#حدیث
💠#امام_باقر علیه السلام
🔹لاَ شَرَفَ كَبُعْدِ اَلْهِمَّةِ
🔸هـيـچ شرافت و افـتخارى چـون بلند همّتى نيست.
📗بحار الأنوار ج۷۵ ص۱۶۲
✍ _چند روز پیش به قاب عکسش نگاه کردم و گفتم: آقا مصطفی! حسابش دستته چند شاخه گل بدهکاری!؟ آخه مصطفی رسم محبتش این بود که لااقل هفتهای یکبار برام شاخه گلی میخرید و هدیه میداد…
فاطمهاش از اونور اتاق گفت: مامان! خرج بابا زیاد میشه اگر بخواد همه این مدت رو جبران کنه باید یه دستهگل شیک برات بفرسته
امروز صبح بدون هیچ برنامه قبلی از جایی زنگ زدن و دعوتمون کردن برا مراسم بزرگداشت مصطفی.
به محض ورودمون به مراسم، یک نفر با این دستهگل جلو آمد و گفت: این رو آقا مصطفی برای همسرش فرستاده... 😢💔
راوی: مهدی عرفاتی 💚
#شهید_مصطفی_صدرزاده....🌷🕊
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ وَمَاتُواْ وَهُمْ كُفَّارٌ فَلَن يُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِم مِّلْءُ الأرْضِ ذَهَبًا وَلَوِ افْتَدَى بِهِ أُوْلَـئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ وَمَا لَهُم مِّن نَّاصِرِينَ
قطعاً کسانی که کافر شدند و در حال کفر از دنیا رفتند، هرگز از هیچ یک از آنان [برای رهایی از عذاب] هر چند به اندازه آکندگی زمین از طلا فدیه و عوض دهد، پذیرفته نمی شود؛ برای آنان عذابی دردناک خواهد بود، و هیچ یاوری نخواهند داشت.
سوره آل عمران آیه ۹۱🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور
📝 امام زمان یعنی عصارهٔ تمام انبیا
🌱«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
@tashahadat313
#فایل_صوتي_امام_زمان
✍چه خوب است!
به من هم اجازه دادند؛
تا خودم را به خانه تو برسانم!
✨من هم می توانم؛
برای آمدنت نقشه بکشم!
برای بودنت...
تـ💗ـو
همان اتفاق بزرگ نقشه های منی👇
عجب سرزمین مبارکی هستی #فلسطین
مسلمونا رو متحد کردی
منافقها رو رسوا کردی
کفار رو بیآبرو کردی
حق و باطل رو مشخص کردی
حجت رو تموم کردی
فطرت انسانها رو بیدار کردی
امید به فتح و فرج رو زنده کردی
چه میگفتی میان نمازهایت
با معبود خویش؟؟؟
📎دعایمان کن.
شهید #محمد_بلباسی🕊🌹
#خدا را صدا بزن
📿 #نماز اول وقت
در تجربه ام افرادی را دیدم که
به واسطه من گمراه شده بودند.
من بدون اطلاع از عواقبی که نصیبم
می شد بـرای آنان فیلم های مستهجن
ارسال می کردم.
در آن بیابان وحشتناک، هر کدام از
آن ها باری بر دوشم میگذاشتند و...
دیگر تحمل آن برایم سخت شده بود. حق الناس و حق الله بزرگی بر گردنم بود. در آن شرایط بسیار سخت، یکباره حس کردم از آن وادی وحشتناک به سوی زمین کشیده شدم.
📙 بازگشت
اثر گروه شهید هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥نماهنگ حماسی ما نیروی قدسیم و هدف قدس شریف است...
حسین طاهری🎙
#غزه
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر اعتقادات عجیب و فجیع یهودیان صهیون را بدانید تازه میفهمید چرا باید با اسرائیل مبارزه کنید
ٺـٰاشھـادت!'
اگر اعتقادات عجیب و فجیع یهودیان صهیون را بدانید تازه میفهمید چرا باید با اسرائیل مبارزه کنید
هر کس این کلیپ را ببیند👆👆
میفهمد که چقدر یهودیان صهیون
عقاید کثیفی دارند که اینقدر پلید هستن
پس ارسال کنید برای همه بویژه
برای غافلینی که میگن
اسرائیل مقصر نیست و....😭
این کلیپ بهترین کلیپ برای جهاد تبیین است که واجب است همه ببینن پس یه یاعلی بگید و برای همه ارسال کنید
38.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طوفان کفن پوشان مردم عراق در حمایت از فلسطین👌👌
خدا برای حفاظت از شما بعضی از آدمها رو از زندگیتون خارج میکنه دنبالشون ندویید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 واکنش المیرا شریفی مقدم به وصیت نامه دختربچه فلسطینی که در غزه به شهادت رسید...
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 #از_روزی_که_رفتی 💖 قسمت ۱۵ و ۱۶ _آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #از_روزی_که_رفتی 💖
قسمت ۱۷ و ۱۸
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
+حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟! اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمانها را برای شام دعوت میکند. ظرفهای میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و هرکس ظرف غذایی کشید و مشغول شد.
رها ظرفها را جمع کرد و نشست.
در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پر میکرد
ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد.
پسرک پنج سالهای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است.
صورت پسربچه را شست،دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش.
پسرک ریز نقشی بود با چهرهای دوستداشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
+من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهرهی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس دلجویانه گفت:
-ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو
رها لبخندی زد به احسان کوچک...
_اسمت چیه؟
+رها!
_من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهرهاش وسیعتر شد:
+تو هر چی دوست داری صدام کن!
_رهایی من گشنمه شام میدی؟
+چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_نه! دوست ندارم؛ کشک بادمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
+کشک بادمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_همون که تو میگی، میدی؟
+اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
+صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
+تعریف کن چه نقشهای کشیدی بیای اینجا؟
_هیچی جون تو رهایی!
××جون خودت بچه!
صدای همان مردش بود .. همسرش! رها لحظهای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
××یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟ بعدشم، آقا احسان کشمش هم دم داره ها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه!
_من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟
××رهایی؟!
_گیر نده دیگه عمو صدرا!
××راستی رها...
احسان به میان حرفش پرید:
_ عمو! کشمش هم دم داره ها! زنعمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها! مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زنعمو رویا بیاری، میگه طفلی دلش میشکنه!
××ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یه کم کشک بادمجون به من میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهرهاش را ندیده بود.
_نده رهایی، اون مال منه!
+برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_اما من میخوام زیاد بخورم!
+خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود.
رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد. احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب میآورد. مثل وقتهایی که احسان بود، آیه بود، سایه بود، مادر بود.
_آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی!
رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد:
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #از_روزی_که_رفتی💖
قسمت ۱۹ و ۲۰
+شوهرم؟
_آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت برد و خورد. یکی نیست بگه تو
که هر روز برات غذا درست میکنه، عین منِ بدبخت نیستی که مامانش از بوی غذا بدش میاد و غذا نمیپزه!
+کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان!
_چشم پدر من!
+بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی میشه ها!
احسان از میز پایین پرید و مقابل رها ایستاد، دستش را گرفت و به سمت خود کشید... رها روی زانو مقابل او نشست.
_تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی خوبی! من خیلی دوستت دارم، میشه با من دوست بشی؟!
رها احسان را در آغوش کشید:
_مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟
احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا آمد:
_تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا جیغجیغش شروع نشده!
احسان نگاهی به صدرا کرد:
_خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم منو دوست داره!
احسان رفت...
رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد،
صدرا رفت...نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش گاه به این سمت کشیده میشود!
صدای زنی را از پشت سرش شنید.
شب سختی برای رها بود و انگار این سختی بیپایان شده بود:
-پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی! تو با این چادر گلگلی! تو اُمل عقب مونده! تو لیاقت همصحبتی با خانوادهی ما رو هم نداری
رها هیچ نگفت...خوب میدانست که باید سکوت کند. سکوت کردن را از مادرش یاد گرفته بود.
_دوست ندارم جلوی چشم صدرا باشی،البته دخترایی مثل تو به چشم اون نمیان! از خانوادهی قاتل برادرشی! توی این خونه هیچی نیستی؛ اما بازم دوست ندارم دور و برش بچرخی!
+چی شده رویا جان؟
رویا پوزخندی زد:
_اومده بودم هووم رو ببینم!
+این حرفا چیه میزنی؟ ما صحبت کردیم.
_صحبت چی؟ اسم این دختره تو شناسنامهی توئه! چرا نذاشتی عقد عموت بشه؟ اون تصمیم گرفت جای قصاص این دختر رو بگیره، چرا نذاشتی؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟
+آروم باش رویا، این حرفا چیه میزنی؟! ما قبلا دربارهی این موضوع صحبت کردیم!
رویا اشک ریخت، حس کسی را داشت که اموالش را غارت کردهاند.
_زندگیمونو خراب کردی!
+این حرفا چیه؟ هیچی عوض نشده! الان قرار شده که بعد سالگرد سینا مراسم بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون، رها هم پیش مامان میمونه!
_من طبقهی بالا زندگی کنم، اینم طبقه پایین؟ که همهش جلوی چشمت باشه؟
+رویا... الان خرابش نکن، بعدا صحبت کنیم!
با رویا از آشپزخانه خارج شدند و رفتند...
بدون توجه به دختری که قلبش درد میکرد، بدون توجه به قرصی که در دستان لرزانش داشت، بدون توجه به اشکهایی که روی صورتش غلتان بود.
شب سختی بود برای معصومه، برای رویا، برای صدرا و برای رها...
شبی که سخت بود، اما گذشت....
صدرا: _چرا بیداری؟
+هنوز کارام تموم نشده.
_باقیشو بذار صبح انجام بده.
+تموم میکنم بعد میخوابم.
_به خاطر امشب ممنونم! این مهمونی کار یه نفر نبود.
رها هیچ نگفت...
رها نگفت سختتر از کار این خانه درِد نبوِد احسان
است...درِد سربار شدن روی زندگی مردی که عاشق است. رها هیچ نگفت از دردهایش...
_چند سالته رها؟
+بیست و نه!
_چرا تا حالا.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌷شهید آقا سید مرتضی آوینی:
آن آستین خالی که با باد این سو و آن سو میشود، نشان مردانگی ست.
گاهی باد باید فقط به افتخار حسین خرازی بوزد تا نامردهای روزگار رسوا شوند.
یاد شهدا با ذکر #صلوات🌹
@tashahadat313
امام کد را داد.
سایت رهبری این پوستر بسیار زیبا و معنادار را انتشار کرد:)
#طوفان_الاقصی
#لبیک_یا_خامنه_ای
@tashahadat313