📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۹ شهریور ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 10 September 2023
قمری: الأحد، 24 صفر 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه لسّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹درخواست قلم و دوات توسط نبی برای نوشتن وصیت، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️6 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️11 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه لسلام
▪️14 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️15 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
💠 #حدیث 💠
💎 عملی که بدنامها انجام میدهند
🔻أمیرالمؤمنین علی عليهالسلام:
ذَوُوا العُيُوبِ يُحِبُّونَ إِشاعَةَ مَعايِبِ النّاسِ لِيَتـَّسِعَ لَهُمُ الْعـُذْرُ فى مـَعايِبِهِمْ
➖ رسوايانِ آلوده، پخش و شيوع عيبهاى مردم را دوست دارند تا براى بدنامیهاى خود زمينه عذرتراشى داشته باشند.
📚 غررالحكم ۱: ۴۰۷ فصل ۳۲ ح ۳۷
🔹چشماش مجروح شد و منتقلش کردن تهران
🌷محسن بعد از معاینه دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید:برای چی این سوال رو می پرسی پسر جون؟
محسن گفت:
💚چشمی که برای امام حسین علیهالسلام گریه نکنه
به درد من نمی خوره!
#امام_حسین 🌸
#شهید_محسن_درودی 🕊️💫
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 پارت چهار علی قاشق اول رادردهانش گذاشت که عاطفه خانم گفت:آقامحمدشماره حاج رضا رو گرفتی؟ غذاد
🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت پنج
+برای امشب قرار خواستگاری گذاشتیم.
عصبی گفت:چی؟؟؟؟مامااان...
+مامانو....
_من امشب هیچ جانمیام.
+تو...لااله الله..
_من زیر بارحرف زور نمیرم مامان جان.من آخرش میرم سوریه.حالاشماببین.
+اگه من گذاشتم برو.
🌷🌷🌷
بازورِخانواده شب برای خواستگاری حاضر شد.پیراهن سفید باکت و شلوار مشکی پوشید.سرراهشان دسته گل و شیرینی هم خریدندوبه خانه حاج رضا رفتند.یاس۲۰سال دارد.یک خواهر به نام یاسمن۱۸ساله و یک برادر به نام یاسین۱۱ساله دارد.دربازشد.اول آقامحمدوعاطفه خانم واردشدند وپشت سرشان علی وعالیه.علی باهمه سلام وعلیک کردودسته گل رابه دست یاس داد.باتعارف پدرومادر یاس به طرف مبل رفتندونشستند.بعدازآوردن چای وصحبت های اولیه قرار شد علی ویاس باهم صحبت کنند.علی ازروی مبل برخاست وبه دنبال یاس به اتاقش رفت.یاس روی صندلی نشست وتعارف کردکه علی روی تخت بنشیند.بعدازچنددقیقه سکوت علی شروع کرد:خانم محمدی...
+بله؟
_من ...به اصرار خانواده الان اینجام...ینی...سوء تفاهم نشه خدایی نکرد..نه اینکه شمامشکلی داشته باشید،ولی من کلانمیخوام ازدواج کنم..من..میخوام برم سوریه...خودم میدونم موندنی نیستم.نمیخوام شماهم پاسوز خودم بکنم...راستش...مامان به فکرزن گرفتن برام افتاده تادست و پامو ببنده که دیگه نرم جنگ..
یاس سرش راتکان داد:میفهمم چی میگید.هرکمکی ازدستم بربیاد انجام میدم.راستش منم اصلا قصد ازدواج ندارم،پدرومادرم خیلی اصرار دارن.
_خوبه.
+من خودم میدونم چی بگم به خانواده.خیالتون راحت باشه.ان شااالله موفق باشید.
_ممنون.
ازاتاق بیرون آمدند.عاطفه خانم:چیشد؟دهنموموشیرین کنیم؟
یاس زیرلب بسم اللهی گفت:راستش منو علی آقابه تفاهم نرسیدیم.
لبخندروی صورت همه خشک شد.عاطفه خانم ناراحت گفت:آخه...چرا؟؟
موبایل علی که درجیبش بودزنگ خورد.عکس حسین روی صفحه نقش بست.ببخشیدی گفت و ازخانه خارج شدوبه حیاط رفت.
_بله؟
+سلام
_سلام.
+خوبی؟
_نمیدونم.واقعا نمیدونم.
+چیشده؟
_خونه حاج رضاییم.
+خواستگاری؟؟؟
_آره.
+چرابهم نگفته بودی؟
_حسین اصن حوصله ندارم بعدابهت زنگ میزنم.
+یلحظه صب کن بینم.چیشد؟بادابادا؟
_نه.بادختره حرف زدم.بهش گفتم همه چیو.مث اینکه اونم راضی نبود.....تو.....چیکارداشتی زنگ زدی؟
+علی،،،نتونستم رودرو بهت بگم،،،کارام درست شده،،،میرم سوریه....
علی بابهت پرسید:چی؟؟؟؟
+نمیدونم برم؟؟یاوایسم باهم بریم؟؟؟
_برو....خدابه همرات...فعلا...
+علی تروخداناراحت نشو...علی...
علی تماس راقطع کرد...
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
پارت شش
وارد خانه شدند.
علی:دیدی مامان جان خوددختره ام نمیخواست؟
عاطفه خانم عصبی دست هایش رادرهواتکان داد:خُبه،خُبه...معلوم نیس چی گفتی به دختره که اون حرفاروزد.
-خودش راضی نبود.
+آره منم گوشام مخملیه.
علی شانه ای بالاانداخت:شب بخیر.
ازپله ها بالا وبه اتاقش رفت.کُتش راازتن درآوردوروی صندلی انداخت وخودش روی تخت خوابید.به سقف خیره شدوزمزمه کرد:یه روز دیگه ام بیهوده گڋشت...
به این فکرمیکردکه اگر حسین برود حتما ازغصه دق میکند.دراین فکربودکه به خواب رفت...
🌷
روی صندلی روبروی عالیه نشست:آبجی ماچطوره؟
عالیه دلخور گفت:شماکه چن وقته مازوکلافراموش کردی.تمام فکر وذکرت شده اجازه گرفتن برای سوریه.پوزخندی زدوادامه داد:یه سلامم بزوربهم میدی.یه نمیپرسی چمه وچراچن روزه توخودمم.همه داداش دارن ماام داداش داریم.
وازروی صندلی برخاست وازآشپزخانه خارج شد.
_عالیه...وایساببینم...عالیه...حداقل بیاصُبونتو بخور.
(عاطفه خانم با اقا محمدبه خرید رفته اند)
علی ازاشپزخانه خارج شد.عالیه روی مبل نشستع وبه صفحه تلوزیون خیره شده.کنارش نشست:آبجی جونم...چیشده؟چراچن روزه توخودتی؟
عالیه بدون اینکه نگاهش راازصفحه تلوریون بگیرد گفت:پاشو برو.الان دیگه فایده نداره.خودم گفتم دیگه لازم نکرده بپرسی.
_آبجی...ببخشید..خودتم میدونی که چن وقته چقد فکرم درگیره.
+پاشوبرواونورعلی.تافرداشبم بشینی اینجا باهات حرف نمیزنم.
علی باحالت بامزه ای گفت:خب الان که داری باهام حرف میزنی.
عالیه خنده اش گرفت.ولی بزور خودش رانگع داشت تانخندد:الانم بزورباهات حرف میزنم.پاشوبرودارم فیلم نگامیکنم.
_خب چیکار کنم دوست شی؟چطوری جبران کنم؟
+جبران نمیشه پاشوبرو.
_اصن پاشوبریم برات پاستیل بخرم.وپشت بندش آرام خندید.
عالیه اخم کردوبامشت به بازوی علی زد:خیلی....وبااخم سرش رابرگرداند.
_عالیه جانم...چیشده؟کسی مزاحمت شده؟
سرش رابه علامت نه تکان داد.
_پس چی؟بگوخودت.
+میگم قهرم تومیگی بگو؟
_ای باباعالیه...
+نمیگم
_هعی...باشه...وبلندشدوبه طرف اشپزخانه رفت.عالیه متعجب به اونگاهی انداخت.همیشه وقتی خودش رابرای علی لوس میکردعلی راضی نمیشد تا عالیه دوست نمیشد.ازروی مبل بلندشدوبه آشپزخانه رفت.علی روی صندلی پشت میزنشسته وبه گوشع ای خیره شده.جلورفت و سرجای قبلی اش نشست:زود،تند،سریع بگوچیشده.
علی لبخند موزیانه ای زد:توکه قهربودی.
+اڋیت نکن.آشتی.حالابگوچیشده!
_حسین داره میره.
+سوریه؟
_آره
هردوناراحت بع میزخیره شده بودند.عالیه ازیک طرف دوست داشت علی برود وازطرفی دوست نداشت برود....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
✨دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئلههای جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم.
صبح اول وقت قرار میگذاشتیم میآمدیم مدرسه، یک مسئله سخت را میگذاشتیم وسط، هر کسی که زودتر ابتکار میزد و به جواب میرسید، برنده بود.
حالی بهمان میداد. درس های دیگرمان مثل تاریخ و ادبیات زیاد خوب نبود، ولی توی درسهای فکری و ابتکاری همیشه نمرهی اول کلاس بودیم. مصطفی کیفی میکرد وقتی یک مسئله را از دو راه حل میکرد.❤️
دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن🌹
#سالروز_ولادت
6460453255018.mp3
819.9K
-الزاماً با هندزفر؎ گوش بدین...=🌸💙'
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۰ شهریور ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 11 September 2023
قمری: الإثنين، 25 صفر 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امر حضرت رسول به اتباع ثقلین
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️5 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️10 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️13 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️14 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
✏️ امام صادق عليه السلام:
هر كس دوست دارد روز قيامت، بر سر سفره هاى نور بنشيند بايد از زائران امام حسين (عليه السلام) باشد.
✅ وسائل الشيعه، ج۱۰
#حدیث
🔹اگر چند روزی از جبهه به مرخصی می آمد،به محل کارش باز میگشت.بعضی وقت ها حتی در روزهای تعطیل و مرخصی کاری هم به سر کار می رفت.وقتی علت را جویا می شدیم
می گفت : "فلان روز و فلان موقع دیر به سر کار رسیدم،حالا می روم تا جبران آن چند دقیقه را بکنم."
دوست نداشت حتی چند دقیقه مدیون کسی باشد.
📝فرازی ازوصیت نامه:
«امام برکتی است از سوی خدا، بر امت مسلمان ایران و مسلمان باید قدر برکت وجود امام را به خوبی بدانند. از جوانان می خواهم که بیشتر مطالعه کنند و فریب سازمانها و گروهک های معاند و ضد انقلاب را نخورند و با مطالعه آثار و کتاب های استاد مرتضی مطهری، بیش از پیش بر غنای فکری خود بیفزایند».
#شهید_مجتبی_قطبی
شهادت ۱۳۶۴/۰۶/۱۸
#شهدای_فارس
ٺـٰاشھـادت!'
#فایل_صوتي_امام_زمان قلـ❤️ـب ما، برای رسیدن به سلامتیِ کامل که آرامش و نشاطِ دائمیه؛ اول باید ب
#فایل_صوتي_امام_زمان
✔️هر وقت، از خودت رها شدی،
و به دستهای خدا اعتماد کردی
✔️هروقت پاهای خودتو ندیدی،
و روی پایِ خدا ایستادی؛
تازه قلبـ❤️ـت،
برای ادراکِ انتظار حقیقی،آماده شده👇
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸 پارت شش وارد خانه شدند. علی:دیدی مامان جان خوددختره ام نمیخواست؟ عاطفه خانم عصبی دست هایش را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت هفت
کنارامیر(همسرعطیه)نشست:باباعطیه شمایچیزی بگید به مامان.
عطیه ناراحت به علی زُل زد:ببین داداش من....مامانم حق داره خو...اولاکه تنهاپسرشی..دومامامان خیلی تورودوست داره.
_نمیدونم دیگه چی بگم به مامان.
زهرا(دختر۵ساله عطیه)به طرف علی رفت و روی پاهایش نشست:دایی...میخای بِلی چوجا؟
علی لحنش رابچه گانع کرد:میخام بِلَم بادشمنابجنگم.
+دیگه بَل نمیگَلدی؟
_چرادایی جون.معلوم نیست بگردم..شاید برگردم شاید برنگردم.
زهراسرش راکج کرد:پس من بامامان جون حَلف میزنم.میگم بذاله بلی.
علی لُپ زهرارابوسید:فدای توبشم من.مرسی قربونت بشم.
زهرالحنش رالوس کرد:نمیخات فدای من شی.فدای این آقاهه شو.
وبادستش عکسی که از""مقام معظم دلبری❣️""به دیوار زده بودندرانشان داد.
علی دوباره گونه زهرارابوسید:چشم.چشم.فدای این آقاهه میشم.
+آفلین.
امیرنگاهی به علی انداخت:چراولش نمیکنی؟
_چیو؟
+سوریه رفتنو.
_امیرتودیگه جرااین حرفو میزنی؟توکه میدونی من حاضرم تمام زندگیمو ول کنم برم سوریه.
+من میدونم توچقد دوست داری بری.ولی وقتی مامان نمیذاره.
_بالاخره راضیش میکنم.
+اگه نشد؟
_تاحد توانم تلاش میکنم..اگع نشد...روحرفش حرف نمیزنم و نمیرم...ولی خودت خوب میدونی بدون سوریه نمیتونم زنده بمونم...
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت هشت
حسین:علی خواهش میکنم ناراحت نشو.
_مگه میشه ناراحت نشم؟نه آخه بگومیشه؟
+منم نمیرم...تاخانواده توراضی نشن نمیرم تنها.
_حسین توبرو..بیخیال من شو.میخوام به مامان بگم دیگه نمیرم.
+علی...چراتسلیم میشی؟
_خسته شدم حسین..
+تومردجنگی.نباید خسته بشی...اگه خسته بشی...چطوری میخوای ازاعتقاداتت و...دفاع کنی؟
_الان داره دوسال میشه که تلاش هام بینتیجه میشه.اگه نگم بیخیال شدم مامان قضیه زن گرفتنو تموم نمیکنه..
+خب علی...یکاری کن..بڋار برین خاستگاری..توی حرفات به خود دختره بگو میخوای بری...اگه راضی شد،عقد کن بعدبرو.
_حسین نامردیه به خدا.اون دخترم حق زندگی داره خبـ..میگن بیوه شده..
+من دیگه عقلم قد نمیده.
_حاجی اونروز استخاره کردبرام..برای سوریه..خوب اومد...نمیدونم اگه خوبه..پس چراقسمت نمیشه برم؟
+به حاجی بگودوباره بامامانت صحبت کنه.
_مامان راضی نمیشه هیچ جوره..مگه اینکه معجزه بشه.
+ان شااالله که راضی میشه..
_ان شالله.
حسین نگاهی به ساعتش انداخت:داداش من باید برم.
علی لبخندی زدودستان حسین راگرم فشرد:بروخدابه همرات.
+بازم فکرمیکنم اگه راه حلی به ڋهنم رسید میگم بهت.
_باشه..ممنون.
+خواهش..یاحق.
به قلم🖊️:خادم الرضا
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
الهی از عمق جانم و با تمام وجودم شهادت می دهم به وحدانیت تو و رسالت رسول محمد(ص) و امامت علی (ع) و اولاد طاهرین او
و از تو می خواهم که به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین، پنج تن آل عبا که تمام جهان به خاطر آنها برپاست،
❇️ مرا از دوستان علی و اولاد علی (ع) قرار دهی.
#شهید_مصطفی_اردستانی🕊️
#سبک_زندگی
🌷 در راه برگشت صدای اذان آمد احمد گفت: کجا نگه میداری تا نماز بخوانیم؟ گفتم بیست دقیقه دیگر به شهر میرسیم و همان جا نماز میخوانیم. از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت من مطمئن نیستم تا بیست دقیقه دیگر زنده باشم و نمیخواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم. دوست دارم نمازم با نمازامام زمان (عج) در همان وقت به سوی خدا برود.
📚 شهید احمد مشلب
•┈۰۰••••✾•🌿🦋🌹🦋🌿•✾•••۰۰┈•
💥رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا💥
✨شهید اسکندری، انسان مسئولیت پذیری بود که در نهادهای مختلف و سمتهای گوناگونی خدمت کرد.
✅ در عین حال بسیار «صندلی گریز» بود؛
یعنی در طول دوران خدمت به هیچ عنوان به دنبال پست و شغل نبود.
به همین دلیل به هر جایی که به او ماموریت خدمت میدادند، میرفت و زمانی که مدت زمان خدمت و ماموریت تمام میشد،
بسیار راحت پست و محل خدمت خود را تحویل میداد.
#شهدای_فارس 💫🌸
#سردارشهید_عبدالله_اسکندری🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️دختری یک سال پیش از دنیا رفت!!!
پدرش گفت: .........
دکترها گفتند: ..........
دشمن گفت: .........
سلبربتیها گفتند: ..........
✅و امروز پس از یک سال پشت پردهی ادعاهایی که در مورد مرگ این دختر صورت میگرفت، افشا شده است!!!
#دروغ
#پیشنهاد_بارگیری