۳۱ خرداد ۱۴۰۲
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۳۹ و ۷۴۰ ـ ناگهان صدایش پاي رفتنم را سست میکند. +:کاش بیشترـمی موندي ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۴۱ و ۷۴۲
نیکیخانمت از تو بامعرفتتره آقامسیح!
و با مهربانی لبخندي به صورت من میپاشد.
مسیح به خودش میآید،چند قدم جلو میآید و نزدیکم،سمت چپ
میایستد.
حس میکنم صدایش میلرزد و با کمی اضطراب میگویم:فکر کردم
میخواي استراحت...
خشک و جدي،بی هیچ احساسی میگویم :خسته نیستم...
زنعمو میگوید
:_بشینید... دخترم چرا ایستادي؟برم یه چیزي بیارم گلویی تازه
کنید..
و چشمکی به من میزند و برمیگردد.
روي مبل مینشینم و روي برمیگردانم
دلخورم از او..
از حرفهایی که پشتِ هم بافت و برایم خط و نشان کشید.
دلگیرم از کارهایش..
مگر جواب محبت را جز با محبت میدهند؟
مسیح این پا و آن پا میکند.
دستش را از بالا تا پایین صورتش میکشد.
سنگینی نگاهش را خوب حس میکنم.
نمیدانم چرا،اما فکر میکنم حالش خوب نیست.
چه بلایی سر تو آمده،پسرعمو؟
*مسیح*.
نمیتوانم نگاهم را از او بدزدمـ.
با مانتوي صورتی و شلوار جینِ سرمه اي نزدیکم نشسته و با دلخوري
روي برگردانده.
آشکارا نگاهش میکنم.
و این....
این ناتوانی،این عجز آشکار و این بیاختیاري اعصابم را بهم ریخته
است.
من نمیتوانم حتی نگاهش نکنم...
جز بی ارادگی چه نامی میشود رویش گذاشت ؟.
از این ضعف و بیاختیاري متنفرمـ.
دست در موهایم میکنم و بهم میریزمشان.
شاید میخواهم با این کار،افکار ناآرام و پریشانم را به آرامش و سکون
دعوت کنم.
کلافه از جایم بلند میشوم و چند قدم جلو میروم.
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۴۳ و ۷۴۴
با خشم به طرف نیکی برمیگردم
از خودم عصبانی ام،اما ضعفم را پشت صداي بلندم پنهان میکنم.
:_واسه چی اومدي اینجا؟
خونسرد به طرفم برمیگردد.
از شیشه هاي بیاحساس چشمانش میترسم.
یعنی تا این حد از من ناراحت است؟
+:ببخشید،اجازه ي من دست شماست؟
بیشتر از قبل،شوکه میشوم.
من با این دختر و احساساتش چه کرده ام؟
لعنت به تو مسیح...
سعی میکنم کنترل اوضاع را به عقلم بدهم،نه به قلبم..
شاید هم کمی از لحن محکم و چشمانِ نافذ و مغرورتر از قبلِ نیکی
ترسیده ام.
آب دهانم را قورت میدهم و گلویم را صاف میکنم.
سعی میکنم نگاهم را از او بدزدم.
به پایه ي میزِ مقابل نیکی خیره میشوم و با لحن مسالمت جویانه اي
میگویم
:_مامان که نفهمیدن من دیشب...
کلامم را محکم تر از قبل،قطع میکند.
اخلاقی که هیچ وقت از او ندیده بودم.
+:نه...
من نمیتوانم تحمل کنم..
من نیکی مظلوم و سربه زیر با چشم هایی که گاهی برق شیطنت
داشت میخواهم.
لعنت به تو،مسیح...
میخواهم کمی از سنگینی فضا بکاهم.
من توان مقابله با این چشم هاي آتشین را ندارم.
قبل از اینکه دهان باز کنم،نیکی از جا بلند میشود.چادرش را از روي
مبل برمیدارد و سر میکند.
کیفش را در دست میگیرد.
ناخودآگاه میپرسم
:_کجا؟
پوزخندي که میزند از چشمانم دور نمیماند.
سري به تأسف تکان میدهد
+:شما واقعا چی کاره ي من هستین؟
من اعصابم را زیر پاهاي تو آسفالت نکرده ام که رویش با تبختر قدم
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۴۵ و ۷۴۶
بزنی نیکی جان!
دندانهایم را روي هم میسایم
:_من شوهرتم نیکی...به حرمت اسمم که تو شناسنامته...
باز هم کلامم را قطع میکند.
نه،واقعا این نیکی را نمیشناسم.
+:الحمدلله دوهفته بعد اونم پاك میشه...یادتون که نرفته،بیشتر از
دو هفته از موعد یه ماهه گذشته..
دستم را مشت میکنم.
نیکی با قلبِ مچاله شده ي من چه میکنی؟
لعنت به تو،مسیح...
تو زخمهایت را قبلا زده اي،حالا نوبت نیکی است...
تو تا میتوانستی احساسات را زیرپایت گذاشتی،چه انتظاري از این
دختر داري؟
مردانگی را به سخره گرفتم و غذایی که مهربانی نیکی در دانه دانه ي
برنج هایش مشهود بود،با خشونت پس زدم.
نیکی حق دارد..
سرم را پایین میاندازم و با صداي دورگه شده ام میگویم
:_نه،یادم نرفته.
صداي لرزش لیوان ها در سینی باعث میشود سربلند کنم.
مامان وارد سالن میشود و با تعجب نگاهمان میکند.
چشمهایش روي چادر نیکی میلغزد و به صورت من میرسد.
نگاهش رنگ نگرانی میگیرد:چشمات چرا سرخ شده مسیح؟
آب دهانم را قورت میدهم،خودم هم نمیدانم چه بلایی به سرم آمده.
سر تکان میدهم
:_چیزي نیست...
مامان به طرف نیکی برمیگردد:چرا حاضر شدي؟
نیکی سعی میکند لبخند بزند.
این را،من به خوبی میفهممـ.
منی که دو هفته روز و شب کنارش بوده ام میدانم،فرق لبخندِ
جاندار و پرروحِ واقعی اش که زندگی میبخشد،با این کشآمدن
لبها،از سر اجبار متفاوت است.
من او را خوب شناخته ام،خنده اش جان میبخشد و اخمش،نفس
میستاند.
آرام میگوید
:+با اجازتون برم دیگه... بیشتر از این مزاحمتون نمیشم
مامان با شک و تردید نگاهم میکند و نگران به طرف نیکی
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۷۴۷ و ۷۴۸
برمیگردد:چیزي شده دخترم؟
نیکی آرام سرش را پایین میاندازد
+:نه زنعمو،چی باید بشه؟یه کم تو خونه کار دارم...
بااجازتون
جلو میرود و گونه ي مامان را میبوسد.
مامان لبخندي میزند و میگوید:خداحافظ
نیکی بدون اینکه حتی نگاهم کند به طرف در میرود.
:+به عمو سلام برسونید،خدانگهدار
و از خانه،خارج میشود.
بدون اینکه کلمه اي با من صحبت کند.
تیز از جا میپرم تا به او برسم که مامان آستینم را میکشد:کجا
گلپسر؟؟
:_برم مامانجان،نیکی رفت.
مامان سرزنشگرانه نگاهم میکند:خیال نکن نفهمیدم دعواتون شده...
سعی میکنم شرایط را عادي جلوه بدهم
:_نه مامان،چه دعوایی؟؟
مامان،مثل کودکیهایم دستم را میخواند:فهمیدم نرفتی خونه ي
مسعود...همینطوري که نیکی زودتر از تو اومد اینجا،تو ام باید بري خونه ي پدرخانمت...با خونواده ي خانمت همونجوري رفتار کن که
دوست داري نیکی با پدر و مادرت رفتار کنه...
فهمیدي ؟
عجله دارم...
باید زودتر خودم را به نیکی برسانم.
آفتاب در حال هبوط است و خوش ندارم نیکی این موقع از روز در
خیابانها تنها باشد..
:_باشه مامان،فهمیدم.الان برمـ،نیکی تنها رفت..
مامان لبخندي از سر رضایت میزند:برو.. مراقبش باش...خداحافظ
سوییچ را از روي میز چنگ میزنم و سریع از خانه خارج میشوم.
چشم میگردانم،ابتدا تا انتهاي خیابان را..
نیکی نیست.
چشم تیز میکنم و قامتِ بانوي چادري را میبینم که آرام قدم میزند و
طول خیابان را با گامهایش کوتاه میکند.
سریع پشت فرمان مینشینم و استارت میزنمـ.
کنارش که میرسم سرعتم را کم میکنم و بوق میزنم.
بیاعتنا،بدون اینکه برگردد مسیرش را ادامه میدهد.
شیشه ي کمکراننده را پایین میدهم و صدایش میکنم :نیکی.
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۴۹ و ۷۵۰
با شنیدن صدایم میایستد.
آرام به طرفم برمیگردد.
حس میکنم آسمان چشمهایش ابري است و هر آن،ممکن است باران
ببارند.
انگار باز هم طلبکار هستم،مدعی میگویم:سوار شو
اخم میکند و یکتاي ابرویش را بالا میدهد.
باز هم،مثل کسی که خون پدرش را طلب دارد،میگویم:معطّل چی
هستی؟ سوار شو
دست روي سرش میگذارد و کمی،مجموعه ي چادر و روسري را جلو
میکشد و میگوید:خداحافظ پسرعمو
و بی هیچ کلام دیگري راه میافتد.
کنترل و اختیار اعمالم را از دست میدهم.
باز هم کت واکینگ نیکی روي اعصابم!
این دختر،هم میتواند به طرفۀ العینی آرامم کند،هم این توانایی را
دارد که مرا تا سرحد جنون بکشاند.
پیاده میشوم و با همهي توانم،در را میکوبم.
حس میکنم شانه هاي نیکی از صداي بدِ برخورد در،به بالا میپرد.
جلویش را میگیرم،با همه ي عصبانیتم.
با همه ي آشفتگیامــ
لعنت به تو،مسیح...
جام حیات را در دستان نیکی میبینم و خودم به دست خودم،پس
میزنمش.
:_میگم سوار شو..
نیکی ترسیده،اما تلاش میکند ظاهر خونسردش را حفظ کند.
+:براي چی باید حرف شما رو اطاعت کنم؟؟
:_واسه اینکه من شوهرت..
+:واي تمومش کنین پسرعمو...
صداي خشدارش همه ي وجودم را بهم میریزد.
او هم مثل من،آشفته است.
لعنت به تو،مسیح که اینچنین او را میآزاري...
هیچ نمیگویم.
فقط در حلقه ي اشکی که چشمان قهوه اي اش را براق تر کرده خیره
میشوم.
پلک هایش را روي هم فشار میدهد تا ضعفش را نبینم.
اشک تو جان من را میبلعد دخترعمو...
نگاه نکن مثل پسربچه هاي مغرور، چیزي که با تمام وجودم میپرستم
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۵۱ و ۷۵۲
را پس میزنم.
تو،مجموع تمام آنچه میخواستمی...
حیف که...
آبدهانم را قورت میدهمـ.
طبق معمول نیکی،از نگاهِ خیره ام،ناراضی است.
سرش را پایین میاندازد.
:+برید کنار پسرعمو....
دوست دارم مشتم را به دیوارِ کناري بکوبم،وقتی صدایش میلرزد.
:_من... من فقط میخوام برسونمت...
+:نیازي به لطف شما نیست...
به خودم میآیم.
باز هم اختیار از کف دادم..
باز راز دلم را در نگاهم هویدا کردم.
باز نزدیک بود فراموش کنم تصمیم بزرگم را...
تصمیمی که کمی خودخواهانه به نظر میرسد اما براي هردویمان
خوب است.
هم من،هم نیکی...
تفاوتهاي ما بیشتر از شباهتهاست.
حتی اگر من هم بخواهم،محال است نیکی بخواهد..
نه..نشدنی است ....
قبل از اینکه افکارم فرصت تجلی در کلامم را پیدا کنند،نیکی با
شتاب از کنارم میگذرد.
برمیگردم و صدایش میکنم.
:_نیکی..
میایستد،بدون اینکه برگردد آرام میگوید
+:پسرعمو،آقامانی گفتن نظرتون اینه که تا وقتی این قضیه،تموم
نشده؛آرامش همو بهم نزنیم...پس پاي تصمیمتون بمونین...خداحافظ
از کنارم میگذرد و مرا با پریشانیام رها میکند.
توان حرکت ندارم،هیچ نمیتوانم بگویم.
تنها،به سختی،تن بی جانم را برمیگردانم و رفتنش را نظاره میکنم.
روح از جانم میکنَد و میرود.
کسی چه میداند در دو هفته اي که در ماه عسلِ خانه،زندانی
بودیم،کلامت،نگاه هاي آغشته به شرمت،دستپختت و کارهایت با
دلِ منِ بیچاره چه کرد؟
تو نمیخواستی مرا اسیر کنی،منِ بینوا خود دچارت شدم...
رفتنت،همانقدر ویرانم میکند که ماندنت..
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۵۳ و ۷۵۴
چاره اي ندارم،باید برایت آرزوي خوشبختی کنم؛وقتی
میدانم،هیچوقت،از آنِ من نخواهی شد...
و این،غم انگیزترین دانایی دنیاست...
کاش هرگز نمیدیدمت....
*
*نیکی
چادرم را از سرمـ درمیآورم و کلید را درون قفل،دوبار میچرخانم.
خیالم از امنیتم که راحت میشود،چادرم را درمیآورم و روسریام را از
سر میکشم.
اسفند،آخرین تلاشهایش را میکند تا زمستان ماندنی باشد؛اما بوي
شیرینِ بهار،تمام خیابان ها را پر کرده.
تارهاي پریشان مو،که به قدرت اصطکاك به روسري حریرم چسبیده
بودند،آزادانه به هر طرف فرار میکنند.
دست میبرم و با فشار دادن کلید برق،خانه را غرق نور میکنم.
به طرف اتاقم میروم.
پالتوي سورمه اي که درحیاط خانه ي عمو به تن کردم،درمیآورم.
لباس هایم را با بلوز و شلوار حوله اي عوض میکنم،کتابی که تازه
شروع به خواندنش کرده ام برمیدارم و به طرف آشپزخانه میروم.
حوصله ي صبر کردن ندارم،از خیرِ چاي خوشرنگ میگذرم و بیخیالِ
کتري میشوم.
دکمه ي چایساز را فشار میدهم و خود به طرفِ یخچال میروم.
نگاهم روي طبقاتِ پر و خالی یخچال میلغزد.
از غذاي ظهر،هنوز هم مانده،اما اشتهایی ندارم.
در یخچال را آرام میبندم و برمیگردم.
نمازم را در مسجد محله خوانده ام.
صداي غلغلِ آب درون چایساز،که بیقرار خودش را به در و دیوار
میکوبد سکوت خانه را شکسته.
از کابینت بالایی،یک شاخه نبات و یک دانه هل در میآورمـ.
دست دراز میکنم و جعبه ي چایکیسه اي را هم بیرون میآورم.
درون فنجانِ سفیدم،کمی آبِ جوش میریزم و هل و نبات را درونش
فرو میکنم.
چایکیسه اي را چند بار درون فنجان بالا و پایین میبرم تا برگهاي
چاي رنگ بدهند به زلالی فنجانم.
تفاله ي چاي را درون سطل زباله میاندازم و فنجان و کتاب به
دست،وارد سالن میشوم.
روي اولین مبل مینشینم و پاهایم را جمع میکنم.
یادمـ رفته،آخرین بار تا کجا خوانده ام؟
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۵۵ و ۷۵۶
کتاب را از ابتدا ورق میزنم تا سیر وقایع به خاطرم بیایند.
فنجان را به لبم نزدیک میکنم.
با وجود عطرِ جانبخش هل و حلاوتِ دوستداشتنی نبات،مشخص
است که یک فنجان چاي بیهویت است که از سر تکلیف و شاید
ناچاري،بنا به دم کردنش گذاشته ام.
آه میکشم.
ناگهان مثل برقگرفته ها از جا میپرم.
امروز چند شنبه بود؟
چند لحظه طول میکشد تا به خاطر بیاورم پنجشنبه است.
نفسی از سر آسودگی میکشمـ.
باید براي شنبه ي هفته ي آینده،سر کلاسِ استاد ماندگاري..
نه،فراموشش کن ...حال و حوصله اش را ندارم.
سفره ي ذهنم،مثالِ قالیچه ي سلیمان پرواز میکند سمت مسیح.
جایی که خوش ندارم برود.
جایی که ممنوعه است.
میخواهم به ذهنِ سربه هوایم بفهمانم،در افکارم جایی براي مسیح
نیست.
فنجان را محکم روي میز میکوبم،شاید صداي برخوردش، هوشیارم کند.
نفسمـ را با صدا بیرون میدهمـ.
کتاب را میبندم و از جا بلند میشوم .
میخواهم به طرف اتاقم بروم که صداي زنگِ واحد بلند میشود.
برمیگردم و نگاهی به ساعت شماطه دار میاندازم.
از نه شب،ده دقیقه گذشته است.
تعجّب میکنم،کمی هم میترسمـ.
مسیح که نمیآید.
قرار نبود بیاید،با رفتار و حرفهاي امروز من هم،محال است برگردد.
روي پنجه ي پا،به طرف در میروم.
از چشمی،بیرون را نگاه میکنم.
با دیدنِ چهره ي آشناي زنعمو،نفسِ راحتی میکشم.
قامت بلند و چهارشانه ي عمو،اجازه نمیدهد ببینم شخص دیگري
همراهشان هست یا نه.
نگاهی به لباسهایم میکنم و به طرف اتاقم میدوم.
چادرم را روي سرـمیاندازم و دوباره به سمت در،اوج میگیرم.
کلید را در قفل میچرخانم و دستگیره را به طرف پایین فشار میدهم.
عمومحمود و زنعمو جلو میآیند.
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۵۷ و ۷۵۸
بلند میگویم:سلام
زنعمو با لبخند نگاهم میکند:سلام دخترم
عمو با ابهتِ همیشگیاش،جواب سلامم را میدهد.
نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم.
:_زنعمو... خیر باشه...شما..این موقع شب...اینجا...؟؟
زنعمو لبخند قشنگی میزند.
+:اومدیم سري به دختر و پسرمون بزنیم... یکی از همسایههاتون
پایین بود،واسه همین اومدیم بالا...حالا اجازه میدي بیایم تو ؟
متوجه اشتباهم میشوم،سریع خودم را کنار میکشم و با خجالت
میگویم
:_بفرمایید...ببخشید
چادرمـ را روي سرم مرتب میکنم.
عمو و زنعمو وارد میشوند و روي مبلهاي استیل مینشینند.
به طرف اتاقم میروم.
مانی همراهشان نیست.
چادرم را روي تخت میاندازم و موهایم را مرتب میکنم.
به طرف آشپزخانه میروم و زیر کتري را روشن میکنم.
ظرف بیسکوییت را از کابینت برمیدارم و به طرف سالن میروم.
زنعمو نگاهم میکند
+:زحمت نکش دخترم...
:_چه زحمتی...
برایشان پیشدستی میگذارم و بیسکوییت را مقابلشان میگیرم.
دوباره به آشپزخانه میروم و ظرف میوه را برمیدارم.
زنعمو و عمو درگوشی پچ پچ میکنند.
من که وارد سالن میشوم،از هم فاصله میگیرند و ساکت میشوند.
روبه رویشان مینشینم و پاي راستم را روي پاي چپم میاندازم.
زنعمو میپرسد
+:مسیح نیست؟؟
:_مسیح که... راستش... نه نیست..
+:این موقع شب،کجاست؟
:_فکر کنم شرکت باشن...
زنعمو یک تاي ابرویش را بالا میدهد.
+:مگه باهم برنگشتین؟
:_راستش... یعنی نه... من خودم اومدم..
زنعمو با لحن مادرانهاي میپرسد
+:به حساب دخالت نذار،میخوام کمکتون کنم.
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۵۹ و ۷۶۰
سرم را پایین میاندازم.
زنعمو ادامه میدهد
+؛مشکلی پیش اومده عزیزم؟؟
دعواتون شده؟؟
قبل از اینکه چیزي بگویم،صداي آیفون میآید.
"ببخشید"ي مٻگویم و از جا میپرم.
'شاید مسیح باشد'
به طرف آیفون میروم.
چهره ي مامان و بابا را تشخیص میدهم و دکمه را فشار میدهم.
برمیگردم،زنعمو با لبخند میگوید
+:باهاشون هماهنگ کردیم؛مهمونِ ناخونده شدیم....
با لبخندي میگویم
:_اختیار دارین...
در واحد را باز میکنم و به طرف آشپزخانه میروم.
موبایل را از روي پیشخوان برمیدارم و با عصبانیت انگشتانم را روي
صفحهي موبایل فشار میدهم و براي مانی مینویسم:
"بابام و مامانم و عمو و زنعمو اینجان...
سراغ پسرعمو رو میگیرن من نمیدونم چی باید بگم"..
قبل از هیچ فکري، "ارسال" را فشار میدهم.
به طرف سالن میروم.
مامان و بابا وارد خانه میشوند.
جلو میروم و بابا را بغل میگیرم.
بابا با صداي بغضداري میگوید:خیلی بیوفا شدي نیکی خانم...
انتظار داشتم صبر کنی تا بیام...
سرمـ را پایین میاندازم،بابا روي موهایم را میبوسد.
صداي زنگ موبایلم بلند میشود.
هول شده ام،تا به حال میهمانداري نکرده ام.
با دست تعارف میکنم تا بنشینند و با سرعت به طرف آشپزخانه
میدوم.
موبایلم را برمیدارم و جواب میدهمـ
:_سلام آقامانی...
صداي نفسنفس زدن میآید.
از آشپزخانه سرك میکشم.
عمو و بابا روبه روي هم نشسته اند و هردو خود را مشغول کاري
نشان میدهند.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۱ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 22 June 2023
قمری: الخميس، 3 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️6 روز تا روز عرفه
▪️7 روز تا عید سعید قربان
▪️12 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️15 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
۱ تیر ۱۴۰۲