ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۱۹ و ۷۲۰ +:سلام.. نگاهی به پشت سرش میاندازم و لب میزنم :_سلام مانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۱ و ۷۲۲
مانی از کنارم میگذرد
+:ببخشید من برم نقشه رو بردارم...
نفسم را با صدا بیرون میدهم.
نگاهم به قابلمه ها میافتد..
یعنی به خاطر جر و بحث ساده ي مان و از حرف هاي دیشب من
ناراحت شده؟..
شاید باید از او به طریقی معذرت خواهی کنم..
نمیدانم چرا ولی دلم نمیخواهد او ناراحت باشد..
به طرف آشپزخانه میروم،چشم هایم برق میزند.دو ظرف تقریبا
کوچک دردار از کابینت درمیآوردم.
یکی را پر از برنج میکنم و دیگري را از خورشت جاافتاده..ظرف
دیگري برمیدارم و کمی سالاد داخل آن میریزم.ظرف ها را آرام و
بااحتیاط داخل سبد پیک نیک کوچکی میچینم.
مانی،نقشه هاي لوله شده به دست وارد سالن میشود.نگاهش از
چشمانِ خوشحال و صورت خندانم به سبد پیک نیک روي دستانم
میرسد.
لبخند میزنم
:_نهارتون..
+:ولیـنیکی جان...
:_آقامانی ولی و اما نداره...واسه شمام ریختم...نوش جان
مانی ناچار سرش را تکان میدهد و سبد را از دستانم میگیرد.
خوشحالم،این غذاي ناقابل میتواند نشانه ي آتش بس باشد...حتی
اگر من ناخواسته،موجب رنجش مسیح شده باشم،با این کار معذرت
خواهی کرده ام.
مانی میگوید
+:کاري داشتی به خودم بگو..
:_ممنون
+:خداحافظ
:_خداحافظ
جلوي در که میرسد برمیگردد
+:شبا نمیترسی که؟
سر تکان میدهم
:_فکر نکنم...
+:قبل خواب در رو دوقفله کن..
:_چشم...
جمله ام تا پشت لب هایم میآید و برمیگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۳ و ۷۲۴
اما در نهایت سریع میگویم
:_سلام برسونین..
مانی لبخند میزند و سر تکان میدهد.
در را که میبندد،نفس راحتی میکشم و لبخند عمیقی روي لب هایم
جاخوش میکند.
حالا باید منتظر بمانم.
به قول فاطمه "یا خودش میرسد یا نامه اش"
یا برمیگردد یا زنگ میزند...
مطمئنم.
*مسیح*
ته سیگار را درون زیرسیگاري خاموش میکنم و دوباره به منظره ي
خیابان خیره میشوم.
سردرد امانم را بریده است...
دستم را از بالا تا پایین صورت میکشم و نفسم را با صداي بلندي
تحویل هواي اتاق میدهم.
اخم عمیقی که فاصله ي ابروهایم را کم کرده،پیشانیام را به درد
میآورد..
پشت میز مینشینم و وزن شانه هایم را روي پشتی صندلی به تساوي پخش میکنم.
گردنم را به عقب خم میکنم و چشم هایم را میبندم.
صداي صحبت کردن مانی از پشت در میآید.
نمیخواهم مرا در این حال ببیند،به سرعت وارد دستشویی میشوم و
در را میبندمـ.
صداي باز و بسته شدن در اتاق میآید،شیر آب را باز میکنم و مشتی
آبِ خنک به صورتم میپاشم.
خُنکاي آب،التهاب صورتم را کم میکند..
صداي مانی را میشنوم،به نظر با تلفن صحبت میکند
:_باشه... نه نگران نباشین میرسه دستتون....
نگاهی به صورتم و قطرات درشت آب روي ته ریش هایم در آینه
میافتد..این چهره ي پر از غصه متعلق به کیست؟؟خودم هم نمیدانم
به چه مرگی دچار شده ام...
صداي مانی همچنان میآید
:_نه،دیگه آخراي ساله...
لعنت به این حال،لعنت به سال...
لعنت به من که دیدمت....
شیر آب را میبندم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۵ و ۷۲۶
دیگر نمیخواهم صورتِ غریبه ام را ببینم.از دستشویی بیرون میآیم.
مانی رو به پنجره ایستاده و همچنان با تلفن حرف میزند.
نگاهم به نقشه هاي لوله شده میافتد..
به طرفشان میروم که چشمم به سبد پیک نیک روي میز
میافتد.کنجکاوي وادارم میکند به جاي نقشه ها به سراغ سبد بروم.
سبد را باز میکنم.بوي خوش غذاي خانگی به صورتم میخورد.
ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم.
بوي خوشِ قورمه سبزي،معده ي خالی ام را قلقلک میدهد..
از دیشب که با یک قاشق با نیکی غذا خوردم...
آه...
چشمانم را میبندم،نمیخواهم فکر کنم...
به او و به هرچه من را به او وصل میکند...
زندگی ام آرامش داشت،که او را دیدم....
ظرف درداري روي دو قابلمه ي کوچک،پر از سالاد...صیفیجاتِ تازه
ي سالاد،اشتها را تحریک میکند...
مامان قبلا از این کارها نکرده بود..
دو تا بشقاب و قاشق و چنگال هم پایین سبد چیده شده...
قابلمه ها را درمیآورم،ظرف سالاد را باز میکنم و مقداري سالاد داخل بشقابم میریزم.
مانی همچنان به بیرون خیره شده و با فردِ پشت خط مذاکره میکند.
داخل بشقابم،پلو و خورشت میریزم و ظرف را مقابلم میگذارم.
گرسنگی،امان فکر کردن را از من گرفته...به علاوه رنگ و لعاب و
رایحه ي خوش غذا،طاقتم را طاق کرده...
هرچقدر معده ام خالی است،برعکس ذهنم پر است از فکر و خیال...
قاشق اول را پر میکنم و داخل دهانم میبرم..
دست پخت مادرم نیست....
مهم نیست،هرکس که پخته دستش درد نکند...
خوشمزه است...
غذاي جویده شده را میبلعم.
مانی تماس را قطع میکند و به طرفم برمیگردد.
:_سلام
با سر جوابش را میدهم.
چنگالم را در ظرف سالاد فرو میکنم و با چشم هایم به قابلمه اشاره
میکنم
+:بریزم برات؟
مانی قابلمه را به سمت خودش میکشد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۷ و ۷۲۸
_نه تو خیلی گشنه اي بخور،خودم میریزم.
نگاهم را از صورتش میگیرم..
مایل به صحبت نیستم؛حتی چند کلمه که عطش کنجکاوي ام،را
سیراب کند.
نمیخواهم اصلا سر صحبت را باز کنم.
از صبح که به او گفتم میخواهم از نیکی دوري کنم،چند باري خواسته
سر صحبت را باز کند،اما نگذاشته ام.
واقعیت همین است،میخواهم تمام کنم این وابستگی بچه گانه را...
مانی بی هیچ حرفی مشغول خوردن میشود..
نمیخواهم حرف بزنم،اما نمیشود..
نمیتوانم...
دوست دارم بفهمم،حداقل حال نیکی را...
به سختی جلوي زبانم را میگیرم..
این چند وقت،به شدت از قلبم فرمان برده...
این مسیح را دوست ندارم،من همان شخصیتِ مغرورِ کمحرفم را
دوست دارم...
حرف نمیزنم.
بدون فکر،فقط مشغول خوردن میشوم.
باید دهانم را مشغول کنم.
دندان هایم باید مشغول جویدن باشد،تا حرفِ نامربوطی نزنم..تا
لغات،بیمهابا، ضعفِ مسیح را به برادرش نشان دهند..من حتی فکرش
را هم نمیکردم اینقدر ضعیف باشم..
مانی بدون اینکه سربلند کند،بدون اینکه نگاهم کند....تنها چند
کلمه میگوید:نیکی واسه نهار منتظرت بود..
دستم روي هوا،میان بشقاب و دهانم خشک میشود،دهانم نیمه باز
میماند و با چشمانی گردشده به مانی نگاه میکنم.
حس میکنم کاسه ي سرم میترکد..
تمام تلاشم را کرده ام...
تمام دیشب را راه رفته ام...
پاکت سیگارم تمام شده،تا اسمش را از ذهنم پاك کنم...
حتی نمیخواهم به یاد بیاورم آن همه دستپاچگی را...
آن همه وابستگی بیجا و بیجهت را...
امان از این دیوانگی...
حالا با این یک جمله،کل آن دوهفته اي که کنارش نفس
کشیدم،کنارش راه رفتم،کنارش غذا خوردم....
تمام شرم بچگانه اش،گونه هاي اناري اش و مهتابِ صورتش برابر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۹ و ۷۳۰
چشمانم جان میگیرد....
نه مسیح.... تو ضعیف تر از این حرف هایی...
خیال خامت این بود که با یک شب در سوز سرماي اسفند تا صبح
خیابان ها را گز کردن،با یک شب کنارش نبودن،با ندیدنش...
تنها با همین یک شب میتوانی؟؟
عجب کابوسِ محالی....
دستم را پایین میآورم،لب هایم را روي هم فشار می دهم و آب دهانم
را میبلعم.
+:باشه..
دوباره قاشق را بالا میآورم.
:_نمیدونست نمیخواي برگردي خونه ات...
باز هم...
نفسم در سینه حبس میشود..
بس است مانی،بفهم مرا...
قاشق را درون بشقاب میگذارم،یک بار خالی اش میکنم و دوباره
پر...
گلویم را صاف میکنم
+:خب!
این یعنی بس است،مانی جان بس است...
یعنی ادامه نده،یعنی کافیستـــ
یعنی من پُرَم از فکر و خیال..تو بیشترش نکن....
مشغول خوردن میشوم اما انگار مانی دست بردار نیست
:_خیلی نگرانت بود... خیلی...
قاشق با صداي بلندي داخل بشقابم میافتد.
سرم را بالا میآورم،نگاه آتشینم را به صورتش میدوزم،مانی بیتفاوت
نگاهم میکند.
سعی میکنم خشم صدایم ملموس نباشد
+:به نیکی چه ارتباطی داره که نگران من بشه؟
مانی سوالم را نشنیده میگیرد و بیتوجه میگوید
:_نمیدونست قرار نیست دیگه برگردي خونه ات...
نه،مانی قصد کرده امروز تحریکم کند..
نمیخواهم جلوي برادر کوچکم ناخواسته به ضعفم اقرار کنم..
بنابراین بیتوجه به او قصد برداشتن قاشقم را میکنم.
نمیدانم مانی از این سوال و جواب ها،چه نیتی دارد....
هرچه که هست مرا زیر منڱنه ي نگاه نافذ مانی میگذارد..
دوباره صدایش سوهان روحم میشود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۳۱ و ۷۳۲
:_طفلِ معصوم فکر میکرد باهاش قهري... این غذا رم احتمال به قصد
آشتی کنون فرستاده....
بیاختیار به بشقابم خیره میشومـ.
پس راز طلایی این غذا دست و پنجه ي طباخش بوده....پس علت
اینکه غذا به عمق جانم مینشیند این است....
عجب دنیایی...
در تمام مدت که میخواستم از نیکی فرار کنم به سمتش میدویدم...
فکر میکردم از او دور میشوم اما در عین حال به دامش گرفتار
شدم...
چه دایره اي دارد کشش تو،نیکی...
چه میکند نام و یادت با من،نیکی.....
+:نخور مانی
مانی با تعجب نگاهم میکند
+:نمیشنوي میگم نخور....
_:وا،چت شده مسیح؟
+:میگم نخور اون غذا رو
:_پس چی کارش کنم؟
+:بریزش دور.
چشم هاي مانی گرد میشوند
:_چیه مسیح چرا اینجوري میکنی؟
:+مانی میگم نخور....از این غذا نخور....
مانی چه میداند در این غذا ادویه ي وابستگی ریخته اند...
نخور برادر من...
نخور...
این غذا،ممکن است تو را هم مثل من مبتلا کند..
:+نخور دیگه...
:_اگه تو دوس نداري نخور...
+:واسه چی آوردي اینا رو؟
:_نیکی داد...منم گفتمـ....
میان کلامش میدوم
:+تو خیلی....
چشمانم را میبندم،شاید کمی آتشفشانم فروکش کند.
موبایلم را برمیدارم و شماره ي نیکی را میگیرم.
بعد از دو بوق،صداي پرانرژي اش در سرسراي گوشم میپیچد.
دلم ضعف میرود،از عطش دیدارش..
_: الو...سلام پسرعمو.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۳۳و ۷۳۴
دستم را از بالا تا پایین صورتم میکشم و با خشمِ کنترل شده اي
میگویم
+:این بچه بازیا چیه؟؟
شوکه میشود،کاملا مشخص است
:_کدو..کدوم بچه بازیا؟؟
نفس عمیق میکشم.
آرام میگوید
:_پسرعمو...شما خوبین؟؟
از ضعف خودم متنفرم.
دوست ندارم اینقدر دست و پاچلفتی باشم...
صدایم اوج میگیرد اما خودم را کنترل میکنم
+:بهت میگم این بچه بازیا چیه؟
اگه نیازي بود،مامانم حتما برام لقمه میگرفت میذاشت تو کیفم...
کی به تو گفته عین عهد قجر برام غذا بفرستی؟نکنه راسی راسی
فکر کردي زنمی و باید به فکر شکمم باشی؟الحق که عقلت خیلی
بچه است..
بی رحمانه،شلاق کلمات را از دهانم به گوش نیکی فرود میآورم.
صداي نفس هایش تند میشوند.
حالم دگرگون میشود.
بلندتر فریاد میکشم
:_دیگه نبینم از این کارا...
بغض صدایش را حس میکنم،خشم عقلم را دربرگرفته...
با شنیدن صداي بغض دارش حالم بدتر میشود.
بلندي صدایم را به رخش میکشم
:_شیرفهم شد؟
آرام میگوید
+:خداحافظ...
صدایش پر از اشک است...این را میفهمم...
بوقِ اشغال در سرم میپیچد.
بدون فکر،تمامِ خشمم را درون مشتم میریزم و گوشی را با تمامِ
قدرت به دیوار مقابل میکوبم..
دیوانه شده ام،بدون شک...
دستم را روي صورتم میکشم و نگاهم را از منظره ي جسد متلاشی
شده ي موبایل میگیرم و چشمانم را میبندمـ.
چرا وارد این بازي شدم؟؟
لعنتِ به منِ بازنده..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۳۵ و ۷۳۶
*نیکی
سرم را بینِ دستانم میگیرم.
جملاتش مثل پتک بر سرم فرود میآیند و منِ غریب،بی پناه تر از آنم
که اشک نریزم.
دانه هاي درشت اشک روي چین چینی هاي دامنم میافتد.
بچه که بودم،بابا به دانه هاي اشکم میگفت:مروارید..
دلم براي محبت هاي پدرانه اش،تنگ شده..
چقدر من،بی کس و کارم...
دلم هواي خانه ي پدري میکند..
اشتباه کرده ام.
همه ي عصبانیت هاي پدر و مادرم،در عین بیمنطقی دوست داشتنی
تر از لبخندهاي مسیح بود...
بچگی کردم...
بچه بودم،مسیح راست میگوید...
صداي مسیح در سرم میپیچد:شیرفهم شد؟؟
تنم میلرزد..
چطور به خودش اجازه داد با من اینطور حرف بزند؟
اعصابم خرد شده،چرا من اینگونه حقیر شده ام؟
صداي آرام مسیح میآید :مانی؟؟
زنعمو میخندد.
:_عجب...
زنعمو دورتر میرود،مانی هم به دنبالش.
صداي کفش هایشان واضح است.
صداي زنعمو را میشنوم :این آشپزخونه بوي زندگی میده
مسیح با تحسین نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم.
مانی میگوید:بسه دیگه مامان.. بیا بریم..
مثل اینکه زنعمو راضی به رفتن میشود.
:_خیلی خب،برو تو ماشین رو روشن کن،منم الآن میام
مانی میگوید:نه اول شما.. خانما مقدم ترن...
زنعمو میگوید:چه جنتلمن شدي.. بیا برو این حرف ها اصلا بهت
نمیاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۳۷ و ۷۳۸
مانی اعتراض میکند:آخه مامان...
صداي باز شدن در راهرو میآید و بعد صداي زنعمو: برو بیرون... کم
حرف بزن..
و صداي بسته شدن آرام در...
چند لحظه میگذرد،هیچ صدایی از بیرون نمیآید.
نگاهی به مسیح میاندازم. جلو میآید و دستگیره را بالا و پایین
میکند.
سرم را با تاسف تکان میدهم:قفله..
میگوید:چرا باز نکرد.. دیوونه..
و عصبی،در را فشار میدهد.روي تخت مینشینم:بی فایده است
پسرعمو.. اون در قفله.. زندانی شدیم...
مسیح،عصبی لگدي نثار در میکند و کنار تخت، با فاصله از من روي
زمین مینشیند.
میگوید:لعنتی...حتی موبایلم هم اینجا نیست که.
باشه...
سرتکان میدهمـ و زیر لب "چشم" میگویم.
دلم میگیرد،خیال میکردم آمدن به این فضا حالم را بهتر میکند اما
الآن در بدترین شرایط قرار دارم.
بلند میشوم
:_من دیگه برم مامان..
مامان هم بلند میشود
+:کجا؟
:_باید یه سري هم به خونه ي عمومحمود بزنم.راستی سوغاتی
هاتونم یادم نرفته!میارم براتون
مامان سر تکان میدهد و لبخند می زند
+:به شراره سلام برسون.
کش چادرم را دور سرم میاندازم
انگار مامان میخواهد چیزي بگوید اما پشیمان میشود.
دوباره لب هایش از هم فاصله میگیرند اما باز هم،مردد سرش را پایین
میاندازد.
برمیگردم
:_خداحافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۳۹ و ۷۴۰
ـ
ناگهان صدایش پاي رفتنم را سست میکند.
+:کاش بیشترـمی موندي نیکی..دلم برات تنگ شده بود...
ناخودآگاه برمیگردم و با سرعت بغلش میکنم.
خودش هم شوکه شده.
محبت هاي مادر و دختري ما هیچ گاه تا این حد نبوده.
بغض چنبره زده ي گلویم،سر باز میکند و چشمانم را نیش میزند.
آرام در آغوش مامان اشک میریزم.
مگر یک دختر به جاي آغوش مادرش،مأواي دیگري دارد؟؟
*مسیح*
در خانه را با کلید باز میکنم،از صبح مامان چند بار زنگ زده و ابراز
دلتنگی کرده.
با وجود خستگی و آشفتگی روحی باید به دیدارش میآمدم.
مامان با شنیدن صداي در به استقبالم میآید.
:_سلام شادوماد خودم،شاه پسر خودم...
گرم بغلم میکند و دستش را دور گردنم حلقه میکند.
دستانم را دور کمرش میگذارم و لبخند میزنم.
مامان با شیطنت میگوید
:_گلپسر از این کارا نداریما...مگه عروس نداري تو؟چرا تنها اومدي؟
وارد خانه میشویم و شانه به شانه به طرف سالن میرویم.
+:راستش مامان،نیکی خستگی سفر هنوز به جونشه... گفتم بمونه یه
کم خستگی درکنه...
صداي ظریف زنانه اي،ضربان قلبم را روي هزار میبرد.
احساس میکنم نفسم بند میآید.
نمیتوانم سرم را بلند کنم...
میترسم از صحنه اي که قرار است ببینم...
در نهایت،چشمانم را بالا میآورم و دختري برابرم میبینم که نگاهش
رنگ ناراحتی دارد و در عین حال،به من سلام میدهد..
باز هم اول نیکی است که میگوید:سلام
*
*نیکی
آرام میگویم:سلام
مسیح صورتش را از مادرش به سمت من برمیگرداند.
آشکارا نگاهش رنگ میگیرد،رنگ ترس...
شاید هم من،اینطور فکر میکنم.
همچنان شوکه به من خیره شده.
زنعمو با دست از کمرش میزند و مرا نشانش میدهد.
:_دو هیچ به نفع نیکی.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷