض میکنم. دلم براي مامان و بابا تنگ شده.. حس غربت از هرطرف به بیپناهیام هجوم میآورد :_ممنون شما خوبین؟ سعی میکنم صدایم نلرزد. :_دلم براتون تنگ شده... صداي مامان،رنگ غم میگیرد. +:منم همینطور دخترم... زنگ زدم بگم واسه نهار بیاین اینجا،با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۱۵ و ۷۱۶ مسیح... مسیح... از ته دل آه میکشم. نمیدانم چه چیز او را تا این حد آشفته کرده بود؟ :_مسیح خونه نیست مامان،راستش کاراي شرکتشون خیلی بهم ریخته بود،فکر نمیکنم واسه نهار بتونه بیاد... میآید؟ نه.. دیشب یکباره خانه را ترك کرد.. خانه ي خودش را... همسایه اش را تنها گذاشت و رفت. قول داده بود آرامشم را بهم نریزد.. اما ریخت.. دریاي آرام قلبم را موّاج کرد.. صداي مامان،فکر و خیال را از سرم میپراند. +:الو نیکی...پس خودت بیا.. منیر هم مشتاق دیدارته... منیر؟ چرا از خودش نمیگوید؟ چرا کمی آشفتگی ام را درك نمیکند؟ چرا کسی به تنهاییام فکر نمیکند؟ :_نهار؟ به فکر فرو میروم... پیشنهاد خوبیست،شاید بهتر باشد این بار من،قدمی جلو بگذارم براي همسایه ام... آه،پسرعمو.... :_نه مامان،واسه نهار نمیشه...مسیح،سرش خیلی شلوغه...یه فرصت دیگه میایم.. دلم پر میزند براي خانه ي پدري... مامان میگوید +:باشه،هرطور راحتی...عصر که میاي؟ :_بله،ان شاءالله +:باشه دخترم،مراقب خودت باش،کاري نداري؟ چقدر این واژه هاي پرمهر،زیبا هستند... :_نه مامان جان،سلام برسونین..خدانگه دار.. موبایل را روي میز میگذارم و بلند میشوم،باید سنگ تمام بگذارم... ***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۱۷ و ۷۱۸ ظرف سالاد را روي میز میگذارم،نگاهی به ساعتِ مچی ام میاندازم... یک و چهل دقیقه... یکی از صندلی ها را عقب میکشم و مینشینم. سر برمیگردانم و به قابلمه هاي روي اجاق نگاه میکنم. با دقت،میز و وسایلش را از نظر میگذرانم.. همه چیز بی عیب و نقص به نظر میرسد... فکر کنم شبیه کدبانوهاي سریال هاي تلویزیونی شده ام. بوي خوشِ غذا تمام خانه را پر از زندگی کرده است. موبایلم را برمیدارم،کمی نگران شده ام. دیر کرده... سابقه نداشت این همه مدت بیرون از خانه بماند. شماره اش را میگیرم،نامش را روي گوشی ضربه میزنم و پشیمان میشوم... بلافاصله تماس را قطع میکنم و موبایل را روي میز میگذارم. چرا باید به او زنگ بزنم؟ چرا دوست دارم برگردد؟ اصلا چرا نگرانش شده ام؟ درست است که مسیح،برایم پسرعمویی مغرور و بی احساس و بیتفاوت بوده که همین سه روز پیش سرِ میز نهار بر سرم فریاد میزد ، اما با این حال تعهدي نسبت به او درونم حس میکنم. درست است که دلایل کارهاي عجیب و غریب و ضد و نقیضِ گاه و بیگاهش را نمیفهمم،اما با این حال اینجا خانه ي اوست و من، همسایه اش... حضورش در خانه،به من قوت و اطمینان قلب میبخشد. موبایل را دوباره برمیدارم،باز اسمِ "پسرعمو" را لمس میکنم. قبل از اینکه موبایل را به سمت گوشم ببرم، صداي چرخیدن کلید در قفل میآید،از جا میپرم.. تماس را پایان میدهم.. دستی به پیراهن و شالم میکشم و با قدم هایی کوتاه و سریع به طرف هال میروم. قامت مردي برابرم قد میکشد،جا میخورم.. لبخند از لبم میپرد.. آرام میگویم :_آ..آقامانی لبخندي میزند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۱۹ و ۷۲۰ +:سلام.. نگاهی به پشت سرش میاندازم و لب میزنم :_سلام مانی میچرخد،در را میبندد و امیدم ناامید میشود.. سرم را پایین میاندازم. میگوید +:اومدم نقشه ها رو از اتاق مسیح بردارم... ببخشید..نمیدونستم خونه اي...هرچقدرم در زدم باز نکردي،مجبور شدم با کلید درو وا کنم... سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم :_نشنیدم.. تازه متوجه میشوم چادر به سر نکرده ام. مانی جلو می آید و و به میز وسط آشپزخانه که باوسواس چیده ام خیره می شود. +:مهمون داري؟ سرم را تکان میدهم. :_منتظر پسرعموام.. با تعجب میپرسد +:مسیح؟ سر تکان میدهم. نگاهم به سمت میز کشیده میشود،چقدر دیر کرده.. +:مسیح دیگه نمیآد نیکی جان.. نمیخواهم باور کنم چیزي که گوش هایم گواهی میدهند.. :_چی؟ سرم را بلند میکنم،دوست دارم بگوید شوخی کرده و مسیح در مسیر برگشت به خانه است... خانه ي خودش...مانی اما بیرحمانه شهادت میدهد +:مسیح گفت دیگه برنمیگرده اینجا،تا وقتی که این ماجراي ازدواجتون تموم بشه.. :_ولی آخه چرا؟ عذاب وجدان به روحم سرکوفت میزند،حس میکنم مقصر منم... +:راستش نیکی جان،من نمیدونم دیشب چی شد بینتون،ولی صبح که رفتم شرکت،مسیح اونجا بود،یعنی از دیشب اونجا بود... هرچی پرسیدم جواب نداد،فقط گفت نمیخواد آرامش تو رو بهم بزنه و سر قولش هست... به فکر فرو میروم.. مگر چه شد؟؟چرا مسیح یک باره اینقدر عوض شد؟ ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
مداحی آنلاین - شب نوره شب شوره - محمد فصولی.mp3
4.64M
🌸 💐شب نوره شب شوره 💐چه شلوغه پر فروغه 🎙 👏 🌸🍃🌸 سالروز پاکترین🌸🍃 زلالترین🌸🍃 شادترین🌸🍃 و مقدس ترین پیوند هستی💖 ازدواج امام علی (ع)💖 و حضرت زهرا (س) و روز ازدواج مبارک باد🌸🎊 🌺🌼 (س)🌼🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۱۹ و ۷۲۰ +:سلام.. نگاهی به پشت سرش میاندازم و لب میزنم :_سلام مانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۲۱ و ۷۲۲ مانی از کنارم میگذرد +:ببخشید من برم نقشه رو بردارم... نفسم را با صدا بیرون میدهم. نگاهم به قابلمه ها میافتد.. یعنی به خاطر جر و بحث ساده ي مان و از حرف هاي دیشب من ناراحت شده؟.. شاید باید از او به طریقی معذرت خواهی کنم.. نمیدانم چرا ولی دلم نمیخواهد او ناراحت باشد.. به طرف آشپزخانه میروم،چشم هایم برق میزند.دو ظرف تقریبا کوچک دردار از کابینت درمیآوردم. یکی را پر از برنج میکنم و دیگري را از خورشت جاافتاده..ظرف دیگري برمیدارم و کمی سالاد داخل آن میریزم.ظرف ها را آرام و بااحتیاط داخل سبد پیک نیک کوچکی میچینم. مانی،نقشه هاي لوله شده به دست وارد سالن میشود.نگاهش از چشمانِ خوشحال و صورت خندانم به سبد پیک نیک روي دستانم میرسد. لبخند میزنم :_نهارتون.. +:ولیـنیکی جان... :_آقامانی ولی و اما نداره...واسه شمام ریختم...نوش جان مانی ناچار سرش را تکان میدهد و سبد را از دستانم میگیرد. خوشحالم،این غذاي ناقابل میتواند نشانه ي آتش بس باشد...حتی اگر من ناخواسته،موجب رنجش مسیح شده باشم،با این کار معذرت خواهی کرده ام. مانی میگوید +:کاري داشتی به خودم بگو.. :_ممنون +:خداحافظ :_خداحافظ جلوي در که میرسد برمیگردد +:شبا نمیترسی که؟ سر تکان میدهم :_فکر نکنم... +:قبل خواب در رو دوقفله کن.. :_چشم... جمله ام تا پشت لب هایم میآید و برمیگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۲۳ و ۷۲۴ اما در نهایت سریع میگویم :_سلام برسونین.. مانی لبخند میزند و سر تکان میدهد. در را که میبندد،نفس راحتی میکشم و لبخند عمیقی روي لب هایم جاخوش میکند. حالا باید منتظر بمانم. به قول فاطمه "یا خودش میرسد یا نامه اش" یا برمیگردد یا زنگ میزند... مطمئنم. *مسیح* ته سیگار را درون زیرسیگاري خاموش میکنم و دوباره به منظره ي خیابان خیره میشوم. سردرد امانم را بریده است... دستم را از بالا تا پایین صورت میکشم و نفسم را با صداي بلندي تحویل هواي اتاق میدهم. اخم عمیقی که فاصله ي ابروهایم را کم کرده،پیشانیام را به درد میآورد.. پشت میز مینشینم و وزن شانه هایم را روي پشتی صندلی به تساوي پخش میکنم. گردنم را به عقب خم میکنم و چشم هایم را میبندم. صداي صحبت کردن مانی از پشت در میآید. نمیخواهم مرا در این حال ببیند،به سرعت وارد دستشویی میشوم و در را میبندمـ. صداي باز و بسته شدن در اتاق میآید،شیر آب را باز میکنم و مشتی آبِ خنک به صورتم میپاشم. خُنکاي آب،التهاب صورتم را کم میکند.. صداي مانی را میشنوم،به نظر با تلفن صحبت میکند :_باشه... نه نگران نباشین میرسه دستتون.... نگاهی به صورتم و قطرات درشت آب روي ته ریش هایم در آینه میافتد..این چهره ي پر از غصه متعلق به کیست؟؟خودم هم نمیدانم به چه مرگی دچار شده ام... صداي مانی همچنان میآید :_نه،دیگه آخراي ساله... لعنت به این حال،لعنت به سال... لعنت به من که دیدمت.... شیر آب را میبندم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۲۵ و ۷۲۶ دیگر نمیخواهم صورتِ غریبه ام را ببینم.از دستشویی بیرون میآیم. مانی رو به پنجره ایستاده و همچنان با تلفن حرف میزند. نگاهم به نقشه هاي لوله شده میافتد.. به طرفشان میروم که چشمم به سبد پیک نیک روي میز میافتد.کنجکاوي وادارم میکند به جاي نقشه ها به سراغ سبد بروم. سبد را باز میکنم.بوي خوش غذاي خانگی به صورتم میخورد. ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم. بوي خوشِ قورمه سبزي،معده ي خالی ام را قلقلک میدهد.. از دیشب که با یک قاشق با نیکی غذا خوردم... آه... چشمانم را میبندم،نمیخواهم فکر کنم... به او و به هرچه من را به او وصل میکند... زندگی ام آرامش داشت،که او را دیدم.... ظرف درداري روي دو قابلمه ي کوچک،پر از سالاد...صیفیجاتِ تازه ي سالاد،اشتها را تحریک میکند... مامان قبلا از این کارها نکرده بود.. دو تا بشقاب و قاشق و چنگال هم پایین سبد چیده شده... قابلمه ها را درمیآورم،ظرف سالاد را باز میکنم و مقداري سالاد داخل بشقابم میریزم. مانی همچنان به بیرون خیره شده و با فردِ پشت خط مذاکره میکند. داخل بشقابم،پلو و خورشت میریزم و ظرف را مقابلم میگذارم. گرسنگی،امان فکر کردن را از من گرفته...به علاوه رنگ و لعاب و رایحه ي خوش غذا،طاقتم را طاق کرده... هرچقدر معده ام خالی است،برعکس ذهنم پر است از فکر و خیال... قاشق اول را پر میکنم و داخل دهانم میبرم.. دست پخت مادرم نیست.... مهم نیست،هرکس که پخته دستش درد نکند... خوشمزه است... غذاي جویده شده را میبلعم. مانی تماس را قطع میکند و به طرفم برمیگردد. :_سلام با سر جوابش را میدهم. چنگالم را در ظرف سالاد فرو میکنم و با چشم هایم به قابلمه اشاره میکنم +:بریزم برات؟ مانی قابلمه را به سمت خودش میکشد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۲۷ و ۷۲۸ _نه تو خیلی گشنه اي بخور،خودم میریزم. نگاهم را از صورتش میگیرم.. مایل به صحبت نیستم؛حتی چند کلمه که عطش کنجکاوي ام،را سیراب کند. نمیخواهم اصلا سر صحبت را باز کنم. از صبح که به او گفتم میخواهم از نیکی دوري کنم،چند باري خواسته سر صحبت را باز کند،اما نگذاشته ام. واقعیت همین است،میخواهم تمام کنم این وابستگی بچه گانه را... مانی بی هیچ حرفی مشغول خوردن میشود.. نمیخواهم حرف بزنم،اما نمیشود.. نمیتوانم... دوست دارم بفهمم،حداقل حال نیکی را... به سختی جلوي زبانم را میگیرم.. این چند وقت،به شدت از قلبم فرمان برده... این مسیح را دوست ندارم،من همان شخصیتِ مغرورِ کمحرفم را دوست دارم... حرف نمیزنم. بدون فکر،فقط مشغول خوردن میشوم. باید دهانم را مشغول کنم. دندان هایم باید مشغول جویدن باشد،تا حرفِ نامربوطی نزنم..تا لغات،بیمهابا، ضعفِ مسیح را به برادرش نشان دهند..من حتی فکرش را هم نمیکردم اینقدر ضعیف باشم.. مانی بدون اینکه سربلند کند،بدون اینکه نگاهم کند....تنها چند کلمه میگوید:نیکی واسه نهار منتظرت بود.. دستم روي هوا،میان بشقاب و دهانم خشک میشود،دهانم نیمه باز میماند و با چشمانی گردشده به مانی نگاه میکنم. حس میکنم کاسه ي سرم میترکد.. تمام تلاشم را کرده ام... تمام دیشب را راه رفته ام... پاکت سیگارم تمام شده،تا اسمش را از ذهنم پاك کنم... حتی نمیخواهم به یاد بیاورم آن همه دستپاچگی را... آن همه وابستگی بیجا و بیجهت را... امان از این دیوانگی... حالا با این یک جمله،کل آن دوهفته اي که کنارش نفس کشیدم،کنارش راه رفتم،کنارش غذا خوردم.... تمام شرم بچگانه اش،گونه هاي اناري اش و مهتابِ صورتش برابر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۲۹ و ۷۳۰ چشمانم جان میگیرد.... نه مسیح.... تو ضعیف تر از این حرف هایی... خیال خامت این بود که با یک شب در سوز سرماي اسفند تا صبح خیابان ها را گز کردن،با یک شب کنارش نبودن،با ندیدنش... تنها با همین یک شب میتوانی؟؟ عجب کابوسِ محالی.... دستم را پایین میآورم،لب هایم را روي هم فشار می دهم و آب دهانم را میبلعم. +:باشه.. دوباره قاشق را بالا میآورم. :_نمیدونست نمیخواي برگردي خونه ات... باز هم... نفسم در سینه حبس میشود.. بس است مانی،بفهم مرا... قاشق را درون بشقاب میگذارم،یک بار خالی اش میکنم و دوباره پر... گلویم را صاف میکنم +:خب! این یعنی بس است،مانی جان بس است... یعنی ادامه نده،یعنی کافیستـــ یعنی من پُرَم از فکر و خیال..تو بیشترش نکن.... مشغول خوردن میشوم اما انگار مانی دست بردار نیست :_خیلی نگرانت بود... خیلی... قاشق با صداي بلندي داخل بشقابم میافتد. سرم را بالا میآورم،نگاه آتشینم را به صورتش میدوزم،مانی بیتفاوت نگاهم میکند. سعی میکنم خشم صدایم ملموس نباشد +:به نیکی چه ارتباطی داره که نگران من بشه؟ مانی سوالم را نشنیده میگیرد و بیتوجه میگوید :_نمیدونست قرار نیست دیگه برگردي خونه ات... نه،مانی قصد کرده امروز تحریکم کند.. نمیخواهم جلوي برادر کوچکم ناخواسته به ضعفم اقرار کنم.. بنابراین بیتوجه به او قصد برداشتن قاشقم را میکنم. نمیدانم مانی از این سوال و جواب ها،چه نیتی دارد.... هرچه که هست مرا زیر منڱنه ي نگاه نافذ مانی میگذارد.. دوباره صدایش سوهان روحم میشود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۳۱ و ۷۳۲ :_طفلِ معصوم فکر میکرد باهاش قهري... این غذا رم احتمال به قصد آشتی کنون فرستاده.... بیاختیار به بشقابم خیره میشومـ. پس راز طلایی این غذا دست و پنجه ي طباخش بوده....پس علت اینکه غذا به عمق جانم مینشیند این است.... عجب دنیایی... در تمام مدت که میخواستم از نیکی فرار کنم به سمتش میدویدم... فکر میکردم از او دور میشوم اما در عین حال به دامش گرفتار شدم... چه دایره اي دارد کشش تو،نیکی... چه میکند نام و یادت با من،نیکی..... +:نخور مانی مانی با تعجب نگاهم میکند +:نمیشنوي میگم نخور.... _:وا،چت شده مسیح؟ +:میگم نخور اون غذا رو :_پس چی کارش کنم؟ +:بریزش دور. چشم هاي مانی گرد میشوند :_چیه مسیح چرا اینجوري میکنی؟ :+مانی میگم نخور....از این غذا نخور.... مانی چه میداند در این غذا ادویه ي وابستگی ریخته اند... نخور برادر من... نخور... این غذا،ممکن است تو را هم مثل من مبتلا کند.. :+نخور دیگه... :_اگه تو دوس نداري نخور... +:واسه چی آوردي اینا رو؟ :_نیکی داد...منم گفتمـ.... میان کلامش میدوم :+تو خیلی.... چشمانم را میبندم،شاید کمی آتشفشانم فروکش کند. موبایلم را برمیدارم و شماره ي نیکی را میگیرم. بعد از دو بوق،صداي پرانرژي اش در سرسراي گوشم میپیچد. دلم ضعف میرود،از عطش دیدارش.. _: الو...سلام پسرعمو.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۳۳و ۷۳۴ دستم را از بالا تا پایین صورتم میکشم و با خشمِ کنترل شده اي میگویم +:این بچه بازیا چیه؟؟ شوکه میشود،کاملا مشخص است :_کدو..کدوم بچه بازیا؟؟ نفس عمیق میکشم. آرام میگوید :_پسرعمو...شما خوبین؟؟ از ضعف خودم متنفرم. دوست ندارم اینقدر دست و پاچلفتی باشم... صدایم اوج میگیرد اما خودم را کنترل میکنم +:بهت میگم این بچه بازیا چیه؟ اگه نیازي بود،مامانم حتما برام لقمه میگرفت میذاشت تو کیفم... کی به تو گفته عین عهد قجر برام غذا بفرستی؟نکنه راسی راسی فکر کردي زنمی و باید به فکر شکمم باشی؟الحق که عقلت خیلی بچه است.. بی رحمانه،شلاق کلمات را از دهانم به گوش نیکی فرود میآورم. صداي نفس هایش تند میشوند. حالم دگرگون میشود. بلندتر فریاد میکشم :_دیگه نبینم از این کارا... بغض صدایش را حس میکنم،خشم عقلم را دربرگرفته... با شنیدن صداي بغض دارش حالم بدتر میشود. بلندي صدایم را به رخش میکشم :_شیرفهم شد؟ آرام میگوید +:خداحافظ... صدایش پر از اشک است...این را میفهمم... بوقِ اشغال در سرم میپیچد. بدون فکر،تمامِ خشمم را درون مشتم میریزم و گوشی را با تمامِ قدرت به دیوار مقابل میکوبم.. دیوانه شده ام،بدون شک... دستم را روي صورتم میکشم و نگاهم را از منظره ي جسد متلاشی شده ي موبایل میگیرم و چشمانم را میبندمـ. چرا وارد این بازي شدم؟؟ لعنتِ به منِ بازنده..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۳۵ و ۷۳۶ *نیکی سرم را بینِ دستانم میگیرم. جملاتش مثل پتک بر سرم فرود میآیند و منِ غریب،بی پناه تر از آنم که اشک نریزم. دانه هاي درشت اشک روي چین چینی هاي دامنم میافتد. بچه که بودم،بابا به دانه هاي اشکم میگفت:مروارید.. دلم براي محبت هاي پدرانه اش،تنگ شده.. چقدر من،بی کس و کارم... دلم هواي خانه ي پدري میکند.. اشتباه کرده ام. همه ي عصبانیت هاي پدر و مادرم،در عین بیمنطقی دوست داشتنی تر از لبخندهاي مسیح بود... بچگی کردم... بچه بودم،مسیح راست میگوید... صداي مسیح در سرم میپیچد:شیرفهم شد؟؟ تنم میلرزد.. چطور به خودش اجازه داد با من اینطور حرف بزند؟ اعصابم خرد شده،چرا من اینگونه حقیر شده ام؟ صداي آرام مسیح میآید :مانی؟؟ زنعمو میخندد. :_عجب... زنعمو دورتر میرود،مانی هم به دنبالش. صداي کفش هایشان واضح است. صداي زنعمو را میشنوم :این آشپزخونه بوي زندگی میده مسیح با تحسین نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم. مانی میگوید:بسه دیگه مامان.. بیا بریم.. مثل اینکه زنعمو راضی به رفتن میشود. :_خیلی خب،برو تو ماشین رو روشن کن،منم الآن میام مانی میگوید:نه اول شما.. خانما مقدم ترن... زنعمو میگوید:چه جنتلمن شدي.. بیا برو این حرف ها اصلا بهت نمیاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۳۷ و ۷۳۸ مانی اعتراض میکند:آخه مامان... صداي باز شدن در راهرو میآید و بعد صداي زنعمو: برو بیرون... کم حرف بزن.. و صداي بسته شدن آرام در... چند لحظه میگذرد،هیچ صدایی از بیرون نمیآید. نگاهی به مسیح میاندازم. جلو میآید و دستگیره را بالا و پایین میکند. سرم را با تاسف تکان میدهم:قفله.. میگوید:چرا باز نکرد.. دیوونه.. و عصبی،در را فشار میدهد.روي تخت مینشینم:بی فایده است پسرعمو.. اون در قفله.. زندانی شدیم... مسیح،عصبی لگدي نثار در میکند و کنار تخت، با فاصله از من روي زمین مینشیند. میگوید:لعنتی...حتی موبایلم هم اینجا نیست که. باشه... سرتکان میدهمـ و زیر لب "چشم" میگویم. دلم میگیرد،خیال میکردم آمدن به این فضا حالم را بهتر میکند اما الآن در بدترین شرایط قرار دارم. بلند میشوم :_من دیگه برم مامان.. مامان هم بلند میشود +:کجا؟ :_باید یه سري هم به خونه ي عمومحمود بزنم.راستی سوغاتی هاتونم یادم نرفته!میارم براتون مامان سر تکان میدهد و لبخند می زند +:به شراره سلام برسون. کش چادرم را دور سرم میاندازم انگار مامان میخواهد چیزي بگوید اما پشیمان میشود. دوباره لب هایش از هم فاصله میگیرند اما باز هم،مردد سرش را پایین میاندازد. برمیگردم :_خداحافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۳۹ و ۷۴۰ ـ ناگهان صدایش پاي رفتنم را سست میکند. +:کاش بیشترـمی موندي نیکی..دلم برات تنگ شده بود... ناخودآگاه برمیگردم و با سرعت بغلش میکنم. خودش هم شوکه شده. محبت هاي مادر و دختري ما هیچ گاه تا این حد نبوده. بغض چنبره زده ي گلویم،سر باز میکند و چشمانم را نیش میزند. آرام در آغوش مامان اشک میریزم. مگر یک دختر به جاي آغوش مادرش،مأواي دیگري دارد؟؟ *مسیح* در خانه را با کلید باز میکنم،از صبح مامان چند بار زنگ زده و ابراز دلتنگی کرده. با وجود خستگی و آشفتگی روحی باید به دیدارش میآمدم. مامان با شنیدن صداي در به استقبالم میآید. :_سلام شادوماد خودم،شاه پسر خودم... گرم بغلم میکند و دستش را دور گردنم حلقه میکند. دستانم را دور کمرش میگذارم و لبخند میزنم. مامان با شیطنت میگوید :_گلپسر از این کارا نداریما...مگه عروس نداري تو؟چرا تنها اومدي؟ وارد خانه میشویم و شانه به شانه به طرف سالن میرویم. +:راستش مامان،نیکی خستگی سفر هنوز به جونشه... گفتم بمونه یه کم خستگی درکنه... صداي ظریف زنانه اي،ضربان قلبم را روي هزار میبرد. احساس میکنم نفسم بند میآید. نمیتوانم سرم را بلند کنم... میترسم از صحنه اي که قرار است ببینم... در نهایت،چشمانم را بالا میآورم و دختري برابرم میبینم که نگاهش رنگ ناراحتی دارد و در عین حال،به من سلام میدهد.. باز هم اول نیکی است که میگوید:سلام * *نیکی آرام میگویم:سلام مسیح صورتش را از مادرش به سمت من برمیگرداند. آشکارا نگاهش رنگ میگیرد،رنگ ترس... شاید هم من،اینطور فکر میکنم. همچنان شوکه به من خیره شده. زنعمو با دست از کمرش میزند و مرا نشانش میدهد. :_دو هیچ به نفع نیکی. ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Wednesday - 21 June 2023 قمری: الأربعاء، 2 ذو الحجة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️7 روز تا روز عرفه ▪️8 روز تا عید سعید قربان ▪️13 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️16 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم