#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه خواهید شنید ؛👇
✍ دعای فرج می خوانیم....
و خوانده ايم.....
و خواهیم خواند....
🔻اما چگونه فرج بخوانیم...
که فرج حقیقی، حاصل شود؟؟👇
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۹۰ براي روز سوم فروردینماه سال آینده. نمیتوانم خوشحالم را پنهان کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۹۱ و ۹۹۲
د آرام دو طرف صورتم را میبوسد.
با احترام،دستش را میبوسم،درست مثل مادرم.
هرچند نیکی شبیه مادرش نیست،اما من زنعمو را مثل مامان دوست
دارم.
جعبه را که باز میکنم،چشمم به ساعتی با بند چرم و صفحهي بزرگ
میافتد.
با ساعت ظریفی درست کنارش.
ستِ ساعت!
براي من و نیکی!
انگار همه دست به دست هم دادهاند تا من امشب مصممتر شوم براي
ابراز علاقه به تو....
میبینی عزیزدلم...
همه باور کردهاند که من و تو براي هم ساخته شدهایم.
درست است که تو از من سَرتري.
زیباتري.
مهربانتري.
خوبتري...
اصلا تو همهجوره از من بهتري.
اما کاملم میکنی.
من در کنار تو خودم را شناختهام.
تو آینهاي به وسعت من ساختهاي و خودِ واقعیام را نشان میدهی.
مسیحِ غیور،مسیحِ مهربان،مسیحِ نگران...
اینها من هستند.
منی که تو ساختهاي.
راستش تو ویرانم کردي.
تو مسیحِ مغرورِ خودپسند را کشتی و این،منِ عاشق را صورتگري
کردي...
اینگونه قشنگتر نیستم؟؟
اصلا من مجنون شدهام چون تو لیلا هستی..
مگر بدون حضور شیرین، فرهادِ کوهکن ابدي میشد؟
شیرینِ من،لیلاي من..
نه!
تو نه شیرینی و نه لیلی...
تو عاقلانهترین شکل ممکن عشقی!
جز تو این منِ مغرور و خودخواه،مگر ممکن بود عاشق شود؟
نیکی جانم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۹۳ و ۹۹۴
بیا و با دلِ این بیچاره راه بیا....
باور کن، عاشقی کردن بلدم.
فقط کافیست که بگویی تا دنیا،دنیاست،از آنِ من هستی!
سرم را پایین میاندازم.
عزمم،را جزم کردهام.
امشب،مهمانها که رفتند؛تنها که شدیم؛برایش میگویم...
راز عاشقی را در گوشش زمزمه میکنم و از او میخواهم همیشه،خانمِ
این خانه باشد...
به او میگویم قلبم فقط به عشق او میتپد.
*
*نیکی
مهمانها را بدرقه میکنیم.
زنعمو وقت رفتن میگوید:راستی نیکیجان،واسه مهمونی سالِ نو
؛مهمونِ آقاي رادان هستیم.گفتن شمارم دعوت کنم.میاین دیگه؟
برق از تنم میگذرد.
آب دهانم را قورت میدهم و سرم را پایین میاندازم.
زنعمو تأکید میکند:مسیح میاین دیگه؟تا پارسال به خاطر اختلاف با
عمومسعود نمیرفتیم..
زشته امسالم نریم..
سرم را بلند میکنم و با التماس به مسیح خیره میشوم.
مسیح،مشکوك نگاهم میکند.
زنعمو اصرار میکند:مسیح؟اگه نیاین خیلی بد میشه...
مسیح بدون اینکه نگاه از من بگیرد،میگوید: میایم..
زنعمو با خیال راحت میگوید:باشه، پس میبینمتون.
و از در بیرون میرود.
مسیح براي بدرقه تا دمِ آسانسور میرود و من داخل میآیم.
کلافه دست به کمر میزنم و ماتم میگیرم.
حالا با دانیال چه کنم؟
اصلا خوشم نمیآید با او روبهرو شوم.دلم هم نمیخواد به مسیح چیزي
در اینباره بگویم.
به طرف اتاق میروم و بستهي کادوپیچشده را از روي میز برمیدارم.
صداي بستهشدن در میآید.
نفس عمیقی میکشم،بسته را پشتم پنهان میکنم؛لبخندي میزنم و به
طرف مسیح میروم.
مسیح میخندد
:_بازم ممنون..یعنی واقعا انتظاري نداشتم،متشکرم.
چشمهایم را روي هم میفشارم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۹۵ و ۹۹۶
+:خواهش میکنم.کار خاصی نکردم واقعا.
و بسته را به طرفش میگیرم .
چشمان مسیح،میدرخشد.
برق عجیب درونشان،نگاه را خیره میکند.
این مرد ،این شبِ چشمهایش ، این نگاه گیرایش؛ چه رازي دارد که
قلبم را اینچنین به تپش وا میدارد؟
با ذوق بسته را از دستم میگیرد.
سرم را پایین میاندازم و نگاه میدزدم.
من،نمیدانم حکم این نگاههاي گاه و بیگاهم به او چیست؟
با سرفهاي مصلحتی،گلویم را صاف میکنم:تولدت مبارك...
مسیح،بسته را از دستم میگیرد.
ذوقزده شده،این از تمام حرکاتش پیداست.
روبان دور بسته را با احتیاط باز میکند و بعد کاغذ رنگی دور هدیهاش
را..
:_نیکی واقعا نمیدونم چی بگم..تو امشب دو بار منو سورپرایز
کردي..
حرکتی به گردنم میدهم و کمی سرم را خم میکنم
+:عه،هنوز که هدیهات رو ندیدي!
سرش را بلند میکند و به صورتم زل میزند.
:_نیکی راستش...من فکر میکردم تو برام کادو نگرفتی!
با تعجب چشمانم را گرد میکنم
+:عه مگه میشه؟کل جشن یه طرف،کادوها یه طرف..
مسیح لبخند میزند و دوباره،با دقت هدیه را باز میکند.
با دیدن کتاب،لبهایش به گلِ لبخند بزرگی باز میشود.
دست روي جلدش میکشد و "قیدار" را زیر لب زمزمه میکند.
:_نیکی ممنون...واقعا ممنون..
+:خواهش میکنم،فقط من معذرت میخوام..
میدونستم هدیهام،برعکس بقیه،اصلا قابلدار نیست و خب..
راستش خجالت کشیدم جلو جمع بدم..
مسیح،اخم میکند
:_این چه حرفیه؟اصلا خوشم نیومد از این فکرت..این هدیه از همهي
اونا عزیزتره برام..
ارزشش هم بیشتره.
من اینو به همهي اونا ترجیح میدم.
چیزي دلمـ را به بازي میکرد.
هدیهي ارزان من را به کادوهاي رنگارنگ و گرانقیمت بقیه ترجیح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۹۷ و ۹۹۸
میدهد.
حتی اگر این حرف را به تعارف گفته باشد،باز هم براي من قابلاحترام
است.
میگویم
+:امیدوارم از متنش هم خوشت بیاد..تو کتابخونهي اتاق
مشترك،جاي این کتاب خالی بود.
میدونم که رمان هم میخونی.امیدوارم اینم بپسندي
راستش،خیلی فکر کردم چی بخرم،حس کردم شخصیت قیدار خیلی
شبیه شماست..
مسیح لبخند میزند و ابروهایش را بالا میدهد.
:_حالا تو از شخصیت این آقاقیدار خوشت میاد یا نه؟؟
سرم را پایین میاندازم و لب پایینم را میگزم.
مجرد بودم که "قیدار" را خواندم.
شخصیتش با وجودِ بعضی اشتباهاتش برایم قابل احترام بود.
هرچند،هروقت با فاطمه راجعش صحبت میکردیم،با شرم دخترانه،
همسرانمان را شبیه شخصیت رمانها تصور میکردیم.
فاطمه دوست داشت همسرش شبیه "ارمیا"ي "رضاامیرخانی"
باشد و من دوست داشتم مردِ زندگیم،مثل "قیدار" باشد..
تا حدي متعصب و عاشق سینهچاك اهلبیت..
حالا مسیح شبیه قیدار است.
تنها تفاوتش هم همین است.
مسیح به دین تقیدي ندارد.همان دلیل مهمی که هروقت به او فکر
میکنم،عقلم سرکوفتش را به دلم میزند.
مسیح دستش را جلوي صورتم تکان میدهد.
:_نگفتی،از قیدار خوشت میاد یا نه؟
قبل از اینکه چیزي بگویم،صداي عطسهام بلند میشود.
سریع دستم را جلوي دهانم میگیرم.
مسیح با نگرانی میگوید:نیکی؟مریض شدي توام..زود باش لباسات رو
عوض کن بریم دکتر...
+:نه نه،من خوبم...
:_نیکی،خواهش میکنم تو ام لجبازي نکن.حاضر شو بریم دکتر.
با اطمینان در چشمهایش خیره میشوم
+:مطمئن باش من خوبم...یه کم خسته شدم،بخوابم بهتر میشم.
مسیح سرش را پایین میاندازد.
حس میکنم میخواهد چیزي بگوید.
+:تو... تو میخواستی به من چیزي بگی؟سرش را بلند میکند و کمی جدي میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۹۹ و ۱۰۰۰
سرش را بلند میکند و کمی جدي میگوید
:_مهم نیست..یعنی خیلی مهمهها..اما نه به اندازهي سلامتی تو..
لطفا خوب استراحت کن تا فردا خوب شو...
هرساعتی از شب هم احساس کردي لازمه بریم دکتر،فقط کافیه که
صدام کنی..
باشه نیکی؟
با لبخند سر تکان میدهم.
دلم براي نگرانیهایش ضعف میرود.
زیر لب میگوید
:_پس من شبیه قیدارم...
لبخند میزنم و میگویم
+:من برم بخوابم... بازم تبریک سالروز میلادت...خداروشکر گوشیت
خراب شده بود،بانکا سورپرایزو خراب نکردن!
مسیح میخندد
:_بهترین سورپرایز عمرم بود..
+:خداروشکر...شب بخیر
مسیح چشمانش را روي هم میگذارد و باز میکند
:_شب شمام بخیر خانم،اگه زبونم لال چیزي شد حتما صدام بزن.
+:چشم
به سمت اتاق میروم.
دوباره صدایم میزند.
انگار دلش نمیآید از هم جدا شویم.
:_نیکی؟
+:جانم؟
بیاختیار میگویم.
حاضرم قسم جلاله بخورم که جانانهترین "جانم" هاي عمرم را
ناخودآگاه خطاب به مسیح گفتهام.
از خجالت سرم را پایین میاندازم.
مسیح با اینکه متوجه شده،با شیطنت میگوید
:_کیک و نوشتهي روش هم عالی بود.
گونههایم گر میگیرند.
بی هیچ حرفی به طرف اتاق میروم و در را میبندم.
به در تکیه میدهم و روي زمین فرود میآیم.
لبخندي ناخواسته،لبهایم را از هم باز کرده.
به حرفهایش که فکر میکنم،قلبم جان میگیرد و محکم خودش را به
دیوار سینهام میکوبد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۰۱ و ۱۰۰۲
نفس عمیقی میکشم و زیر لب میگویم:خدایا شکرت..
★
مقنعهام را مرتب میکنم و جزوههایم را داخل کیف میگذارم.
چادرم را جلوي آینه سر میکنم و کش را دور سرم تنظیم میکنم.
کیف را برمیدارم و با عجله از اتاق خارج میشوم.
با دیدن صحنهي پشت در،هینِ بلندي میکشم.
مسیح،پشت در اتاقم،روي پارکتها خوابش برده.
نه زیراندازي دارد و نه پتو و بالشی..
بازوي چپش را زیر سرش گذاشته ، به پهلو خوابیده و ' قیدار '
،کنارش روي زمین است.
از صدایم بیدار میشود و نگاهم میکند.
موهایش بهم ریخته و تیشرتِ خاکستریاش کاملا چروك شده.
آرام سر جایش مینشیند.
با صداي خوابآلودش میگوید
:_بیدار شدي نیکیجان؟
ترسیدهام،تند و بیفاصله نفس میکشم و ضربان قلبم بالا رفته.
+:اینجا...اینجا چرا خوابیدي آخه؟
دستی به موهایش میکشد و از جا بلند میشود.
:_خب ترسیدم یه وقت حالت بد بشه..خوبی؟؟
سرم را پایین و بالا میکنم.
+:من خوبم...ولی الآن خیلی دیرم شده،سریع باید برم دانشگاه.
:_صبر کن خودم میرسونمت.
میدانم اصرار بیهوده است،به علاوه هرچه سریعتر باید به دانشگاه
برسم.
سر تکان میدهم و به طرف آشپزخانه میروم.
تا مسیح آماده شود،دو لقمهي نان و پنیر و گردو درست میکنم.
مسیح،پیراهن سفیدِ با خطوط افقی و عمودي ریز سرمهاي و قرمز به
تن کرده.
با شلوار جین سرمهاي و بادگیر همرنگش.
نگاه از استیل ساده و شیکش میگیرم و میگویم:بریم؟
مسیح لبخند میزند
:_بریم تا خانمم بیشتر از این دیرش نشده...
برق از تنم میگذرد.
اولین بار است که با این اصطلاح، خطابم میکند.
نمیتوانم خودم را گول بزنم؛اینجا هم کسی نیست که بگویم به خاطر
او، نقش بازي کرده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۰۳ و ۱۰۰۴
مسیح جلوتر از من به طرف در میرود و کفشهایش را میپوشد.
من هم کمی خودم را جمع و جور میکنم و پشت سر مسیح،از خانه
بیرون میروم.
داخل آسانسور،هیچ نمیگویم.
مسیح که سرِ پایین و سکوتم را میبیند میگوید
:_نیکی،اون لقمه مال منه؟
متوجه حواس پرتی ام میشوم و سر تکان میدهم.
+:آره ببخشید...
و لقمه را به دستش میدهم.
لبخند عجیبی میزند و نگاهم میکند.
طاقت نگاهش را ندارم،سرم را دوباره پایین میاندازم و گازِ کوچکی به
لقمهي خودم میزنم.
:_نیکی؟
سر بلند میکنم.
:_دمغی...چیزي شده؟
سرم را به علامت نفی تکان میدهم.
آسانسور میایستد.
مسیح،لبخند جادوییاش را قاب چهرهاش میکند،همان که دل میبَرَد
جان میستاند.
:_پس بفرمایید
و با دستش اشاره میکند.
آرام وارد پارکینگ میشوم.مسیح کنارم میایستد و میگوید
:_خب نیکی خانم حالا ماشینت رو چطوري پیدا کنیم؟
شانه بالا میاندازم.
میخندد
:_خب انگار امروز میخواي با زبان بدن صحبت کنی با من...عیب
نداره،چارهاش دست منه!
و سوئیچ را از جیبش درمیآورد.
دکمهاش را فشار میدهد و صداي بوق مانندي از کمی
آنطرفترـمیآید.
:_از این طرف حاجخانم.
کمی که میرویم،مسیح جلوي یک بیامدبلیو مشکی میایستد.
کنارش که میرسم میگویم :+اینه؟
مسیح بدون اینکه نگاه از ماشین بگیرد با اخم میگوید
:_امیدوارم این نباشه..نزدیک دویست و پنجاه پولشه...من عادت به
گرفتن هدیههاي گرونقیمت ندارم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۰۵ و ۱۰۰۶
با تردید،دکمهي روي سوئیچ را دوباره میزند.
چراغهاي ماشین روشن و خاموش میشوند و دوباره صداي بوق
مانندي از ماشین بلند میشود.
برمیگردم و به مسیح نگاه میکنم.
با ناچاري میگوید
:_فکر کنم همینه..سوارشو..
در جلو را باز میکنم و روي صندلی کمکراننده مینشینم .
مسیح پشت رول مینشیند.
نگاهی به دور و بر میکند و آرام میگوید
:_عجب ماشینه...خب،خانم امر میکنین رانندهتون کجا بره؟
لبخند میزنم.
★
میخواهم از ماشین پیاده شوم که مطلب مهمی یادم میافتد.
+:مسیح،من بعد از ظهر،با دوستم قرار دارم براي خریدهاي
عیدمون.گفتم که بدونی خونه نیستم.
مسیح با شیطنت میخندد.
:_پس من خریداي عیدم رو چی کار کنم؟
+:خب اگه بخواي،میتونیم یه روز دیگه هم با هم بریم.
با خوشحالی میگوید
:_پس خریداي دوستت تموم شد،یه زنگ بزن من بیام
پیشت،خریدامون رو با هم بکنیم.
روي "با هم" تأکید میکند.
یعنی من هم صبر کنم تا او بیاید.
ناچار سر تکان میدهم و از ماشین پیاده میشوم.
مسیح صدایم میزند
:_نیکی،مراقب خودت باش..
+:چشم،خداحافظ
برایش دست تکان میدهم و وارد دانشگاه میشوم.
★
فاطمه،خریدهایش را روي دست هایش جابهجا میکند:ببین من دارم
به شوهرت حسودي میکنم .از وقتی زنش شدي دیگه منو دوست
نداري..
میخندم
+:فاطمهخانم کی تا حالا،بچه شدي؟خودت رو با مسیح مقایسه
میکنی؟؟
فاطمه میخندد:نه دیگه..تموم شد...هرچی بین من و تو بود گذشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۰۷ و ۱۰۰۸
هرچقدر میگم بیا مانتو بگیر،میگی نه، تو انتخاب کن!
و اداي من را درمیآورد : مسیح گفت صبر کن با هم انتخاب کنیم.
لبخند میزنم و سرم را پایین میاندازم.
چقدر خوب مرا شناخته.
دوباره میگوید:تو دلت رو به مسیح باختی..حاشا نکن که باور
نمیکنم...
در دل حرفش را تصدیق میکنم و البته،قند در دلم آب میشود.
فاطمه،با لحن مادرانه کمی هشیارم میکند:نیکیجان به آخر و عاقبت
این وابستگی و علاقه فکر کن...خواهش میکنم.
در چشمانش خیره میشوم:فاطمه، من حواسم به خودم و دلم
هست..مطمئن باش...
آشکارا دروغ میگویم.
حواسم نبود.
دل باختهام.
براي مسیحِ مغرور و بیاحساسی که حالا،دیگر شبیه آنوقتها
نیست...
فاطمه میگوید:نیکیجان..من فکر کنم خودت وارد یه رابطهي عاطفی
شدي،حواست نیس
میگویم:راستش فاطمه،دیشب مسیح گفت میخواد یه چیز مهم بهم
بگه..
فکر میکنم...
یعنی..فکر کنم تو حق داري..من و مسیح بهم وابسته شدیم.یعنی از
کاراش و تغییرایی که کرده اینطور میفهمم.
فاطمه دستم را میکشد و باهم روي نیمکت مینشینیم.
فاطمه میگوید:نیکی چند روز از این قول یه ماهه مونده.اگه مسیح
ازت بخواد این یه ماه رو بکنین یه عمر..
تو نظرت چیه؟
جا میخورم.
سرم را پایین میاندازم:راستش فاطمه.. فکر کنم منم از مسیح خوشم
میاد.
فاطمه آرام میگوید:خب نیکی،بیا اینا رو کنار هم بچینیم.
فرض میکنیم علاقهي تو و مسیح دوطرفه است و مسیح هم قصد
داره همچین چیزي ازت بخواد...
خب حالا تو باید تصمیم بگیري...
درسته که دوسش داري،اما به فرقهایی که باهم دارین فکر کن...من
حرفی بهت نمیزنم ولی تو فقط فکر کن؛الآن این محبت جلوي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۰۹ و ۱۰۱۰
چشمتون رو گرفته..ولی مسیح هم شبیه دانیاله..یادته گفتی دوست
داري با همسرت به کمال برسی..خیلی باید فکر کنی راجعش نیکی...
صداي آشنایی از پشت سر صدایم میزند.
:_نیکیجان..
برمیگردم و برابر قامت بلند مردي قرار میگیرم که حالا نامش به
عنوان همسر،در شناسنامهام قید شده.
مردي که ردپاي علاقه به او را همهجاي زندگیم میشود پیدا کرد.
مردي که شبیه من فکر نمیکند.
مردي که آیندهي مشترکی باهم نداریم.
گیج شدهام.
از وقتی احساسات دخترانهام قلقلکم داد که مسیح هم ممکن است
به من علاقه داشته باشد.
احساس مٻکردم قبول میکنم و میتوانم با تفاوتها کنار بیایم.
اما حالا..
مردد شدهام.
سلام میدهم و لبخندي به صورتش میپاشم.
فاطمه میگوید:سلام آقاي آریا.. روز بخیر
مسیح لبخند میزند:سلام فاطمهخانم..خوب هستین؟؟
فاطمه با خوشرویی جواب احوالپرسی مسیح را میدهد و بعد
مؤدبانه خداحافظی میکند و میرود.
مسیح نگاهی به دستهایم میکند:چیزي نخریدي؟
سر تکان میدهم:نه،صبر کردم بیاي..
لبخند مسیح پررنگ میشود و چیزي در چشمهایش برق میزند.
*مسیح*
با شیطنت میگویم
:_خب اول بریم واسه نیکیخانم خرید کنیم یا واسه آقامسیح؟
نیکی لیخند میزند و با لحن من میگوید
+:خب طبیعتا خانما مقدمترن..
میخندم و میگویم
:_بله بله،حق با شماست..
پس بفرمایید..
★
از اتاق پرو بیرون میآیم.
روبه نیکی میگویم:خوبه؟
نیکی سرش را کمی کج میکند و میگوید:بد نیست..
ولی این بهتره
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۷ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 08 July 2023
قمری: السبت، 19 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️11 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️20 روز تا عاشورای حسینی
▪️35 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️45 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️60 روز تا اربعین حسینی
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨ #با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را ☀️صفحه ۱۰۳ سورهی نساء #تلاوت_یک_صفحه #
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۰۴ سورهی نساء
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
#حدیث
🌷پيامبر خدا صلي الله عليه و آله:
هركس دخترى داشته باشد كه او را تباه نسازد؛ و خوارش نكند؛ و پسرش را بر وى برترى ندهد، خدا او را به بهشت مى برد.
[مستدرك الوسائل ، ج 15، ص 118 ]
✍چشم و چراغ خانه بود همه دوستش داشتیم منتی نیست ،اقاجان ولی ما روغن ریخته را نذر امامزاده نکردیم سوگلی خانه را فدای شما کردیم. کوچکترین پسرم بود، ولی مدیریت خانه دستش بود همه حرفش را قبول داشتیم ،رضا برادر بزرگش وقتی به مشکلی برمی خورد میرفت توی اتاق نوید و با او مشورت میکرد. خواهرش همین طور. من و مادرش همین طور اصلاً خرید وسایل خانه را هم بدون مشورت با نوید انجام نمیدادیم حتی وقتی سوریه بود و وسیله ای میخواستیم بخریم عکسش را برایش میفرستادیم برای ورودی حیاط خانه ی شمال که موزائیک خریدم، سوریه بود. عکس گرفتم و برایش فرستادم همه ی کارهای قبلی خانه را با هم انجام داده بودیم، فقط مانده بود همین موزائیک ورودی دلم میخواست این آخری را هم با هم انتخاب کنیم. نمی دانستم که دیگر قرار نیست برگردد و روی موزائیک ها قدم بگذارد. حواسش به همه بود مثلاً میدید خواهرش ناراحت است و حرف نمیزند می رفت کنارش آن قدر می پرسید چطوری و چه مشکلی داری تا به حرفش می آورد و حالش را خوب میکرد خواهرش را خیلی دوست داشت. وقت ازدواجش که با هم رفته بودیم تحقیقات محلی، ولکن قضیه .نبود از تک تک کاسبهای محل در مورد دامادم، پرس و جو کرد من دیگر خسته شده بودم و میگفتم بیا برگردیم ولی نوید نه آن قدر شما را دوست داشت که دلش میخواست توی همه کارهایش به شما شبیه باشد. همین دوست داشتن خواهر را هم از شما یاد گرفته بود.
📚 #کتاب_شهید_نوید
#روایت_اول_پدرانه
#شهید_نوید_صفری...🌷🕊
شادی روح پاک #شهدا صلوات
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
✍همین امروز
فرصت پیوستن به امام زنده ای است؛
که چون حسین
هرروز فریاد هل من ناصر سرمیدهد!
"یالیتناکنامعکم"رارهاکنید؛
امروز؛فرصت معیت است!
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۰۹ و ۱۰۱۰ چشمتون رو گرفته..ولی مسیح هم شبیه دانیاله..یادته گفتی دوست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۱۱ و ۱۰۱۲
پیراهن دیگري را به طرفم میگیرد.
پیراهن سبزِ سیر با راههاي نازك کرِم.
پیراهن را از دستش میگیرم و کمی به طرفش خم
میشوم:خوشسلیقهاي ها..
شانه بالا میاندازد و ملیح میخندد.
ذوق میکنم از خریدکردن با نیکی..
از اینکه لباسهاي شیک و در عین توانمندي،نه چندان گران
انتخاب میکند.
از اینکه وقت صحبت با فروشندهها،رو میگیرد و کاملا متناسب
برخورد میکند.
از اینکه کنارم میایستد و راه میرود و براي خریدهایش از من
مشورت میخواهد.
دکمههاي پیراهن را میبندم و به خودم در آینه نگاه میکنم.
لباس،به تنم نشسته و به قول مامان،انگار براي من دوخته شده.
از اتاق بیرون میآیم.
نیکی جلوي در منتظرم ایستاده.
:_چطوره؟
رضایت ستارهي دنبالهدار میشود و روي چشمهاي نیکی گل میکند.
:+عالیه..اون سرمهاي که چارخونههاي قرمز داشت هم بخریم.
سر تکان میدهم و میگویم:چشم
جلوي پیشخوان که میرویم،روبه فروشنده میگویم:خب آقا این دوتا
رو لطف کنین..
نیکی آرام کنار گوشم میگوید:میشه یکی دیگم بخریم؟
گردنم را به طرفش خم میکنم:چی؟
آرام میگوید:یه پیرهنِ آبی آسمانی از این یقهدیپلماتها..
سرمـ را بلند میکنم: از کدوم؟
دستش را بلند میکند و قفسهاي نشانم میدهد:از اون،از بالا سومی
فروشنده پیراهن را از قفسه درمیآورد و روي پیشخوان باز میکند.
میگویم:لارج اینم لطف کنین،دیگه نیازي به پرو نیست.
فروشنده لبخند میزند:تبریک میگم..همسرتون خیلی خوشسلیقه
هستن.
نیکی سرش را پایین میاندازد و من،کیلوکیلو قند در دلم آب میشود.
از بوتیک مردانه بیرون میآییم.
جلوي ویترین یک فروشگاه شال و روسري میایستم و به روسریها
نگاه میکنم.
نیکی با لبخند میگوید:من تازه شال خریدم، نیازي ندارم،بریم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۱۳ و ۱۰۱۴
در حالی که چشمم روسري حریر آبرنگی با رنگهاي درهم صورتی و
آبی آسمانی را گرفته،میگویم:نه،بریم تو..
و کیف نیکی را میگیرم و او را به داخل میکشانم.
فروشنده،با لبخند به طرفمان میآید:بفرمایید میتونم کمکتون کنم؟
به نیکی خیره میشوم و با نگاه از او میخواهم صحبت کند.
نیکی جلو میرود و با لبخند میگوید :سلام، خسته نباشین
به طرفم برمیگردد:مسیحجان کدوم روسري رو میگفتی؟
نگاهم روي چشمهایش ثابت میماند.
من او را از جان بیشتر دوست دارم،مگر جز این است؟
و حالا جانم مرا با پسوندِ جان،خطاب کرده.
درست است که شبیه نیستیم،درست است که زمین تا آسمان تفاوت
داریم، اما کدام قانون و کدام بند و کدام تبصره،دلبستن را تحت
پیگرد قانونی اعلام کرده؟
من،اگر عاشق این چشمها نشوم،به که دل ببندم؟
مگر میشود این چشمهاي فندقی براق،این این مردمکهاي فراخ و
این سایهبانهاي پیچخورده و مجعد دلم را نلرزاند ؟
نیکی همچنان با بیرحمی نگاهم میکند.
میخواهد ذره ذره شیشهي عمر اسیرش را بشکند.
قصد کرده آرامآرام دلم را به جنون بکشاند.
باور کن اگر من رویینتن هم باشم،باز هم برابر تو کم میآورم.
پلک میزنم و میگویم :این روسري که تو ویترین داشتین..
همین ابر و بادي عه،یکی هم اون گلداره..
فروشنده،چشم میگوید و به سمت قفسهها میرود.
باز چشمهایم خطا میروند،خطا که نه!
صراط مستقیم چشمهایش را در پی میگیرند.
★
نگاهم را پی ساكها و نایلکسهاي کوچک و بزرگ خرید میگردانم.
نیکی هم مثل من سختپسند نیست.
دست چپم را بلند میکنم و عقربه هاي ساعت مچیام را میکاوم.آفتاب
تازه غروب کرده و کمکم جماعت نمازگزار از مسجد خارج میشوند.
با پایم روي زمین ضرب میگیرم و منتظر میشوم تا نیکی برگردد.
فکرم درگیر است.
باید حرف دلم را بزنم.
چند روز دیگر مهلت یک ماه هام تمام میشود و باید به قولم به نیکی
عمل کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۱۵ و ۱۰۱۶
هرچند هنوز بابا و عمو آشتی نکرده اند اما...
باید در این چند روز،خوب دست و پاي دلم را جمع کنم و جمله
بسازم و براي خودم تمرین کنم تا بتوانم اعتراف کنم به دوست
داشتن نیکی..
به اینکه علاقهام به او چقدرـمیتواند جلوي تفاوتها را بگیرد.به
اینکه آیا نیکی میپذیرد کنار من باشد یا نه...
باید سبک و سنگین کنم..
باید چند روز به خودم وقت بدهم و فکر کنم.
باید علاقه و دلبستگی ام را روي یک کفهيترازو بگذارم و عقل و
مصائب پیش رو را روي کفهي دیگر.
نفس عمیقی میکشم.
سیگاري از جیبم درمیآورم و روشنش میکنم.
کلافهام.
غرورم..
عشقم..
نیکی..
چقدر سخت است گفتن حرف دلم..
کاش میشد همهچیز را راحت گفت اما انگارـنمیشود.
نیکی آرام آرام به طرفم میآید.
سیگار نصفه را داخل سطل زباله میاندازم و از جا بلند میشوم.
نیکی با شرم میگوید:ببخشید که معطل شدي..نماز مثل
لیموشیرینه،هرچقدر بمونه تلخ میشه..
باید اولوقت خوند،داغداغ!
لبخند میزنم:اشکالی نداره.
نگاهش میکنم و یک آن از ذهنم میگذرد که چقدر نورانی شده.
چهرهاش مهتابیتر و معصومتر شده.
مگر میشود این دختر را دوست نداشت؟
خریدها را داخل صندوق عقب میگذارم.
نیکی سوار میشود و من هم.
نیکی نگاهی به اطراف میکند:سانروف داره،نه؟
لبخند میزنم:آره
با ذوقی کودکانه میگوید:من خیلی سانروف دوست دارم،بر خلاف
بابام..
دکمه را فشار میدهم و سقف،کم کم عقب میرود.
نیکی سرش را بلند میکند و به آسمان خیره میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۱۷ و ۱۰۱۸
میگویم:خب این ماشین شماست و منم رانندتون..
خداروشکر که دوسش دارین خانم!
لبخند میزند و با خجالت سرجایش مینشیند.
ادامه میدهم
:_و این سقف تا وقتی که شما بخواین،باز میمونه خانم..
نیکی دوباره میخندد
+:خواهش میکنم اذیت نکن.
مسیر را تغییر میدهم و به طرف خیابانهاي خلوت اطراف میروم.
جلوي یک فستفود نگه میدارم و میگویم
:_خانم،رانندتون خیلی گرسنه هستن، افتخار میدین یه پیتزاي
ناقابل در خدمتتون باشیم ؟؟
نیکی دلبرانه میگوید:حتما آقـــا
و پیاده میشود.
نگاهم به دنبالش کشیده میشود.
★
نیکی با لبخند میگوید
+:خیلی پیتزاي خوشمزهاي بود،ممنون
:_نوش جونت خانم
نمیدانم چرا دوست دارم مدام خانم صدایش کنم.
کنار خیابان نگه میدارم.
+:عه،چرا وایسادین؟؟
:_پیاده شو لطفا.
نیکی بیهیچ حرفی پیاده میشود،من هم.
به طرفش میروم و میگویم:میخوام بهت رانندگی یاد بدم.
نیکی چشمانش را درشت میکند: واي نه،الآن نه...
من الآن نمیتونم یاد بگیرم..
خواهش میکنم بمونه واسه بعد.
یک تاي ابرویم را بالا میدهم : آخه چرا؟
مظلوم میگوید:نه خواهش میکنم...
اصرار میکنم
:_نیکی تا وقتی بترسی،نمیتونی موفق بشی..
نترس..
تا من کنارتم نترس
سر تکان میدهد و آرام به طرف صندلی راننده میرود.
*
*نیکی
حرفهاي فاطمه آشکارا کم حرفم کرده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۱۹ و ۱۰۲۰
فکر میکنم.
به صورت مسیح خیره میشوم و فکر میکنم این مرد همان است که
میتواند تکیهگاهم باشد.
اما به چادرم که دست میزنم احساس عجز میکنم.
مستأصلم.
فکر و خیال از هر طرف به ذهنم هجوم میآورد.
آنقدر درگیرم که نتوانستم بگویم الآن نمیتوانم رانندگی کنم..
مسیح میگوید
:_خب...
پاتو بذار رو پدال سمت چپ..
اون ترمزه..
حالا استارت بزن..
با ترس و دست لرزان سوئیچ را درون استارت میچرخانم.
ماشین روشن میشود.
با لبخند به مسیح نگاه میکنم.
با حوصله میگوید:حالا ترمز دستی رو بخوابون،دنده رو باید عوض
کنی بعد آروم پاتو از ترمز برداري و پدال راستی رو، گاز رو فشار
بدي.
ببین این دنده،وقتی رو پی عه یعنی پارك شده ماشین.
این آر دنده عقبه و وقتی رو دي باشه جلو میره.
دنده رو بذار رو دي.
دستم را جلو میبرم و دنده را عوض میکنم.
بعد پایمـ را از ترمز برمیدارم و گاز را فشار میدهم.
ماشین راه میافتد.
مسیح مثل معلمی خوشحال از موفقیت میگوید :آفرین عالیه
حالا فرمون دست توعه...
برو ببینم چه میکنی؟
با استرس لبمـ را میجوم و جلو میروم.
آنقدر درگیري ذهنی دارم که متوجه زیاد شدن سرعت نمیشوم.
مسیح میگوید:اوه اوه.. یه کم کمتر پدال گازو فشار بده.
سرعتت زیاد شده..
یک لحظه کنترل ماشین از دستم خارج میشود.
جیغ کوتاهی میکشم و هر دو دستم را از روي فرمان برمیدارم.
با اضطراب،مثل کسی که در دریا غرق میشود،دستم را روي فرمان
میگذارم.
مسیح دستش را جلو میآورد تا ماشین را کنترل کند،اما به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲۱ و ۱۰۲۲
اشتباه،دستش را روي دست من میگذارد.
انگار هزار ولت برق به تنم وصل کرده باشند.
گر میگیرم،داغ میشوم و هیجان،همهي وجودم را در بر میگیرد.
مسیح خیلی سریع دستش را پس میکشد.
با استرس میگویم:چطوري باید نگهش دارم؟؟
مسیح میگوید:نترس نیکی..نترس من اینجام.
انتهاي صدایش کمی میلرزد.
دوباره نگران میگویم:خواهش میکنم من دیگه نمیتونم...نمیتونم
مسیح میگوید:باشه،باشه..آروم باش..
آروم پاتو بذار رو ترمز و فرمون رو بگیر سمت راست،بگیر سمت
شونهي خاکی جاده..
ماشین را آرام و با هزار سلام و صلوات کنار پارك میکنم.
مسیح ترمز دستی را بالا میآورد و میگوید:نیکی؟ خوبی؟
حرفهاي فاطمه،این کوبش لعنتی قلبم، این هجوم ناگهانی خون به
صورتم...
احساس میکنم نزدیک است قلبم به هزار تکه تبدیل شود و هر
تکهاش به یک طرف پرت شود.
مسیح صدایم میزند.
انگار همین "نیکی"گفتنش کافیاست تا مار چنبره زده در گلویم سر
بلند کند و چشمهایم را نیش بزند.
دو دستم را برابر صورتم میگیرم و بلند و بیمهابا گریه میکنم.
شانههایم میلرزند و صداي هقهق ام فضاي ماشین را پر میکند.
مسیح نگران میگوید:نیکی خواهش میکنم گریه نکن...چی شده؟
چی شده خانمم؟؟به من بگو بذار کمکت کنم..
چطور بگویم؟
چگونه بگویم علت اشکهایم همین صدا و لحن محبتآمیزش است.
چطور بیان کنم نمیتوانم...
قلب من طاقت اینهمه چالش را ندارد.
مگر یک آدم چند بار عاشق میشود؟؟
آرام سرم را بلند میکنم و به مسیح خیره میشوم.
*مسیح*
چانهي لرزانش،پردهي لرزان دور چشمش، و مرواریدهایی که براي
ریختن سبقت میگیرند.
:_نیکی چی شده خواهش میکنم بهم بگو؟
لب پایینش را میگزد و با دست، اشکهایش را پاك میکند.
آرام میگوید:لطفا بریم خونه.. خواهش میکنم چیزي نپرس.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲۳ و ۱۰۲۴
سر تکان میدهم و میگویم:باشه باشه..تو فقط آروم باش...
پیاده میشوم،نیکی هم.
آرام روي صندلی کمکراننده مینشیند و صورتش را به طرف خیابان
میگیرد.
نمیدانم چه چیزي او را تا این حد ناراحت کرده.
یعنی برخورد سادهي انگشتانمان با هم،او را تا این حد ناراحت کرده ؟
هرچند که قلب خود من هم،بیاندازه محکم میکوبد و میتپد.
بیهیچ حرفی راه میافتم.
نیکی بیشتر از هرچیز به آرامش نیاز دارد...
*
چند تقه به در اتاقش میزنم و آرام میگویم:نیکی...
کمکم باید بریم خونهي آقاي رادان..
شبِ سال نو است.
از شبی که ناخواسته دست نیکی را لمس کردم،تا همین امشب،نیکی
را خیلی کم دیدهام.
صبحها قبل از بیدار شدن من از خانه بیرون میزد و عصرها و شبها
ترجیح میداد در اتاقش تنها باشد.
تنها در حد سلام و احوالپرسی با هم صحبت کردهایم.
حتی یک شب را خانهي دوستش فاطمه،گذراند.
آنقدر دلم برایش تنگ شده که حد ندارد.
حس میکنم همهي شهر،تنگ و تار شده و هیچکس در اینجا نفس
نمیکشد.
خانه هم بیروح و تاریک شده..
میخواهم دوباره در بزنم که آرام باز میشود.
نیکی پیراهن بلند صورتی روشن پوشیده،لباسی فاخر که شایستهي
نیکی است.
روسري همرنگ لباسش را سر کرده و پالتوي کوتاه مشکی پوشیده.
چادرش را هم سر کرده.
لبخند،مثل قلبم میجوشد و روي لبهایم گل میکند.
شقیقههایم نبض میگیرد و رنگ به زندگیام برمیگردد.
دلم برایش تنگ شده بود.
با اخم میگوید:سلام
خنده از لبم میپرد.
اما باز خودم را از تک و تا نمیاندازم: خوبی؟ بریم؟
سر تکان میدهد و خشک و جدي جواب میدهد:بریم
وا میروم،نیکی سرسنگین شده.
دلم میگیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲۵ و ۱۰۲۶
نیکی جلوتر از من به طرف در میرود.
انگار نه انگار من اینجا چند روز چشم به این در دوختم تا روي
ماهش را ببینم.
حاضرم همصحبت مرگ شوم،اما نیکی به من کممحلی نکند.
شبیه روزهاي اول شده.
روزهایی که تازه وارد خانه و زندگی و قلبم شده بود.
سعی میکنم خودم را گول بزنم.
حتما مشکلی برایش پیش آمده.
اصلا شاید من فکر کردهام که با من سرسنگین شده.
پشت سرش از خانه خارج میشوم.
به دنبال نیکی وارد آسانسور میشوم و کلیدِ پارکینگ منفی دو را
میزنم.
نیکی سرش را پایین انداخته.
در آسانسور بسته میشود،میگویم: نیکی این کت و شلوارم خوبه؟بهم
میاد؟
سرش را بلند میکند.
بدون اینکه حتی نگاهم کند،میگوید:آره
همین..
تنها حرفی که میزند همین است.
نزدیک است به مرز انفجار برسم.
جنون همزمان به عقل و قلبم میخندد.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم کمی خودم را آرام کنم.
آسانسور،میایستد و صداي ضبطشده میگوید:پارکینگِ منفی دو
صبر میکنم تا نیکی وارد شود،بعد من.
بی هیچ حرفی جلوتر از نیکی به طرف ماشین میروم.
ریموت را فشار میدهم و سوار میشوم.
نیکی کنارم مینشیند.
دلم میخواهد به طرفش برگردم و بگویم:نیکی،جانِ من،جانانِ
من..چرا با قلب بیمار من اینچنین میکنی؟
اما ترجیح میدهم اول کمی خودم را آرام کنم.
طبق معمول،سانروف باز است و هواي آزاد به صورتم میخورد.
حس میکنم کمی از التهابم کاسته شده.
میخواهم یک شانس دیگر به خودم بدهم.
شاید باید یک بار دیگر سعی خودم را بکنم تا نیکی به حرف بیاید.
:_دلم برات تنگ شده بود نیکی...حس کردم این چند روز داري از
من فرار میکنی.