🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۰۷ و ۱۲۰۸
:+بابام که از اتاقعمل بیاد بیرون مامانم حالش خوب میشه..
مسیح مینشیند و موبایل را کنار گوشم می گیرد،صداي ضبط شده
ي عمووحید می آید:شب که غارت تموم شد و بچهها خوابیدن،وقتی
حضرت زینب وارد گودي قتلگاه شد،وقتی دست برد زیر بدن حضرت
حسین چی گفت؟؟
سرم را پایین میاندازم و زیر لب می گویم:تقبل منا هذا القلیل...
شرم دارم از قیاس خودم با حضرت زینب....
من کجا و ام المصائب حضرت عقیله کجا؟
مسیح بلند میشود.
تلنگرش کوتاه بود و بهجا...
چشمانم را میبندم و به خدا توکل میکنم.
توکلت علی الحی الذي لایموت...
صداي باز شدن در که میآید بلند میشوم.
دکترسبزپوش به طرفمان میآید.
نگاهی به صورتهاي مضطربمان میاندازد و با اندوه
میگوید:متأسفم...لختهي خون خیلی بزرگ بود...
حس میکنم دریایی از آب یخ روي سرم میریزند.
با بهت به مسیح نگاه میکنم.
متاسف است؟
براي چه؟براي که؟
صداي گریهي زنعمو میآید.
برمیگردم.
زمین زیر پاهایم میلرزد.
زنعمو و مانی زیرشانههاي مامان را گرفتهاند و مامان با چشمهایی
دریده،به دنبال ذرهاي انکار در صورت من است.
اولین قطرهي اشک که از چشم راستم به پایین پرتاب
میشود،سنگینی مصیبت را روي شانههایم حس میکنم.
مامان دستانش را به طرفم دراز میکند.
دنیا دور سرم میچرخد.به تنها آغوش باز روبهرویم پناه میبرم.
تنها چیزي که میفهمم همین است:
یتیم شدهام !
*
چند تقه به در میخورد.
روسريام را در آینه مرتب میکنم و دستی به زیر چشمانم میکشم.
با صداي گرفتهام میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مسیح در چهارچوبش ظاهر.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۰۹ و ۱۲۱۰
پیراهن مشکی پوشیده و آستینهایش را تا بازو بالا زده.با شلوار
جین مشکی مردانه...
بابا!
زود نبود پوشیدن لباس عزا براي تازه دامادت؟
اشکهایی که تازه بیرون ریختهاند،با دست میگیرم:جانم؟
:_اجازه هست؟
سر تکان میدهم و روي تخت مینشینم.
دستهایم را روي صورتم میگذارم:تنها شدم مسیح...
بغض،راه اشک ها را باز میکند.
دوباره چشمههاي چشمانم میجوشند و میسوزند.
صداي هقهق سوزناکم در اتاق میپیچد.
چند لحظه که میگذرد،حلقهشدن دست مسیح را دور شانهام حس
میکنم.
نیاز دارم به آغوش محکمش.
آغوشی که میدانم پاکیاس بوي هوس نمیدهد.نیاز دارم به
حمایتش.
که بدانم تنها نیستم...
که دوباره بگوید مراقبم است،تا همیشه..
اصلا من به کدام دلیل خودم را از آغوش همسرم محروم میکنم؟
سرم را بین کتف و سینهاش پنهان میکنم و دوباره و از تهدل زار
میزنم.
چقدر پر نشدنیاست،جاي خالیت،بابا...
••••
سرم را بلند میکنم و اشکهایم را پاك..
:_نیکی....
نگاهش میکنم.
این پا و آن پا میکند براي گفتن...
بگو مسیحجان.دیگر هیچچیز این اندازه کمرم را خم نخواهد کرد..
فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد غم از دست دادن پدر...
یازهرا!
:+بگو مسیحجان،میشنوم..
جانش را از ته دل میگویم.
تنهایی،مهربانم کرده!
:_عمومحمودت میخواد ببیندت...
شگفتزده میشوم.
یک لحظه بهت تمام وجودم را میگیرد.در برابر فهم و شعور این مرد، متعجبم.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
اهل ع ش ق؛
ساعتشان را به وقت تو کوک میکنند؛یوسف
چشمشان به ساعت آمدنت
و گامهایشان آماده فنا شدن در هوايت.
❤️اهل عشق
به هوای تونفس میکشند👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند…
نثار روح بلندشان صلوات
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۳۰ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 21 July 2023
قمری: الجمعة، 3 محرم 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹رسیدن عمر بن سعد لعنة الله علیه به کربلا، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا عاشورای حسینی
▪️22 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️32 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️47 روز تا اربعین حسینی
▪️55 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨ #با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را ☀️صفحه ۱۱۵ #تلاوت_یک_صفحه #به_ترجمه_و_ت
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۱۶
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید
#حدیث
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
◾امام صادق صلواتاللهعلیه:
🏴هرکه در ایام عزای جدم حسین (صلواتاللهعلیه)، بر درب خانه یا پشت بام خانهاش، پرچمی سیاه آویزان کند، مادرمان فاطمه (سلاماللهعلیها) برای او و خانوادهاش صبح و شب دعا میفرماید.🏴
◾مَنْ علّقَ علماً اسوداً علی بابِ دارِهِ أوْ سَطحِ بیتِهِ فی ایّامِ عزاءِ جدّی الحسین صلواتاللهعلیه دَعَتْ لهُ ولأهلهِ أمُّنا فاطمةُ سلاماللهعلیها صباحاً ومساءً.◾
📙مقتل مبکی العیون، محمدحسین بن محمدابراهیم گیلانی، ص۱۱۱.
📱بهرفیقشپشتتلفنگفت:
ذکر "الهـےبهرقیه"بگومشکلتحلمیشه(:
رفیقشیهتسبیحبرداشت📿
بهدهتانرسیدهدوستاشزنگزدن
وگفتنسفر #کربلا براش جورشده..!💔
#شهیدحسینمعزغلامی...🌷🕊
⭕ قابل تامل👇👇
❌ یکی از شبهای محرم، بعد از آخرین مجلس به راننده گفت: فلانی امشب مستقیم مرا به خانه نبر،اول به لاله زار میرویم، تا اسم لاله زار را آورد برق راننده را گرفت، آخر آن زمان در تهران هرکس میخواست به عیش حرامی مرتکب شود میرفت آنجا، راننده میگفت: مدام بین راه باخود میگفتم سید مهدی را چه به لاله زار! وارد خیابان شدیم، چند کاباره اینجا بود که با وجود ماه عزا همچنان فعالیت داشت، جلوتر کنار خیابان زنی منتظر ایستاده بود تا بقول معروف مشتری پیدا کند، همین که از مقابل آن زن گذشتیم، حاجی زد بروی شانه ام و گفت: نگه دار! میگم نگه دار! خدای من! خیلی بهم ریختم و نگران شدم. ترمز کردم، حاجی پیاده شد، رفت بسمت زن، سلام کرد، دستش را زیر عبایش برد، پاکتی از جیب عبایش بیرون آورد، به آن زن با لحن پدرانه ای گفت:این پاکت یک دهه روضه خوانی منه، تو رو به صاحب این عزا، تا وقتی پول این پاکت تمام نشده از این راه پول درنیاور.
یکسال گذشت، سید مهدی عازم کربلا شده بود، در حرم سیدالشهدا علیه السلام مردی جلویش را گرفت،حاج آقا ببخشید ، سلام علیکم جوان، بفرمایید، حاج آقا ..آنجا گوشه ی صحن خانمم ایستاده، از وقتی شما را دیده گریه اش بند نمی آید، بمن گفت با شما کار دارد، سید مهدی رفت به سمت خانم،صدای گریه زن از زیر پوشیه بگوش میرسید،حاج آقا میدونی من کی هستم، شب آخر محرم، خیابان لاله زار، از وقتی پول روضه خوانی ات در زندگی ام آمد دیگر از خانه بیرون نیامدم امام حسین علیه السلام مرا خرید، آن مرد شوهرم است ، دنیای نجابت و پاکیست، زندگیم تغییر کرد خیلی مدیون شما هستم..
#سید_مهدی_قوام
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣چقدربه فکر حجت زنده خدا درزمین ،هستی؟
❣چقدر برای امام زمانت،دغدغه و دلهره داری؟
همون قدر هم؛
امام زمان به يادته!
باامام زمانت رفیق شو👇
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۲۰۹ و ۱۲۱۰ پیراهن مشکی پوشیده و آستینهایش را تا بازو بالا زده.با شلوار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۱۱ و ۱۲۱۲
مرد،متعجبم.
شرم دارد از آوردن نام "بابا"یش پیش من...
پدرش را عمومحمود من خطاب می کند....
سر تکان میدهم:باشه بریم..
:_مطمئنی حالت خوبه؟؟ اگه نه،میمونه واسه یه وقت دیگه..
لبخند کمجانی میزنم:خوبم
باهم از پلهها پایین میرویم.
خانه پر از خدمتکار شده و پر از عکس خندان بابا،با روبان مشکی..
ظرفهاي خرما و حلوا و بوي گلاب..
همهي اینها کار عموست.
چقدر خوب که هست..که تکیهگاه است.
که جاي خالی بابا را...
نه،جاي خالیاش را هیچکس،هیچوقت نمیتواند پر کند.
بغض کردهام.
بغضی به سنگینی از دستدادن کوه پشتسر..
بغضی به داغیِ مصیبت...
بغضی به اندازهي تمام دنیا...
چشمهایم ناخودآگاه پر میشوند و اشکهایی که بیاجازه صورتم را خیس میکنند.
یک لحظه قلبم مچاله میشود.
چشمهایم را میبندم و به نرده تکیه میدهم.
حس میکنم الآن است که سنگکوب کنم و بمیرم.
مسیح صدایم میزند:نیکی خوبی؟؟
چشمهایم را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم.
وزنهاي روي قلبم گذاشتهاند که با هربار نفس کشیدن بالا و پایین
میشود.
:_میخواي دستت رو بدي به من؟
به طرفش برمیگردم.
با مظلومیت و نگرانی نگاهم میکند.
:+خوبم مسیح،مطمئن باش..
قدمهاي مانده را سریعتر و محکم برمیدارم تا به عمو برسم.
عمو نگاهی به من میاندازد:تسلیت میگم.
مار چنبرهزدهي بغض محکمتر گلویم را میفشارد:منم همینطور..
عمو ادامه میدهد:خواستم با مامانت مشورت کنم،ولی همهچی رو
سپرد به من.خواستم نظر تورو هم بدونم.واسه مراسم و تدفین و...
مار خفته در گلویم،چشمهایم را نیش میزند و بیکسی،قلبم را...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۱۳ و ۱۲۱۴
:+هرچی صلاح میدونین عمو... ما که به جز شما کسی رو نداریم...
عمو سر تکان میدهد و بازوهایم را میگیرد:نگران نباش دخترم...به
بهترین شکل همهچی رو برگزار میکنیم..اگه چیزي خواستی فقط
کافیه بهم بگی...
لبخند میزنم:ممنون از محبتتون...ولی تا مسیح هست،چیزي لازم
ندارم..
راست میگویم.
در همین چند ساعتِ بیپدري،مثل پروانه دور من و مامان گشته.
عمو سر تکان میدهد:پس خیالم راحته..
به چند تا از بچههاي شرکت گفتم،خبر رو روي سایت کارخونهي من
و بابات گذاشتن..الآنه که از هر طرف،مهمون بیاد.وسایل پذیرایی رو
گفتم اشرفی بگیره ، خدمتکارام اومدن...
تو فقط پیش مامانت باش..چیز دیگهاي نمیخواي؟؟
:+دست شما درد نکنه..
عمو بازویم را فشار میدهد:وظیفهاست...نیکی ...من...من بابات رو
خیلی دوست داشتم...خیلی
سر تکان میدهم:بابام هم...وقتی شنید دوست دارم عروس شما بشم،
چیزي نگفت،ولی چشماش برق زد...
عمو سرش را پایین میاندازد.
اشکهایم را پاك میکنم.
دلم برایت تنگ شده بابا....
•••••
صداي مهربان و گرفتهاش در سرسراي گوشم میپیچد.
اشکهایم را پاك میکنم.
میدانم او هم آنطرف خط اشک میریزد
:_بعد شهادت حضرت رسول،حضرت زهرا اونقدر گریه میکردن که
همسایهها اعتراض کردن..
مردم نمکنشناس مدینه،به حضرت امیر گفتن:به زهرا بگو یا روز
گریه کنه،یا شب...
بعضی روضهخوانها اومدن در حق حضرت فاطمه،ظلم کردن...
این روایت رو گفتن و بعدش گفتن حضرت زهرا در فراق پدرش
اینجوري گریه میکرد...
ولی من و تو میدونیم،میدونیم گریهي حضرت زهرا نه واسه از
دستدادن پدرش،که براي مظلومیت حضرت امیر بود....
حضرت زهرا بیشتر از شهادت پدرش،ناراحت تنهایی امیرالمومنین
بود...
عزیزدلم،میدونم بغض داري...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۱۵ و ۱۲۱۶
میدونم ناراحتی...میدونم تنهایی...
گریه کن،خودت رو خالی کن
ولی ناشکري نکنی جاندل عمو...باشه؟
صدایم میلرزد:عمو؟
:_جان عمو؟
:+واسم روضه بخون...
:_چه روضهاي واست بخونم عزیزدلم؟
:+واسم روضهي حضرت زینب بخون...
*مسیح*
نگاهی به اطراف می اندازم.
اعلام شد که پرواز انگلستان به زمین نشسته؛اما خبري از عمووحید
نیست.
خبر را که شنید؛رسیدگی و پرستاري از پدربزرگ را به دست پزشک
معالجش و دوستش سیاوش سپرد و خودش به سرعت برق و باد راهی
ایران شد.
دوباره نگاهی به گیت هاي خروجی می کنم.
می خواهم به طرف اطلاعات پرواز بروم که صداي آشنایی از پشت
سرم می آید.
:_مسیح جان...
برمی گردم.
عمووحید پشت سرم ایستاده.
چشم هایش سرخ سرخ است و گودي زیرشان خبر از گریه ي طولانی
اش می دهد.
نمی توانم جلوي خودم را بگیرم.
محکم بغلش می کنم.
در همین چندساعت من تکیه گاه نیکی بودم.
تکیه گاه بودن سخت است،خیلی سخت...
سرم را روي شانه ي عمو می گذارم.
می دانم اشک هایم پیراهنش را خیس خواهند کرد،اما چه اهمیتی
دارد؟
مهم این است که عمووحید برگشته.
*
خانه در سکوت ماتم باري فرورفته.
رو به عمو می گویم:براتون قهوه آماده می کنم،خسته این...
دستش را روي شانه ام می گذارد و لبخند کم جانی می
زند:ممنون.ترجیح میدم اول نیکی رو ببینم...
"نیکی چطوره؟" تنها جمله اي بود که عمو در طول مسیر گفت و من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۱۷ و ۱۲۱۸
ـ
هم پاسخش را به تلگرافی ترین حالت ممکن دادم:"داغون"
از کنارم می گذرد و نگاهم روي چند تار موي سفید روي شقیقه اش
ثابت می ماند.
بار آخر که عمو را دیدم،موي سفید نداشت،داشت؟
داغ برادر اینقدر سخت است؟
پشت سرش از پله ها بالا می روم.
جلوي در اتاق نیکی که می رسد؛نگاهی به چراغ روشن اتاقش می
اندازد.
:_مسیح جان موبایل نیکی رو پیدا کن...باید به دوستش فاطمه خبر
بدیم...حضورش براي نیکی خیلی مفیده...
سر تکان می دهم.
عمو چند تقه به در می زند و وارد می شود.
مظلومانه کنار در می ایستم و به صداي هق هق خفه ي نیکی گوش
می سپارم...
نیکی در معرض دیدم نیست.. در این بین؛من هم باید بسوزم و
بسازم..
باید آب شدن همسرم را ببینم و آرام کردنش را به دست دیگران
بسپارم...
عقلم به قلبم تشر می زند.
الآن وقت این حرف ها نیست...
عمووحید بهتر از هرکسی می داند چطور باید نیکی را آرام کند و من
جز آرامش نیکی؛هیچ نمی خواهم.
وقتی فهمید عمومسعود تصادف کرده برایم صداي ضبط شده اش را
فرستاد و گفت هرگاه حس کردم نیکی ناآرام است این را برایش
پخش کنم.
می خواهم از جلوي در کنار بروم که عمووحید متوجهم می
شود:مسیح...
نگاهی پرسشگر به نیکی می کند و سپس مطمئن رو به من می
گوید:بیا تو چرا اون بیرون وایسادي؟
دستی به موهایم می کشم و وارد می شوم.
نه!
این ضربان قلب رسوایم خواهد کرد...
انگار بار اول است که می خواهم نیکی را ببینم.
می بینمش.. یک طرف روي سجاده ي سبز روشنش نشسته.
چادرنماز سر کرده و اشک همچنان از چشمانش جاري است.
عمووحید روبه رویش می نشیند و به من هم اشاره می کند تا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۱۹ و ۱۲۲۰
ـ
بنشینم.
قلبم به درد آمده.
دیدن گریه ي نیکی،براي من آسان نیست...
خود مرگ است؛دست و پازدن در آتش است...
ویران شدن است؛نابودي است...
کمی دورتر روي زمین می نشینم.
نیکی سرش را پایین انداخته،اما لرزش لب هایش از نظرم دور نمی
ماند.
سعی می کنم نگاهش نکنم.
عمو رو به رویش می نشیند و دستانش را می گیرد.
یک دفعه بغض نیکی می ترکد و بلند بلند گریه می کند.
دلم می لرزد.
وجودم می لرزد.
من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم..
عمو سرش را در بغل می گیرد.
کلافه بلند می شوم و از اتاق بیرون می آیم .
جلوي در می نشینم،زانوانم را بغل می گیرم؛سرم را به دیوار تکیه می
دهم و به زمزمه ي دلنشین عمو گوش می دهم...
معناي حرف هایش را نمی فهمم؛اما نمی دانم چرا اشک هایم فرو می
ریزد...
می شنوم زیرلب می گوید: یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْءٍ فَابْکِ
لِلْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ
گریه ي نیکی اوج می گیرد...
سرم را روي زانویم می گذارم.
اشک هایم،براي ریختن سبقت می گیرند.
*نیکی*
بابا را آورده اند.
درون تابوت...خوابیده و رویش پارچه کشیده اند.
تابوتش را روي خاك،کنار قبر خالی گذاشته اند.
هیچ یادم نیست..
از آمدنمان به اینجا،از دیدن بابا؛از نماز خداحافظی اش و از
تشییعش...
فقط می دانم دو روز تا آمدن عمووحید طول کشید و به خواست
من،تشییع موکول شد به بعد آمدن عمووحید.
فقط به خاطر بابا... که برادرش هنگام کفن و دفن و نمازش...
کنار بابا سقوط می کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۲۱ و ۱۲۲۲
ناخودآگاه دست جلو می برم و روي صورت پوشیده اش می کشم.
دلم براي صدایش تنگ شده.
از تصور بلایی که سرم آمده؛کمر خم کرده ام.صورتم را روي سینه
اش می گذارم.
سرد است..
سرد سرد...
صدایی نمی آید.
ضربان ندارد...
نه!
قلبش نمی زند.
بابا رفته...
این را چشمان براي همیشه بسته شده اش می گویند.
بابا رفته...
این جماعت گریان و این پیراهن سیاه تنم گواهی می دهد.
بابا رفته...
حس می کنم کمرم زیر بار مصیبت خم شده اند.
داغ بی پدري را روي شانه هایم حس می کنم.
انگار نفسم بند آمده.
چشمانم را می بندم و هوا را عمیق داخل ریه هایم می فرستم.
بی فایده است.
اکسیژن کم آورده ام.
مرگ پیش چشمم می رقصد.
چشمانم سیاهی می رود.
قلبم با تمام توان خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد.
دستی کمرم را در بر می گیرد و صدایی به نام می خواندم.
خنکاي آب که روي صورتم می نشیند،چشمانم را باز می کنم و
ناخودآگاه از اعماق وجودم فریاد می زنم:"یازهرا"
بار از دوشم برداشته می شود.
سبک می شوم.
اشک هایم دوباره جاري می شود.
در میان بهت مامان و گریه هاي من بابا را داخل قبر می گذارند.
عمووحید براي تلقین گفتن وارد قبر می شود.
قلبم فشرده می شود.
تنها شده ام.
بی کس...
نگرانم...