شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند…
نثار روح بلندشان صلوات
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۳۰ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 21 July 2023
قمری: الجمعة، 3 محرم 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹رسیدن عمر بن سعد لعنة الله علیه به کربلا، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا عاشورای حسینی
▪️22 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️32 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️47 روز تا اربعین حسینی
▪️55 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨ #با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را ☀️صفحه ۱۱۵ #تلاوت_یک_صفحه #به_ترجمه_و_ت
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۱۶
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید
#حدیث
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
◾امام صادق صلواتاللهعلیه:
🏴هرکه در ایام عزای جدم حسین (صلواتاللهعلیه)، بر درب خانه یا پشت بام خانهاش، پرچمی سیاه آویزان کند، مادرمان فاطمه (سلاماللهعلیها) برای او و خانوادهاش صبح و شب دعا میفرماید.🏴
◾مَنْ علّقَ علماً اسوداً علی بابِ دارِهِ أوْ سَطحِ بیتِهِ فی ایّامِ عزاءِ جدّی الحسین صلواتاللهعلیه دَعَتْ لهُ ولأهلهِ أمُّنا فاطمةُ سلاماللهعلیها صباحاً ومساءً.◾
📙مقتل مبکی العیون، محمدحسین بن محمدابراهیم گیلانی، ص۱۱۱.
📱بهرفیقشپشتتلفنگفت:
ذکر "الهـےبهرقیه"بگومشکلتحلمیشه(:
رفیقشیهتسبیحبرداشت📿
بهدهتانرسیدهدوستاشزنگزدن
وگفتنسفر #کربلا براش جورشده..!💔
#شهیدحسینمعزغلامی...🌷🕊
⭕ قابل تامل👇👇
❌ یکی از شبهای محرم، بعد از آخرین مجلس به راننده گفت: فلانی امشب مستقیم مرا به خانه نبر،اول به لاله زار میرویم، تا اسم لاله زار را آورد برق راننده را گرفت، آخر آن زمان در تهران هرکس میخواست به عیش حرامی مرتکب شود میرفت آنجا، راننده میگفت: مدام بین راه باخود میگفتم سید مهدی را چه به لاله زار! وارد خیابان شدیم، چند کاباره اینجا بود که با وجود ماه عزا همچنان فعالیت داشت، جلوتر کنار خیابان زنی منتظر ایستاده بود تا بقول معروف مشتری پیدا کند، همین که از مقابل آن زن گذشتیم، حاجی زد بروی شانه ام و گفت: نگه دار! میگم نگه دار! خدای من! خیلی بهم ریختم و نگران شدم. ترمز کردم، حاجی پیاده شد، رفت بسمت زن، سلام کرد، دستش را زیر عبایش برد، پاکتی از جیب عبایش بیرون آورد، به آن زن با لحن پدرانه ای گفت:این پاکت یک دهه روضه خوانی منه، تو رو به صاحب این عزا، تا وقتی پول این پاکت تمام نشده از این راه پول درنیاور.
یکسال گذشت، سید مهدی عازم کربلا شده بود، در حرم سیدالشهدا علیه السلام مردی جلویش را گرفت،حاج آقا ببخشید ، سلام علیکم جوان، بفرمایید، حاج آقا ..آنجا گوشه ی صحن خانمم ایستاده، از وقتی شما را دیده گریه اش بند نمی آید، بمن گفت با شما کار دارد، سید مهدی رفت به سمت خانم،صدای گریه زن از زیر پوشیه بگوش میرسید،حاج آقا میدونی من کی هستم، شب آخر محرم، خیابان لاله زار، از وقتی پول روضه خوانی ات در زندگی ام آمد دیگر از خانه بیرون نیامدم امام حسین علیه السلام مرا خرید، آن مرد شوهرم است ، دنیای نجابت و پاکیست، زندگیم تغییر کرد خیلی مدیون شما هستم..
#سید_مهدی_قوام
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣چقدربه فکر حجت زنده خدا درزمین ،هستی؟
❣چقدر برای امام زمانت،دغدغه و دلهره داری؟
همون قدر هم؛
امام زمان به يادته!
باامام زمانت رفیق شو👇
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۲۰۹ و ۱۲۱۰ پیراهن مشکی پوشیده و آستینهایش را تا بازو بالا زده.با شلوار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۱۱ و ۱۲۱۲
مرد،متعجبم.
شرم دارد از آوردن نام "بابا"یش پیش من...
پدرش را عمومحمود من خطاب می کند....
سر تکان میدهم:باشه بریم..
:_مطمئنی حالت خوبه؟؟ اگه نه،میمونه واسه یه وقت دیگه..
لبخند کمجانی میزنم:خوبم
باهم از پلهها پایین میرویم.
خانه پر از خدمتکار شده و پر از عکس خندان بابا،با روبان مشکی..
ظرفهاي خرما و حلوا و بوي گلاب..
همهي اینها کار عموست.
چقدر خوب که هست..که تکیهگاه است.
که جاي خالی بابا را...
نه،جاي خالیاش را هیچکس،هیچوقت نمیتواند پر کند.
بغض کردهام.
بغضی به سنگینی از دستدادن کوه پشتسر..
بغضی به داغیِ مصیبت...
بغضی به اندازهي تمام دنیا...
چشمهایم ناخودآگاه پر میشوند و اشکهایی که بیاجازه صورتم را خیس میکنند.
یک لحظه قلبم مچاله میشود.
چشمهایم را میبندم و به نرده تکیه میدهم.
حس میکنم الآن است که سنگکوب کنم و بمیرم.
مسیح صدایم میزند:نیکی خوبی؟؟
چشمهایم را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم.
وزنهاي روي قلبم گذاشتهاند که با هربار نفس کشیدن بالا و پایین
میشود.
:_میخواي دستت رو بدي به من؟
به طرفش برمیگردم.
با مظلومیت و نگرانی نگاهم میکند.
:+خوبم مسیح،مطمئن باش..
قدمهاي مانده را سریعتر و محکم برمیدارم تا به عمو برسم.
عمو نگاهی به من میاندازد:تسلیت میگم.
مار چنبرهزدهي بغض محکمتر گلویم را میفشارد:منم همینطور..
عمو ادامه میدهد:خواستم با مامانت مشورت کنم،ولی همهچی رو
سپرد به من.خواستم نظر تورو هم بدونم.واسه مراسم و تدفین و...
مار خفته در گلویم،چشمهایم را نیش میزند و بیکسی،قلبم را...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۱۳ و ۱۲۱۴
:+هرچی صلاح میدونین عمو... ما که به جز شما کسی رو نداریم...
عمو سر تکان میدهد و بازوهایم را میگیرد:نگران نباش دخترم...به
بهترین شکل همهچی رو برگزار میکنیم..اگه چیزي خواستی فقط
کافیه بهم بگی...
لبخند میزنم:ممنون از محبتتون...ولی تا مسیح هست،چیزي لازم
ندارم..
راست میگویم.
در همین چند ساعتِ بیپدري،مثل پروانه دور من و مامان گشته.
عمو سر تکان میدهد:پس خیالم راحته..
به چند تا از بچههاي شرکت گفتم،خبر رو روي سایت کارخونهي من
و بابات گذاشتن..الآنه که از هر طرف،مهمون بیاد.وسایل پذیرایی رو
گفتم اشرفی بگیره ، خدمتکارام اومدن...
تو فقط پیش مامانت باش..چیز دیگهاي نمیخواي؟؟
:+دست شما درد نکنه..
عمو بازویم را فشار میدهد:وظیفهاست...نیکی ...من...من بابات رو
خیلی دوست داشتم...خیلی
سر تکان میدهم:بابام هم...وقتی شنید دوست دارم عروس شما بشم،
چیزي نگفت،ولی چشماش برق زد...
عمو سرش را پایین میاندازد.
اشکهایم را پاك میکنم.
دلم برایت تنگ شده بابا....
•••••
صداي مهربان و گرفتهاش در سرسراي گوشم میپیچد.
اشکهایم را پاك میکنم.
میدانم او هم آنطرف خط اشک میریزد
:_بعد شهادت حضرت رسول،حضرت زهرا اونقدر گریه میکردن که
همسایهها اعتراض کردن..
مردم نمکنشناس مدینه،به حضرت امیر گفتن:به زهرا بگو یا روز
گریه کنه،یا شب...
بعضی روضهخوانها اومدن در حق حضرت فاطمه،ظلم کردن...
این روایت رو گفتن و بعدش گفتن حضرت زهرا در فراق پدرش
اینجوري گریه میکرد...
ولی من و تو میدونیم،میدونیم گریهي حضرت زهرا نه واسه از
دستدادن پدرش،که براي مظلومیت حضرت امیر بود....
حضرت زهرا بیشتر از شهادت پدرش،ناراحت تنهایی امیرالمومنین
بود...
عزیزدلم،میدونم بغض داري...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۱۵ و ۱۲۱۶
میدونم ناراحتی...میدونم تنهایی...
گریه کن،خودت رو خالی کن
ولی ناشکري نکنی جاندل عمو...باشه؟
صدایم میلرزد:عمو؟
:_جان عمو؟
:+واسم روضه بخون...
:_چه روضهاي واست بخونم عزیزدلم؟
:+واسم روضهي حضرت زینب بخون...
*مسیح*
نگاهی به اطراف می اندازم.
اعلام شد که پرواز انگلستان به زمین نشسته؛اما خبري از عمووحید
نیست.
خبر را که شنید؛رسیدگی و پرستاري از پدربزرگ را به دست پزشک
معالجش و دوستش سیاوش سپرد و خودش به سرعت برق و باد راهی
ایران شد.
دوباره نگاهی به گیت هاي خروجی می کنم.
می خواهم به طرف اطلاعات پرواز بروم که صداي آشنایی از پشت
سرم می آید.
:_مسیح جان...
برمی گردم.
عمووحید پشت سرم ایستاده.
چشم هایش سرخ سرخ است و گودي زیرشان خبر از گریه ي طولانی
اش می دهد.
نمی توانم جلوي خودم را بگیرم.
محکم بغلش می کنم.
در همین چندساعت من تکیه گاه نیکی بودم.
تکیه گاه بودن سخت است،خیلی سخت...
سرم را روي شانه ي عمو می گذارم.
می دانم اشک هایم پیراهنش را خیس خواهند کرد،اما چه اهمیتی
دارد؟
مهم این است که عمووحید برگشته.
*
خانه در سکوت ماتم باري فرورفته.
رو به عمو می گویم:براتون قهوه آماده می کنم،خسته این...
دستش را روي شانه ام می گذارد و لبخند کم جانی می
زند:ممنون.ترجیح میدم اول نیکی رو ببینم...
"نیکی چطوره؟" تنها جمله اي بود که عمو در طول مسیر گفت و من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۱۷ و ۱۲۱۸
ـ
هم پاسخش را به تلگرافی ترین حالت ممکن دادم:"داغون"
از کنارم می گذرد و نگاهم روي چند تار موي سفید روي شقیقه اش
ثابت می ماند.
بار آخر که عمو را دیدم،موي سفید نداشت،داشت؟
داغ برادر اینقدر سخت است؟
پشت سرش از پله ها بالا می روم.
جلوي در اتاق نیکی که می رسد؛نگاهی به چراغ روشن اتاقش می
اندازد.
:_مسیح جان موبایل نیکی رو پیدا کن...باید به دوستش فاطمه خبر
بدیم...حضورش براي نیکی خیلی مفیده...
سر تکان می دهم.
عمو چند تقه به در می زند و وارد می شود.
مظلومانه کنار در می ایستم و به صداي هق هق خفه ي نیکی گوش
می سپارم...
نیکی در معرض دیدم نیست.. در این بین؛من هم باید بسوزم و
بسازم..
باید آب شدن همسرم را ببینم و آرام کردنش را به دست دیگران
بسپارم...
عقلم به قلبم تشر می زند.
الآن وقت این حرف ها نیست...
عمووحید بهتر از هرکسی می داند چطور باید نیکی را آرام کند و من
جز آرامش نیکی؛هیچ نمی خواهم.
وقتی فهمید عمومسعود تصادف کرده برایم صداي ضبط شده اش را
فرستاد و گفت هرگاه حس کردم نیکی ناآرام است این را برایش
پخش کنم.
می خواهم از جلوي در کنار بروم که عمووحید متوجهم می
شود:مسیح...
نگاهی پرسشگر به نیکی می کند و سپس مطمئن رو به من می
گوید:بیا تو چرا اون بیرون وایسادي؟
دستی به موهایم می کشم و وارد می شوم.
نه!
این ضربان قلب رسوایم خواهد کرد...
انگار بار اول است که می خواهم نیکی را ببینم.
می بینمش.. یک طرف روي سجاده ي سبز روشنش نشسته.
چادرنماز سر کرده و اشک همچنان از چشمانش جاري است.
عمووحید روبه رویش می نشیند و به من هم اشاره می کند تا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۱۹ و ۱۲۲۰
ـ
بنشینم.
قلبم به درد آمده.
دیدن گریه ي نیکی،براي من آسان نیست...
خود مرگ است؛دست و پازدن در آتش است...
ویران شدن است؛نابودي است...
کمی دورتر روي زمین می نشینم.
نیکی سرش را پایین انداخته،اما لرزش لب هایش از نظرم دور نمی
ماند.
سعی می کنم نگاهش نکنم.
عمو رو به رویش می نشیند و دستانش را می گیرد.
یک دفعه بغض نیکی می ترکد و بلند بلند گریه می کند.
دلم می لرزد.
وجودم می لرزد.
من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم..
عمو سرش را در بغل می گیرد.
کلافه بلند می شوم و از اتاق بیرون می آیم .
جلوي در می نشینم،زانوانم را بغل می گیرم؛سرم را به دیوار تکیه می
دهم و به زمزمه ي دلنشین عمو گوش می دهم...
معناي حرف هایش را نمی فهمم؛اما نمی دانم چرا اشک هایم فرو می
ریزد...
می شنوم زیرلب می گوید: یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْءٍ فَابْکِ
لِلْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ
گریه ي نیکی اوج می گیرد...
سرم را روي زانویم می گذارم.
اشک هایم،براي ریختن سبقت می گیرند.
*نیکی*
بابا را آورده اند.
درون تابوت...خوابیده و رویش پارچه کشیده اند.
تابوتش را روي خاك،کنار قبر خالی گذاشته اند.
هیچ یادم نیست..
از آمدنمان به اینجا،از دیدن بابا؛از نماز خداحافظی اش و از
تشییعش...
فقط می دانم دو روز تا آمدن عمووحید طول کشید و به خواست
من،تشییع موکول شد به بعد آمدن عمووحید.
فقط به خاطر بابا... که برادرش هنگام کفن و دفن و نمازش...
کنار بابا سقوط می کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۲۱ و ۱۲۲۲
ناخودآگاه دست جلو می برم و روي صورت پوشیده اش می کشم.
دلم براي صدایش تنگ شده.
از تصور بلایی که سرم آمده؛کمر خم کرده ام.صورتم را روي سینه
اش می گذارم.
سرد است..
سرد سرد...
صدایی نمی آید.
ضربان ندارد...
نه!
قلبش نمی زند.
بابا رفته...
این را چشمان براي همیشه بسته شده اش می گویند.
بابا رفته...
این جماعت گریان و این پیراهن سیاه تنم گواهی می دهد.
بابا رفته...
حس می کنم کمرم زیر بار مصیبت خم شده اند.
داغ بی پدري را روي شانه هایم حس می کنم.
انگار نفسم بند آمده.
چشمانم را می بندم و هوا را عمیق داخل ریه هایم می فرستم.
بی فایده است.
اکسیژن کم آورده ام.
مرگ پیش چشمم می رقصد.
چشمانم سیاهی می رود.
قلبم با تمام توان خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد.
دستی کمرم را در بر می گیرد و صدایی به نام می خواندم.
خنکاي آب که روي صورتم می نشیند،چشمانم را باز می کنم و
ناخودآگاه از اعماق وجودم فریاد می زنم:"یازهرا"
بار از دوشم برداشته می شود.
سبک می شوم.
اشک هایم دوباره جاري می شود.
در میان بهت مامان و گریه هاي من بابا را داخل قبر می گذارند.
عمووحید براي تلقین گفتن وارد قبر می شود.
قلبم فشرده می شود.
تنها شده ام.
بی کس...
نگرانم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۲۳ و ۱۲۲۴
نگران تنها ماندن مادرم.
نگران بی پناهی خودم...
اما بیشتر از تمام این ها نگران بابا هستم...
نگران شب اول قبرش...
از ته دل زار می زنم.
براي مادرم،براي خودم و براي پدر جوان تازه درگذشته ام...
*مسیح*
صورت رنگ پریده و چشمان ترسیده ي نیکی از جلوي چشمانم کنار
نمی رود.
زبانم لال،شبیه مرده ها شده.
آن لحظه که هنگام دفن عمو؛یک لحظه سرش روي شانه ي عمووحید
افتاد؛احساس کردم از دست دادمش..
مامان که روي صورتش آب پاشید و عمو کمرش را ماساژ داد؛وقتی
مظلومانه چشمانش را باز کرد و داد زد:یازهرا
حس کردم الآن است که بمیرم...
با چشمانی از حدقه بیرون زده اطراف را می کاود.
روي خاك ها نشسته،به دوستش فاطمه تکیه داده و همینطور اشک
می ریزد
نگرانم...
نگران سلامتی اش...
نگاهی به اطراف می اندازم تا عمووحید را پیدا کنم.
براي آرام کردن نیکی به حضورش نیاز دارم...
خودم را کنار مامان می کشانم.
:_عمووحید کجاست؟
اشک هایش را پاك می کند و سعی می کند موهاي مجعدش را زیر
شال مشکی اش پنهان کند.
:+با مانی رفتن براي بدرقه ي مهمونا...
پشت دست راستم را روي کف دست چپم می کوبم.
:_اي بابا...الآن عمو باید پیش نیکی باشه...
مامان چپ چپ نگاهم می کند.
:+پس تو چی کاره اي؟برو پیش نیکی...الآن بیشتر از هروقت دیگه
اي بهت نیاز داره...
ناچار و معذب به طرف نیکی می روم.
فاطمه با دیدنم؛خودش را کنار می کشد:نیکی جان من همین
اطرافم...کاري داشتی صدام بزن..
نیکی سر تکان می دهد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۲۵ و ۱۲۲۶
کنارش می نشینم،نگاهم می کند.
صداي لرزانش آتشم می زند؛سقوط می کنم.
می میرم براي مظلومیتش:یتیم شدم مسیح....
*نیکی*
با دست هایم زانوانم را بغل می گیرم و چانه ام را تکیه گاه سرم می
کنم.
نگاهی به خاك هاي خیس برآمده می کنم.
روانداز سرد و سنگین بابا!
اشک هایم راه همواري روي گونه هایم پیدا کرده اند و صدایم می
لرزد.از کی اردیبهشت اینقدر سرد شده؟
:_یتیم شدم مسیح!
صداي شکستنش را می شنوم.دلم را می گویم!
انگار تا چند لحظه پیش باور نکرده بودم که بابا نیست..
که رفته..
که یتیم شده ام!
چه مزه ي تلخی دارد این واژه...
پر از غربت است.
پر از تنهایی...
دستی ظریف روي شانه ام قرار می گیرد و پشت بندش صداي زن
عمو را می شنوم:نیکی جان بهتره دیگه بریم عزیزم
خودم را نزدیک آرامگاه بابا می کشم
:_من نمیام... می خوام اینجا بمونم...
:+آخه اینجوري که...
صداي مردانه ي عمووحید میان کلام زن عمو می دود:چی شده
شراره خانم؟
بدون توجه به حرف هایشان دست روي خاك می کشم.
بحث سر ماندن من است.
سر اینکه زشت است و مهمان ها منتظر من هستند.
سر اینکه باید الآن بر خودم مسلط باشم...
این ها چه می دانند بابا؟!
چه می دانند حسرت هاي دخترانه ام روي دلم تلنبار شده...
چه می دانند الآن بیشتر از هرکسی من به تو نیاز دارم و تو به من...
می شنوم عمووحید مرا به مسیح می سپارد و زن عمو را راضی می
کند تا وظیفه ي سنگین مهمان داري را باهم به انجام برسانند..
مهم نیست.
حرف هاي هیچ کدامشان...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۲۷ و ۱۲۲۸
ـ
حتی پچ پچ هاي درگوشی مهمان ها...نگاه هاي از سر ترحم شان...
مهم این است که حالا؛بیشتر از هرکسی من به بابا نیاز دارم و او به
من...
تنهایش نمی گذارم..
در سخت ترین ساعت ها رهایش نمی کنم..
دور و برم که خلوت می شود،آرام صدایش می زنم.
بی هدف!
تنها با این امید که شاید جواب دهد!
:_بابا...
چند کلاغ از روي یکی از درختان بهشت زهرا بلند می شوند.
دوباره با بغض یتیمی صدایش می زنم.
:_بابا.....
صداي خش خش قدم هایی می آید.
بلندتر و با استیصال می خوانمش
:_بابا....
دیگر طاقت ندارم.
صدایم را آزاد می کنم ، به اشک هایم رخصت سیل می دهم و خودم
را روي بابا می اندازم.
نمی دانم چند ساعت و چند دقیقه گذشته.
با صداي تلاوت قرآن به خودم می آیم.
سرم را بلند می کنم.
نگرانی و تنهایی به قلب بی پناهم هجوم می آورند.
اضطراب وجودم را می گیرد. می ترسم...
می ترسم برگردم.
برگردم و نباشد!
با دلهره،صدایش می زنم.
می ترسم..
می ترسم که نباشد:مسیح!
:+جانم؟
آرامش در وجودم سرازیر می شود.
دوباره نگاه از او می دزدم.
دروغ نیست اگر بگویم از او و محبت هایش خجالت می کشم.
:_صداي قرآن از کجاست؟
:+یه پیرمرد داره می خونه..
:_میشه بگی بیاد بالا سر بابا بخونه؟
:+آره عزیزم،حتما...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۲۹ و ۱۲۳۰
به سرعت بلند می شود.صداي گام هاي بلندش را می شنوم .
نگاهی به قاب عکس بابا می اندازم.
لبخندش اصلا با روبان مشکی کنج قاب،سازگار نیست...
آه؛ناخودآگاه از اعماق ریه هایم برمی خیزد؛نمک به دل شکسته ام
می زند و سرما به جانم می اندازد.
دو جفت کفش مردانه آن سو می ایستند.
کفش هاي مسیح را می شناسم.
سرم را بلند می کنم تا سلام بدهم که صداي پیرمرد،قلبم را تا مرز
جنون می برد:سلام دخترم...
دخترم!
سرم را میانه ي راه برمی گردانم و به بابا می دوزم.
زیرلب جواب سلام پیرمرد را می دهم.
مسیح کنارم می نشیند.
پیرمرد هم روبه رویمان:چی بخونم؟
به طرف مسیح برمی گردم.
با غصه به اشک هایم خیره شده.
:_یاسین... لطفا یاسین بخونین...
صداي تلاوت محزون پیرمرد،در دمادم غروب در بهشت زهرا،بالاي سر بابا می پیچد.
دوباره خودم را بغل می گیرم.
دلم برایت تنگ شده بابا!
کاش می دانستم اینقدر زود خواهی رفت....
****
هوا تاریک شده که وارد خانه می شوم.
مسیح هم پشت سرم.
جلوي در؛عمووحید و مانی به استقبال و بدرقه ي مهمان ها ایستاده
اند.
زیرلب سلام می دهم و از کنارشان می گذرم.
عمووحید دستم را می گیرد و مجبورم می کند بایستم.
:+خوبی نیکی؟
لبخند که نه!لب هایم کش می آیند:خوبم...
عمو با نگرانی نگاهم می کند.
دسته گل هاي کوچک و بزرگ دورتادور سنگ فرش حیاط چیده
شده اند.
از کنارشان می گذرم و وارد خانه می شوم.
خانه پر از مهمان است.
مادرم در صدر مجلس کنار عمومحمود و زن عمو نشسته.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313