🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۲۵ و ۱۱۲۶
+:خداي اعتمادبهنفسیها!من تو رو میشناسم بچه!
مانی لب به دندان میگیرد و دست روي دست میکوبد.
با حالت بهت و تأسف میگوید
:_نوچ نوچ نوچ...مسیح واست متاسفم...
این بود جواب خوبی؟؟
به خاطر شما قید سفر لندن رو زدم،از دیدن عمووحیدجونم صرفنظر
کردم...
حالا این جاي تشکرته؟
به طرف نیکی برمیگردد،مانی استادِ مظلومنمایی است!
:_میبینی نیکی؟؟تو چجوري این آدمو بیستوچهارساعت در روز
تحمل میکنی؟؟
مثل یه برجزهرماره،ا◌ٓ ه
نیکی با لبخند کنترلشده،زیرچشمی نگاهی به من میکند و بعد به
طرف مانی برمیگردد:من از شما ممنونم که به خاطر ما قید سفرو
زدین.واقعا ممنون،دیشب که با مامان و بابا خداحافظی کردم ،حس
غربت ،داشت دیوونم میکرد...ولی الآن که شما هستین حالم خوبه..
مانی همچنان با حالت مسخرهي چهرهاش می گوید
:_آخه من که میدونم تو چقدر خوبی...ولی راجع این آدم دارم حرف
میزنم...
میبینی؟
حالا الآن بهتره..مجرد که بود یه گوشتتلخ بداخلاقِ مغرورِ از
خودراضی بود که لنگه نداشت...
من نمیدونم معیار مامانمینا واسه نامگذاري چی بوده!نه چشمرنگی و
خوشگله مثل خدابیامرز عیسی مسیح!
نه اخلاق انبیا رو داره که بگیم مامان و بابا رو یاد همون خدابیامرز
عیسی میانداخته!
نیکی ریز میخندد.
سرزنشگرانه رو به مانی میگویم
+:بانمک شدي آقامانی!
مانی زبانش را برایم دراز میکند و میگوید
:_بودم،مگه نه نیکی؟
خندهي نیکی شدت میگیرد.
با دیدن خندهاش روي صورت من هم لبخند مینشیند.
چقدر قشنگ می خندد!
مانی اما دستبردار نیست.
اینبار رو به نیکی میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۲۷ و ۱۱۲۸
:_آره بخند...بخند بایدم بخندي!
این اژدهاي دوسر واسه تو یه جنتلمنه،ولی الآن من میبینم تو کلهي
پر از قرمهسبزیش داره نقشهي زندهزنده کشتن منو میکشه!
نیکی بلند میخندد.
صداي خندهاش مانی را هم به خنده وامیدارد،اما همچنان با قالب
جدي اش میگوید
:_اي خدا...چرا من سوار اون هواپیماي لعنتی نشدم؟
روي میز خم میشوم تا فنجان چايام را بردارم.
مانی با حالت ترسیده دست روي قلبش میگذارد و با دست
دیگر،کارد پنیر را به سمتم می گیرد.
:_نه نهمنو نکش...من جوونم....
با تعجب سر جایم مینشینم.
مانی چاقو را سرجایش میگذارد
:_آخیشفکر کردم قصد ترورم رو داري!
نگاهی به صورت متعجب من و نیکی میاندازد و اینبار صداي
قهقههي خودش تا آسمان میرود.
سریع خندهاش را جمع میکند و از جا بلند میشود
:_خب بسه دیگه زیاد خندیدین...زود باشین زودتر صبحونهتونو بخورین وسایلتونو جمع کنین...
نیکی وا میرود:چی؟
مانی با ژست مخصوص خودش دست در جیب شلوارش میاندازد و
میگوید
:_فکر کردین قراره کل تعطیلات رو تو این خونهي کوچولو موچولوي
فسقلی بمونیم؟
نه،میپوسیم بابا...
من کلید ویلاي مامان رو گرفتم باهم بریم یه کم شمال،ریلکس
کنیم،جوج بزنیم و برگردیم!
با رضایت سرم را پایین میاندازم.
نیکی اما همچنان بهتزده میگوید:ولی آخه قرار بود ما بمونیم
خونه،من یه کم به درسام برسم...
مانی روي میز خم میشود
:_نیکیجان،این مسیح منو میشناسه...رو حرف من نه نباید بیارین!
نیکی اصرار میکند:آخه...
مانی جدي میگوید
_نیکی بهم اعتماد کن
مطمئن باش به هممون خوش میگذره.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۲۹ و ۱۱۳۰
نیکی به رضایت،سکوت میکند و سرش را پایین میاندازد.
مانی نگاهم میکند و با شیطنت چشمک میزند.
دلم قرص است به بودنش!
*
چمدان نیکی را از دستش میگیرم و کنار چمدان کوچک خودم
میگذارم.
در صندوق عقب را میبندم.
نیکی میگوید:کاش میشد نریم..
با اطمینان در چشمهایش خیره میشوم
+:رو حرف مانی نمیشه "نه" آورد..بریم،نهایتا دیدیم خوب نیست
برمیگردیم دیگه..
باشه؟
سر تکان میدهد:باشه
صداي بوق از داخل ماشین میآید و بعد کلهي مانی از سقف خارج
میشود:بیاین دیگه سهساعته چی کار میکنین؟
نیکی ماشین را دور میزند و روي صندلی عقب مینشیند.
جلو میروم
+:چه خبرته مانی؟همسایههارم خبر کردي!
مانی سرجایش مینشیند و با شیطنت میگوید:_به بهونهي جابهجا کردن چمدونا من دهساعته اینجا نشستم!
و بعد دکمهي سانروف را میزند و سقف آرام روي بدنه میخوابد.
در را باز میکنم و سوار میشوم.
مانی مثل بچههاي کوچک ذوق میکند
:_بزن بریم آقاي راننده!
استارت میزنم و راه میافتیم.
مانی میگوید
:_خب بذا ببینم موزیک چی داري آقاي راننده؟
و دستش را جلو میبرد.
صداي کرکنندهي موسیقی راك کل ماشین را پر میکند.
مانی یک دستش را روي گوشش میگذارد و با دست دیگر ، ولوم را
پایین میآورد.
:_اه اه اینا چیه گوش میدي آخه!
+:آقامانی؟این فلش برات آشنا نیست؟؟فلش خودته!
مانی سرش را میخاراند
:_عه راس میگیمیگم چقدر آشناست!اتفاقا موزیکش هم خوب بود!
ولی بذا یه خانوادگیشو بذارم،اینا واسه ایام مجردي خوبه!
بعد از موبایلش موزیکی انتخاب میکند و صداي آرام موسیقی در کل ماشین میپیچد.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۴ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 15 July 2023
قمری: السبت، 26 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️13 روز تا عاشورای حسینی
▪️28 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️38 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️53 روز تا اربعین حسینی
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۱۰
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید
🔘 امام علی علیهالسلام
شادشدن و باليدن به گناهان، زشتتر از ارتكاب آنهاست.
◾◽
📚 غرر الحکم، حدیث ٢٠۴۵
#حدیث
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شـهـدا
شهید: #نعمت_الله_خانی
تاریخ ولادت: ۱۳۴۴/۲/۳۱
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۸
محل شهادت:هورالهویزه
نام عملیات:خیبر
📜 #وصـــیــت_نــامـه
این تنها یک وصیتنامه نیست، بلکه یک دردنامه است که حاوی دردهای درونم میباشد و یک عشقنامه است که عشقم را به معبودم نشان میدهد. و یک سوزنامه است که بیان کننده سوزشی است که از عشق الله در وجودم میباشد...
پیام من به ملت ایران این است که در حفظ اسلام بکوشند و بدانید که اسلام با ریختن خون بهترین عالمان و مومنان و جوانان شیعه به دست ما رسیده است و با ریختن خون حسین بن علی''ع''و امامان معصوم''ع''به دست ما رسیده است. پس ای مردم همیشه با اسلام باشید و با اسلام زندگی کنید و با اسلام خود را بسازید و سرانجام با اسلام بمیرید و حیات جاودانی بگیرید. خداوند را فراموش نکنید زیرا اگر خداوند را فراموش کردید خودتان را هم فراموش میکنید. آن وقت است که خیال میکنید همه چیز انسان دنیا و مادیات دنیاست؛ ولی حقیقت غیر از این است. برای مال دنیا حرص نزنید زیرا که شما را سعادتمند نمیکند. اعمال صالح انجام دهید زیرا این عمل انسان است که در قبر و برزخ و در قیامت انیس و مونس اوست...
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و#شهید_نعمت_الله_خانی_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ 🌸
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧 آنچه خواهید شنید ؛ 👇
❣ باید،دور هم جمع شویم!
دستان خالی ما،اگر کنار هم باشند؛
خورشید را،از پس پرده بیرون میکشند.
🌞خورشیدی که
تنها درمان دردهای من وتوست👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یکی از اثار مهم #صلوات ریشه کن کردن ناپاکی ها...
🎙استاد مسعود عالی
➖➖➖➖
📣🔻با نشر مطالب در ثواب آنها سهیم باشیم.
🌷@tashahadat313 🌷
🌼💐ختم 133000 صلوات
هدیه به امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع)🌺
✅جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج)🌹
✅هدیه به حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج)🌸
✅هدیه به چهارده معصوم(ع)🌺
✅هدیه به حضرت رقیه ، حضرت زینب ، حضرت ابوالفضل ، حضرت علی اصغر ، حضرت معصومه و حضرت علی اکبر ،حضرت ام البنین و همه ی شهدای کربلا🌸
✅هدیه به تمامی شهدا علی الخصوص شهید سعید چشم براه ، شهید ابراهیم هادی،شهید محمد رضا تورجی زاده ، شهید محسن حججی و شهید ناصرالدین باغانی🌼
✅هدیه به همه ی اموات به جز دشمنان اسلام و دشمنان حضرت علی(ع) و اولاد علی🌹
✅جهت شفای تمامی بیماران🌺
✅تمام کسانی که حق به گردنمان دارند🌼
و حاجت روایی تمامی شرکت کنندگان
به هر تعداد صلوات که دوست دارید به @Mahdi8322 ارسال کنید
با تشکر و سپاس فراوان🌱
هر روز میدیدم یوسف گوشهای از سنگر نشسته و نامه مینویسد. با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد! برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز. یک روز هنگام برگشتن از فاو گفتم: یوسف نامه ات را پست نمیکنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، ریز ریز کرد و توی آب ریخت. چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم، کسی را ندارم که.... .
شهید #یوسف_قربانی🕊🌹
#تلنگرانه
میگفت:
میدونۍڪِۍ
ازچشمِخدامیوفتۍ؟!
زمانۍڪهآقاامامزمان
سرشوبندازهپایینو
ازگناهڪردنتوخجالتبڪشہ💔
ولۍتـوانگارنـہانگار..!😞
رفیق...
نزارڪارتبـہاونجاهابرسـہ!!
-شهیدمحمدحسینمحمدخانۍ
#امام_زمان
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۲۹ و ۱۱۳۰ نیکی به رضایت،سکوت میکند و سرش را پایین میاندازد. مانی نگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۳۱ و ۱۱۳۲
مانی به طرف نیکی برمی گردد
:_خوشت میاد نیکی؟؟
نیکی سر تکان می دهد:خوبه بد نیست!
مانی برمیگردد
:_بد نیست؟خیلیم خوبه!
بدسلیقهها!
سر تکان میدهم و به جادهي پیشرو خیره میشوم.
اولین سفر متأهلی!
* .نیکی*
با توقف ماشین،چشمهایم را باز میکنم.
صداي بستهشدن در می آید.
سرم را از روي شیشه برمیدارم و نگاهی به اطراف میاندازم.
مسیح کنار ماشین پشت به من ایستاده،دستانش را پشت گردنش در
هم قلاب کرده و کش و قوس به بدنش میدهد.
صداي برخورد چیزي با شیشهي کناري باعث میشود سرم را بلند
کنم.
مانی کنار ماشین ایستاده و با چشمان پر از شیطنتش نگاهم میکند.
شیشه را پایین میدهم
:_بهبه سلام نیکی خانم
احوال شما؟ساعت خواب!
میخندم و با پشت دست پلکهایم را میمالم.
+:سلام آقامانی
مانی چشمانش را ریز میکند
:_بله بله،خوش میگذره دیگه!من بدبخت سهساعته اون جلو
نشستم هرچی آقامسیح امر میکنه در خدمتش میذارم.
صدایش را کلفت میکند و با لحن مسیح میگوید
":_مانی،چاي"!
"مانی،قند"
"مانی،بیسکوئیت"
"مانی،کوفت"
"مانی،زهرمار"
صداي مسیح را میشنوم و چند ثانیه بعد خودش در قاب دیدم قرار
میگیرد:چی میگی مانی فضا رو اشغال کردي؟
اهل و عیال ما رو سهساعته به حرف گرفتی!ناراحتی پیاده بقیهي راه
رو برو..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۳۳ و ۱۱۳۴
با ذوق برایش دست تکان میدهم.
انگار دیگر برایم فرقی نمیکند شوخی و جدي مرا عیال و همسر
بداند.
دلم براي "حاجخانم"گفتنهایش تنگ شده.
لبخندش از چشمانم دور نمیماند.
مانی برمیگردد و کمی چپچپ به مسیح نگاه میکند.
:_مگه دیوونم عروسک به این خوشگلی رو ول کنم؟
و دستش را روي سقف ماشین میگذارد.
:_حیف این ماشین....
مسیح با اخمی ساختگی نگاهش میکند:بسه بسه،بشین بریم...
مانی دستهایش را در هوا تکان میدهد
:_چی؟محاله!فکر کن یه درصد من دوباره این جلو بشینم...
نیکیخانمت بیاد جلو من میخوام برم بخوابم.
در را باز میکنم.
مانی کنار میکشد،پیاده میشوم و با انرژي به مسیح میگویم
+:خستهنباشی
مسیح پرانرژيتر از خودم میگوید:سلامت باشی حاج خانم.
دلم میریزد.
لبخندي میزنم و نگاه گرمم را بین اجزاي مهربان صورتش میگردانم.
اینبار رو به مانی میگویم:مسئلهاي نیست آقامانی
من جلو میشینم،شما پشت بشینین و استراحت کنین
مانی لبخند شرارتباري میزند و میگوید:تا این نیکیخانم هست که
من غم ندارم...
یاد بگیر تو مثلا برادر خونی من هستی!
روسري و چادرم را مرتب میکنم و اینبار سوار صندلی جلو میشوم.
مسیح پشت رول مینشیند و همچنان صداي غرغرکردن مانی را از
صندلی عقب میشنوم!
مسیح با لبخند دستش را روي دنده میگذارد و نگاهم میکند:یه
فنجون چایی برام میریزي؟این آقامانی که فقط داشت چرت میزد!
مانی از پشت میگوید:الهی کچل شه اونی که دروغ میگه!
لبخندي میزنم و فلاسک را برمی دارم.
آرامش در هواي ماشین جریان دارد.
*
هواي خوب و نسبتا خنک دریاکنار را با تمام وجود میبلعم.
این هوا انرژي خاصی دارد.
روح دارد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۳۵ و ۱۱۳۶
جلا میدهد زندگی را.
صفا میبخشد به ریهها..
حسابی به جانم نوش میشود.
صداي مانی از پشت سرم میآید.
:_یه نگاه به آسمون خالی و آبیش بکن،احتمالا از فردا ابرهاي سیاه
آسمان را پر کنند و بارشهاي پراکندهاي رو در سواحل شمال کشور
شاهد باشیم.
به طرفش برمیگردم.
با لحن بامزهاي میگوید
:_همیشه به این کارشناساي آب و هوا حسودي میکنم.هوا رو که
بشناسی،یعنی خیلی چیزا میدونی نه؟
لبخند میزنم و دوباره به افق سرخ دریا خیره میشوم.
+:خیلی آرامش داره ....نمیدونم انگار صداش مال این دنیا نیست...
جلو می آید و دست به سینه کنارم میایستد.
:_دریا کلا ذاتش اینه...آروم میکنه،میتونی با خیال راحت به هیچی
فکر نکنی...
به صخرههاي زیرپایمان اشاره میکند
:_بشین..تماشاي غروب از اینجا خیلی خوبه.
با فاصله کنارش مینشینم.
دستم را روي یکی از سنگ ها میگذارم و سرمایش را سلول به
سلول تا مغزاستخوانم فرو میدهم.
:_خب نیکیخانم چه خبر؟
به سختی از آبی آرام پیش رویم دل میکنم و به چشم هاي تیرهاش
که عجیب شبیه چشم هاي مسیح است خیره میشوم.
همزمان از ذهنم میگذرد که هیچ چشمی،چشم مسیح نمیشود.
مشکیهاي براقش خاصترین آینهي دنیاست.
+:خبري نیست...سلامتی!
:_کلا زندگی چطوره؟همه چی بر وفق مراده؟
روي دردهاي درون دلم سرپوش میگذارم،پریشانیهایم را پنهان
میکنم و سر تکان میدهم.
+:خداروشکر
لبهایش از هم باز میشود،به دریا و خورشید که دیگر به وسط
آسمان رسیده خیره میشوم
:_آخرین باري که اینجا بودم ، با مسیح اینجا نشستیم و تا خود صبح
حرف زدیم...مسیحِ کمحرف با حوصله به درد و دلهام گوش
داد..هیچی نگفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۳۷ و ۱۱۳۸
گذاشت خالی بشم...کامل که حرفامو زدم فقط یه جمله گفت...
کنجکاوي سوزن میشود و در مغزم فرو میرود.
این جنبه از شخصیت مسیح برایم ناآشناست.
چشم از دریایی که ناآرام شده میگیرم و به نیمرخ مانی نگاه میکنم.
بدون اینکه چیزي بپرسم ، ادامه میدهد
:_دستشو گذاشت رو شونهام..سرمو بلند کردم،آفتاب صورتشو
روشن کرده بود..
گفت"نگران هیچی نباش داداش...بسپارش به من"
همین یه جمله،از اول منو ساخت...
منِ خراب ...منِ داغون..
با شروع شدن اون روز،از اول متولد شدم.
مسیح،با آرامشش منو ساخت..
همهچی با اون خورشید و اون جمله،روشن شد...
دیگه هیچ نقطهي تاریکی تو زندگیم نبود..
سر تکان میدهم.
حالا بیشتر کنجکاوم.
چه چیز مانیِ همیشه سرحال را آنطور که میگوید اذیت کرده بوده؟
بر حس کنجکاویم غلبه میکنم.تا وقتی خودش نخواسته نباید مجبورش کنم و چیزي بپرسم.
:_میدونی نیکی؟"برادري" خیلی حس عجیبیه!
یه چیزيعه که از خونت میجوشه،از قلبت جوونه میزنه...انگار یه
کوه محکم رو پشتت داري...
یه مرد که هیچوقت نمیذاره زانوهات به خاك بخوره...
میتونی بفهمی برادر بودن چه حسی داره؟؟
و لبخند میزند.
خندهاي که بیشتر به کش آمدن لبها شبیه است و دلیلی جز تلطیف
فضاي سنگین بینمان ندارد.
به موجهایی که پیدرپی سر به سقف صخرهها میکوبند خیره
میشوم.
چقدر واژه برازندهي مسیح است.
"مرد"
"کوه"
"پشتوانه"
داشتن حمایت مردي مثل او،قطعا داشتن تمام دنیاست.
صداي آرام مانی،را میشنوم.
:_خواستم بگم،میدونم که مسیح همیشه کنارته،مراقبته،هواتو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۳۹ و ۱۱۴۰
داره...ولی اگه قابل بدونی برادري منم داري..همیشه...
شاید مثل مسیح قوي نباشم،ولی به اندازهي دستاي خالیم و
شونههاي کمجونم تحمل درد و دلهاي خواهرم رو دارم..
با لبخند به مهربانی اش پاسخ می دهم و دوباره به ساحل مینگرم.
صداي خندهي بلند مانی،ابر فکر و خیال را بالاي سرم پاره میکند.
:_کجایی نیکی خانم؟
حالا تو بگو ببینم داشتن برادرشوهري مثل آق مانی چه حسی داره؟
لبخندي از تهدل میزنم.
قطعا کنار او بودن موهبتی بزرگ است.
و محبتهاي برادرانهاش که هیچوقت تجربهاش را نداشتهام.
+:حس فوقالعادهایه..عالیه اصلا...
لبخند میزند و با شیطنت میپرسد:داشتن شوهري مثل مسیح چی؟
نگاهم را میدزدم و چشمهاي متلاطمم را به امواج خروشان می
دوزم.
هیچ جوابی ندارم.
مسیح شوهرم هست و نیست.همسرم هست و نیست.
همخانهام هست و نیست.
در دلم هست و نباید..
صداي دو بوق از پشت سر میآید.
از جا میپرم.
مانی بلند میشود و کنارم میایستد
:_حلالزادهاستهآ
لبخند می زنم و سعی میکنم در برق چشمهایی که حتی از پشت
شیشه ي ماشین پیداست خیره نشوم.
من چرا در برابر او دست و پایم را گم میکنم؟.
*مسیح*
سیبی از روي کانتر برمی دارم و گاز بزرگی میزنم.
در حالی که کت را روي دست چپم می اندازم به طرف در اتاق نیکی
میروم.
:_نیکی، یه کم عجله کن..الآن پروازشون میشینه
صداي نیکی را سریع میشنوم
+:اومدم اومدم..
چادر به دست از اتاق بیرون میآید.
نگاهم ،نامحسوس و زیرچشمی،پایین تا بالاي لباسش را برانداز
میکند.
آنطور که ساده لباس میپوشد،به نظر اصلا شبیه تکدختر نیایش و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۴۱ و ۱۱۴۲
عروس بزرگ آریا نیست!
تنها زینت در معرض دیدش حلقهي سادهاي است که بهجاي جلب
توجه،نگاههاي نامحرم را دور میکند.
افتخار کردن به این دختر،کمترین کاريست که از دستم برمی آید.
لبخندي میزنم.
کش چادر سادهاش را دور سرش میاندازد
+:بریم؟
سر تکان می دهم
:_بله بفرمایید
سفر دوهفتهايمان به شمال،خیلی چیزها را پررنگ تر کرده.
انگار تکلیفم با نیکی و رابطهي معلقی که داریم روشن شده.
انگار حالا دیگر می دانم از این دنیا چه میخواهم.
بیشتر از قبل،خیلی بیشتر از قبل دلبسته اش شدهام و این را
مدیون تدبیر مانی و سفر خاطرهانگیزش هستم.
نیکی جلوتر از من،کفشهایش را از جاکفشی درمیآورد و مشغول
پوشیدنشان میشود.
باید اولین فرصت ممکن را دریابم.
باید با دو نفر عمیق و مفصل صحبت کنم.
بابا و نیکی!
از تصور برخورد سرد بابا،چشمهایم را محکم رويهم میفشارم و باز
میکنم.
روي پارکت جلويپاهایم یک جفت کفش چرم مشکی قرار دارد.
سرم را بلند میکنم.
نیکی کفش هایم را جلوي پایم گذاشته.
:_نیکی...
+:بپوش زودتر بریم،نمیرسیمها...
کفشها را سریع میپوشم و قدرشناسانه به صورت نیکی لبخند
میزنم.
بعد از نیکی،چراغها را خاموش میکنم و از خانه بیرون میروم.
*
براي صدهزارمین بار ساعتم را نگاه می کنم.
از دفعهي قبل تنها سی ثانیه گذشته!
طول و عرض سالن زیر پاهایمان کوتاه میشود.
من از چپ به راست میروم و نیکی از راست به چپ.
مانی کلافه نگاهمان میکند:سرگیجه گرفتم دو دقیقه یه جا بشینین
دیگه..
هر دو دستم را داخل جیبهایم میگذارم و به نیکی نگاه می کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۴۳ و ۱۱۴۴
با اضطراب میگوید:دیر کردن..خیلی دیر کردن.
مانی بلند میشود و کنارمان میایستد:بابا الآن میان،غصهي چی رو
میخوري!نترس پروازاي اونور با هواپیماهاي درست و حسابی عه..
نیکی اخم ریزي میکند و زیرلب میگوید:هواپیماهاي خودمون هم
خیلی خوبن،چرا یه کم حس وطنپرستانه ندارین؟؟
مانی لبخند میزند:باشه خانموطنپرست..
هواپیماهاي ما اصلا دچار نقص فنی نمیشه!
به در خروجی نگاهی می کنم.
چهرهاي آشنا،بسیار آشنا دفترچه خاطرات ذهنم را روشن میکند.
چشم هایم را ریز میکنم و به آن نقطه خیره میشوم.
نه!
انگار اشتباه نکردهام.
:_بچهها...بچهها...اون عمووحید نیست؟؟
مانی و نیکی همزمان به طرفم برمیگردند و رد انگشت اشارهام را می
گیرند.
نیکی زیرلب میگوید:خودشه...
مانی آهستهتر از او میگوید:ولی چطور ممکنه؟
آب دهانم را قورت میدهم.
من این مرد را،به خاطر مردانگی هایش با تمام وجود دوست دارم.
عمووحید به چند قدمیمان میرسد.
با همان لبخند همیشگی،با همان وقار و متانت مردانه،با همان عظمتی
که شایستهي مردبزرگی چون اوست.
به چندقدمیمان میرسد اما هیچکداممان از جا تکان نمیخوریم.
انگار باور نکردهایم.
عمو دستش را بالا میآورد:سلام بچهها
زودتر از همه،مانی به خودش میآید.
میدود و مثل پسربچهاي که پدرش را بعد از مدتها دیده در آغوش
عمووحید فرود میآید.
عمو با مهربانی چند ضربه از کمر مانی میزند و شانههایش را می
بوسد.
مانی که کنار میکشد،نوبت نیکی است.
گوشهي چشم هایش چروك میشود و لبخندبزرگش با اشکهاي
غلطانش،صحنهاي دوستداشتنی خلق میکند.
عمو را محکم بغل میکند و عمو با مهربانی پیشانیاش را میبوسد.
به خودم میآیم.
نوبت من است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۴۵ و ۱۱۴۶
نمیدانم چرا کمی میترسم.
ناچار جلو میروم و عمو را بغل میکنم.
عمو محکم شانههایم را میگیرد و با خنده و کمی اخم،شوخی و جدي
میگوید:باید حسابی باهم حرف بزنیم آقامسیح!
رنگ از روي قلبم میپرد.اصلا فکر اینجا را نکرده بودم.
فکر عمووحیدي که باهوش است و حساس..
فکر نفوذي که عمووحید در تصمیمات نیکی دارد.
فکر حرفهایی که باید به او بزنم.
نیکی با خنده میگوید:چی شد اومدین؟؟؟
عمو با خنده دست دور گردنش می اندازد و نیکی براي حفظ
حجابش،جلوي روسري اش را محکم می گیرد:دلم واسه هر سهتاتون
تنگ شده بود.مامان و باباهاتون تصمیم گرفتن چند روز دیگه بمونن.
منم دیدم شما نیومدین،خودم اومدم پیشتون
مانی،کولهي عمووحید را میگیرد:خیلی کار خوبی کردین عمو...واقعا
خوشحال شدیم.
عمو لبخند میزند و به تهریشهاي مانی اشاره میکند:مرد شدي
بچه!
مانی می خندد و دستش را روي زبرهاي مشکی اش می کشد:بهم میاد،نه؟
عمو شانه بالا میاندازد:اگه به عموت رفته باشی آره!
راه میافتند،سه نفري!
شانه به شانه.
عمووحید نگین انگشتر و نیکی و مانی دو طرف رکابش.
و من،تنها چند قدم عقب تر از آنها قدم برمیدارم.
عمو سربه سر مانی میگذارد:بیمعرفت حالا ویزا و بلیت میگیري و
لحظهي آخر پروازو میپیچونی؟!
داشتیم آقمانی؟!
مانی میخندد و دستی به موهایش میکشد:ببخشید،یه کاري بود
باید میموندم.
نیکی برمیگردد و با چشم دنبال چیزي میکند.
نگاهش که به من میافتد،نفس راحتی میکشد و لبخند
میزند:کجایی پس مسیح؟
عمو میایستد،نگاهش را بین من و نیکی میگرداند و با لحن
معناداري میگوید:مسیح!بیا جلو توام پیش ما
سعی میکنم اوضاع را عادي جلوه بدهم.
جلو میروم و کنار مانی میایستم.