بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#محمدامین_احمدپور
نام پدر: محمد
تولد: 01/03/1347اوزلارستان
یگان خدمت: لشکر 19 فجر
آخرین مسئولیت :سرگروه شناسایی
شهادت: 17/10/1364
✍وی در دامنپاک پدر و مادر تربیت یافت.
با اوجگیری انقلاب اسلامی درکشور در راهپیماییها علیه نظام ستمشاهی پیوست و باوجودسن کم شرکت نمود.با آغاز جنگ تحمیلی خیلی زود درس و مدرسه رارها کرد و باوجود پایین بودن سنش عازم جبهه شدو سالها بهعنوان بسیجی در جبهه حق علیه باطل حضور داشت.اخلاق و اخلاص او زبانزد دوستان و همرزمانش بود وسرانجام پس از سالها نبرد جانانه و ایثارگری درآخرین مأموریتش در جاده بندرعباس در برابر معبودش سر تعظیم فرود آورده و به فیض شهادت نائل آمد.
#وصـیــت_نــامـــه
از خدای منان میخواهم که توفیق مرگ شرافتمندانه را نصیب این بنده عاصی بگرداند. من برای ادای تکلیف شرعی و دفاع از کشورم، این مسیر را انتخاب کردم و به آن افتخار میکنم زیرا که راه، راه ائمه و پیامبران است و این راه منتهی به فلاح و رستگاری میشود این راه را به همه افراد وصیت میکنم.از تمام پدران میخواهم که به امانتها خیانت نکنند و فرزندانی صالح تحویل جامعه اسلامی دهند، و از پدر و مادرم میخواهم مرا حلال نمایند و قامتتان را راست نگهدارید تا کوردلان بدانند باکی از دست دادن فرزندتان ندارید.و در آخر از تمامی کسانی که تاکنون از درک عظمت انقلاب واماندهایـد میخواهم که به خود بیایند.
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهیدمحمدامین_احمدپور _صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت شانزده چندروز از ماجرای مخالفت دوباره عاطفه خانم گڋشته است وعاطفه خانم هنوز راضی نشده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت هفده
روی مبل تک نفره نشست.سمیه همانطورکه ازروی مبل بلن میشد،گفت:الان میام،ببخشید.
سمیه که رفت عاطفه خانم روبه علی گفت:سمیه یه چیزایی میگفت.
علی کنجکاوپرسید:چی میگف؟
+تونمیدونی؟
_نه!
+میگفت...اگه من اجازه ندم..بیخیال سوریه میشی.
علی ناراحت گفت:درست گفته!
+ینی اگه اجازه ندم...نمیری؟
_نه خب.بالاخره شمامادرمی،باید اجازه بدی.
سمیه ازپله هاپایین آمدوروی مبل نشست.
علی ادامه داد:اگه اجازه ندی نمیرم مامان..ولی...ولی یچیزایی تَه گلوم هست...نگم خفم میکنه..شماکه اجازه ندی من نمیرم..میمونم اینجا..باحسین که حرف زدم..میگف اگه رفتن من منتفی شه،تنهامیره..باشه مامان...شمامادرمی ومن حق ندارم روی حرفت حرف بزنم..ولی یچیزی...اگه شمانڋاری برمــ..اون دنیا مطمئن باش حضرت فاطمه(س)جلوتومیگیره ونمیڋاره ازپل صراط ردشی.همینطور حضرت زینب(س)....میگه چرانڋاشتی پسرت بیاد ازحرمم دفاع کنه...ازروی مبل بلندشدوادامه داد:دلمو شکوندی مامان...سرشکسته م نکن پیش امام حسین..
+من جطوری بذارم بری علی؟
_همونطوری که مادرای دیگه گڋاشتن پسراشون برن.
+توتنهاپسرمی..
_دیگه چیزایی که لازم بودومن گفتم مامان جون.همه چی به تصمیم شمابستگی داره،دیگه شمابمونو وجدانت....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت هجده
دوسه روزی میگذرد وهم علی،هم عاطفه خانم درباره سوریه حرفی نزدند.امروز قرار شد عاطفه خانم به عطیه زنگ بزندوآنهارابرای امشب،افطاری دعوت کند.اصرار داشت که سمیه هم باشد.علی باسمیه تماس گرفت ودعوتش کرد...
🌷🌷🌷
صدای ربنا درخانه پیچیده بود.همه مشغول آماده کردن میزافطاری بودند.علی هم تماسش باحسین را فطع کردو به جمع ملحق شد.چنددقیقه بعدکه میزآماده بود،دربازشدوآقامحمدواردخانه شد:سلام به همگی.
بقیه جواب سلامش رادادند.اڋان که شد،همگی پشت میزنشستند وافطارکردند.بعدازخوردن افطاری وشام همگی نمازرابه جماعت آقامحمدخواندند...
🌷🌷🌷🌷
عالیه سینی چای را روی میزگڋاشت وروی مبل،کنارسمیه نشست.همه باهم صحبت میکردند.ولی عاطفه خانم ازسر شب حالش خوب نبود.
اقامحمدروبه عازفه خانم گفت:خانم خوبی؟
عاطفه خانم:آ...آره...راستش...امشب که من خواستم همه باشن...میخواستم بگم کهـ....
انگاردر حرفی که میحواست بزند تردیدداشت..
نفس عمیقی کشیدوادامه داد:خواستم بگم...رضایت میدم به رفتن علی.
همه باتعجب به اوخیره بودند.علی باحوشحالی زیرلب خداروشکری گفت وبعدبه سمیه که سرش راپایین انداخته نگاه کرد.احساس ناراحتی اش رادرک میکرد....
به قلم🖊️:خادم الرضا
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆ماشاءالله به این عمار آقا سیدعلی
فقط مهسا امینی، کُرد بود؟؟؟🤔🤔
🚨کل ضد انقلاب رو شست و گذاشت کنار
#روشنگری تلف کردن وقت نیست وظیفه ی هر ایرانی باغیرت است.
کوتاهی نکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خامنه ای کسی نگردد گمراه
او در شب تیره می درخشد چون ماه
در هر نفسم برای او می خوانم
لاحول و لاقوه الا بالله
#فایل_صوتي_امام_زمان
این شبـ🌙ـها، هم دعا کن؛
هم برای عضوگیریِ لشکر خدا، تلاش کن!
نذار از ما، بدزدَن...سرمایه هامونو❗️
دست بقیه رو بگیر و بیار...
ما باهم انتقام حسین رو می گیریم👇
زندگی نامه شهید حسین یاغی
«شهید مهدی محمدحسین یاغی» با اسم جهادی «کرار» در اول فروردین 1368 شمسی مصادف با 15 ماه شعبان و 21مارس سال 1989 میلادی در شهر بعلبک واقع در منطقه بقاع لبنان متولد شد. قرار بود حسن نامگذاری شود اما با تولد مبارکش همزمان با ولادت حضرت مهدی(عج) نام خود را نیز با خود به همراه آورد و مهدی نامگذاری شد. شهید یاغی که در میان اهالی جنوب لبنان به «امیرالشهداء» معروف است در سنین نوجوانی به صفوف رزمندگان مقاومت اسلامی لبنان پیوست.
هرچند یک مهندس کامپیوتر بود اما مبارزه و مقاومت هدف اصلی زندگیاش را میساخت. به همین دلیل وقتی طبل جنگ در سوریه و میان مسلمان و در حریم اهل بیت(ع) به صدا درآمد، او نیز داوطلبانه در قامت یک فرمانده حزبالله برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) راهی سوریه شد و در عملیاتهای حزبالله در مناطق مختلف سوریه شرکت کرد. او در فوریه سال 2013 از ناحیه سر مجروح شد و ناراحت بود از اینکه به جای شهادت جراحت نصیب او شده است. در زیارت اربعین در کربلا از خدا شهادتش را خواسته بود تا اینکه در ژوئیه سال 2013 میلادی همزمان با 9 مرداد 1392 شمسی مصادف با 22 رمضان 1434 قمری توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید.
شهید یاغی همانطور که به یکی از شهدای محبوب لبنان در میان حامیان مقاومت تبدیل شده است، در ایران نیز پس از شهادت عکسها و فیلمهایش به سرعت دست به دست شده و انتشار پیدا کرد، و ایرانیان حامی مقاومت و علاقمند به شهدای مدافع حرم، کلیپهای مختلفی از او ساختند.
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 19 September 2023
قمری: الثلاثاء، 3 ربيع أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️5 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️6 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️14 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیه السلام
▪️31 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
🌴#حدیث_روز
✅ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله:
📍اَلعِبادَةُ سَبعَةُ أجزاءٍ أفضَلُها طَلَبُ الحَلالِ؛
📌 پرستش و عبادت، هفت بخش است و برترین بخش آن، طلب روزیِ حلال است.
📚 گزیده تحف العقول: ح ۱۷
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_مهدی_رهبر_رضا_خانلو
بسیجی گروهان شهید بهشتی
گردان مالک اشتر
متولد ۲ آذر ۱۳۴۷
شهادت ۱۵ مرداد ۱۳۶۶
عملیات نصر ۷ ارتفاعات دوپازا
مزار شهید : بهشت زهرا (سلام الله علیها) ،
قطعه ۲۹_ردیف ۱۲۵_ شماره ۹
#عملیات_نصر_۷ در تاریخ ۱۳۶۶/۵/۱۴ با رمز مبارک یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) در محور قلعه دیزه - ارتفاع دوپازا به صورت نیمه گسترده به فرماندهی سپاه انجام گردید.
#وصـیـت_نــامـــه_باصدای_شهید...
فکر کنید من و من هایی که کشته شدیم
در چه راهی کشته شدیم برای چی کشته شدیم؟
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_مهدی_رهبر_رضا_خانلو_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
در زمان غیبت #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
چشـم و گوشتـان بہ
" #ولی_فقیه "
باشد، تا ببینید از ڪانون فرماندهے چــہ دســتورے صــادر میشـود.
#شهید_حسین_خرازی🌹
شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای نالهاش موجب لو رفتن مَعبر شود👇
✍🏻برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم. وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم #شهید_حمیدی_اصیل هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل شده بود.
بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود.
✍🏻چقدر فرق است بین کسی که دهانش را از گِل پر میکنه تا به دشمن گرا نده، با کسی که دهانش را باید گل گرفت تا دشمن صدایش را نشنود.
جهت شادی شهدای اسلام صلوات
شهید سعید حمیدی اصیل🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت هجده دوسه روزی میگذرد وهم علی،هم عاطفه خانم درباره سوریه حرفی نزدند.امروز قرار شد عاط
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت نوزده
بعدازرفتن عطیه وخانواده اش،علی دستان مادرش رابوسید وتشکر کرد.سمیه برای خواب به اتاق عالیه میرفت.
علی شب بخیری گفت و به اتاقش رفت.روی تخت خوابید وزیر لب گفت:خداجون خیلی دوست دارم،شکرت.
موبایلش راازروی پاتختی برداشت و روشنش کرد.آرم پیامک رالمس کردو تایپ کرد:حسین اگه بیداری بهم زنگ بزن،کارمهم دارم.وبرای حسین ارسالش کرد.چنددقیقه که گڋشت،صدای حامد زمانی دراتاق پیچید.دکمه سبزرنگ رابه وسط کشید:الو...سلام حسین..خوبی؟
+سلام..چیشده؟اتفاقی افتاده؟ماکه سرشب باهم حرف زدیم.
_حسین...بالاخره حضرت زینب(س)طلبید..
حسین ذوق زده پرسید:چی؟مامانت رضایت داد؟
_آره خداروشکر.
+دیدی گفتم همه چی درست میشه؟
_اره ازفرداباید بیفتم دنبال کارام.
+ان شاالله که زود کارات درست میشه میریم باهم.
_ان شاالله.
حسین خنده ای کرد:دیگه باید ازاین بع بعدشهید صدات کنیم.
_نه بابا.شهادت لیاقت میخواد.برامن همین بسه که تورکاب آقاباشم....حسین...دلم برا سمیه میسوزه...ازیه طرف خوشال شدکه مامان رضایت داد،ازیه طرف ناراحته..دوسم داره...
+توچی؟
_من چی؟
+دوسش داری؟
علی مرددجواب داد:فکرمیکردم دوسش ندارم...ولی امشب که ناراحتیشو دیدم...داشتم نابودمیشدم ازناراحتیش...مامان که رضایت دادو به این فکرکردم که باید ازش دور باشم...فهمیدم خیلی دوسش دارم...خیلی...
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
پارت بیست
علی پی در پی دنبال کارهایش بودتا هرچه زودتر برود.
🌷🌷
ده روز از شب رضایت عاطفه خانم میگذرد وتقریبا کارهای رفتنش جورشده.دراین ده روز علی هرطور که میتوانسته ازمادرش تشکر کرده وهمینطور از خدا وحضرت زینب(س).امشب سمیه وخانواده اش،علی را برای افطاری به خانه شان دعوت کرده اند.
🌷🌷🌷
دکمه زنگ را میفشارد ونگاهی به حودش درآینه در می اندازد.پیراهن سورمه ای رنگی که آستین هایش را سه ربع تازده،باشلوار مشکی رنگ پوشیده وموهایش راهم به طرف بالاشانه زده.چند لحظه بعد،صدای آرام سمیه می آید:بفرمایید.
وبعد در باز میشود.داخل میشود ودررامیبندد.ازحیاط میگڋردووارد خانه میشود.سمیه و سمانه خانم کنار در ورودی ایسناده اند.باورود علی سلام میکنند.
_سلام.ببخشید مزاحم شدم.
سمانه خانم:چه مزاحمتی؟بیابشین.
به طرف مبل تک نفره رفت و روی آن نشست.سمیه و سمانه خانم هم روی مبل روبروی علی نشستند.
_آقامهدی وسینا کجان؟
سمانه خانم:سینابالاست،مهدی ام الانا پیداش میشه.
_بله.
+ببخشید دیگه علی جان،چایی نمیشه بیاریم.
_نه بابا.خواهش میکنم،ماه رمضونه دیگه.
نگاهش را به سمیه که سارافون گلبهی با روسری طوسی پوشیده دوخت:خوبی شما؟
سمیه لبخندی زد:بله.
_خداروشکر...
به قلم🖊️:خادم الرضا
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
#ﺷﻬﻴﺪ_اﻣﺎﻡ_ﺭﺿﺎﻳﻲ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﻛﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ(ع) ﺭﻓﺖ...
شهید عبدالصمد فخار علاقه و عشق عجیبی به حضرت امام رضا (ع) داشت .
یکی از آرزوهای او این بود که پس از شهادت بدنش حول حرم مطهر ثامن الحجج طواف داده شود .
پس از شهادت شهید فخار، به علت اشتباهی که به خواست خداوند در تقسیم شهدا پیش آمده بود بدن مطهر او را به عنوان یکی از شهدای دیار خراسان به مشهد مقدس فرستادند، تنها زمانی این اشتباه کشف شد که طی سنت دیرینه او را به دور قبله دل و مزار امام طواف داده بودند .
بدن ﻣﻂﻬﺮ شهید, به مشهد رفت و پس اززیارت امام رضا (ع) به کازرون بازگشت و به خاک سپرده شد.
🏴🏴
#ﺷﻬﻴﺪ_اﻣﺎﻡ_ﺭﺿﺎﻳﻲ
#ﺷﻬﻴﺪ ﺻﻤﺪ ﻓﺨﺎﺭ🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 اتل متل یه بابا، دلیر و زار و بیمار
🌿 اتل متل یه مادر، یه مادر فداکار
⚪️👆 ابوالفضل سپهر، شاعر بسیجی که به سبک عامیانه شعر می گفت. او در سروده هایش به توصیف مظلومیت جانبازان و خانواده های آنها و نیز بازماندگان شهدا می پرداخت.
سپهر عمر زیادی نکرد و در ۲۸ شهریور ۱۳۸۳ در سن سی سالگی بر اثر بیماری درگذشت. او تا پیش از آن در دوران کودکی و نوجوانی در چندین فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی بازی کرد.
ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
🎞👆 ابیاتی در مورد جانبازان موج انفجاری و غم و رنجی که خود و خانواده آنها باید تحمل کنند.😞😞
🎤سراینده و شاعر: ابوالفضل سپهر
ا▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️
۲۸ شهریور ۱۳۸۳ --- سالروز درگذشت شاعر، بازیگر و هنرمند بسیجی، مرحوم ابوالفضل سپهر
🌴 روحش با شهدای عزیز محشور باد🤲
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْفَرَجَهُم
🌹شاعره شهیده صدیقه رودباری
📝دوران نوجوانیش در سالهایی سپری شد که سرزمینمان در پیچ وتاب روزهای منتهی به پیروزی انقلاب بود.در ان روزها او خود را به به خیل عظیم وخروشان ملت می رساند ودر تظاهراتها شرکت می کرد وتا صبح نیز به مداوای مجروهان می پرداخت.
آنقدر فعال بود که در زمان تحصیل بارها اورا در پشت بام مدرسه در حال فعالیتهای انقلابیش می یافتند. روح نا ارامش همواره در پی چیزی ورای خواست ها وآرزوهای یک دختر معمولی بود...
5 خرداد سال 59، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیتهای جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شد.در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانومها بود.
صدیقه در آخرین تماس تلفنی اش به خانواده گفته بود که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..."
💐شهادت به دست منافقان
چند نیروی خانم دیگر وارد شهر بانه شده بودند و به گروه جهاد ملحق میشوند. درست روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۹ بود و صدیقه در اتاقش مشغول تعلیم اسلحه به این گروه جدید بوده که ناگهان یکی از آنها تیری به سمت او شلیک میکند. او هم بدون اینکه داد و فریادی بکند، در حالی که خون از چادرش بر روی زمین جاری شده بوده، از اتاق خارج میشود و وقتی برادران سپاهی میپرسند چه اتفاقی افتاده میگوید: چیزی نشده، نترسید! من تیر خوردهام!
بلافاصله او را به بیمارستان میبرند و در آنجا هم به همه روحیه میداده و دائم میگفته چیزی نیست نگران نباشید. حدود دو ساعت بعد هم قلم و کاغذ میخواهد و وصیت نامهاش را مینویسد و بعد به شهادت میرسد.